۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

سرمشق کورش

حالا که نسشته ام به نوشتن گیر داده که مامان عددها را تو بگو من می زنم می گویم بماند و این پست را خودش بنویسد
کورش-داریوش- ربابه- KOROUSH- DARUSH- ROBABE-
KOROSH-DARUSH-ROBABE 8604321ODF;'E['E''\;FKUREUYUO
این خط بالا سرمشق من است تا بنویسد او هم که نوشته می گوید ببین نوشتم
از آن عدد 8 به بعد کلید ها را می زند که من تو را دوست دارم و امیدوارم تو هم مرا دوست داشته باشی از طرف خاله آرزو بوست می کنم. این عدد نویسی هم کار کورش است عکس ها را هم با mp4 گرفته


حسین مهد کودک نه!

امروز درآمده که امسال یکی می میرد و حسین می آید به جاش
کی می میرد؟
می پرسیم چی می گویی؟ می گوید: منظورم حسین مهدکودک نیست
این را کیمیا می گوید زمستان که برف بیاید احمدی نژاد می میرد27 /10/88

هیشکی برای من موبایل نمی خرد!؟

می رود پایین و با موبایل پدرجون می آید بالا می گویم: چرا آورده ایش بالا می گوید: پدر جون دیگر این را نمی خواهد از بالای لودر افتاده و خراب شده
شب نگهش می دارد و وقتی می گویم پسش نمی دهی می گوید هیشکی برای من موبایل نمی خرد من این را نگه می دارم
حالا برش داشته و می بردش پایین وقتی می آید بالا می گوید چرا به من نمی خندی می گویم چرا؟ من موبایل را درست کردم و همه به من خندیدند تو هم به من بخند

ماجرای سه تا عکس

تو عکسای قدیمی یه عکس هست از سه خاله که آرزو 8ساله و ام البنین 7 ساله و خندان 4سالشونه اون عکس گم شده اینو خندان گفت از صبح دنبالشون گشته بود ولی پیداشون نکرده بود شاید آرزو بردتش ؟
یک عکس از مراسم شیرینی خورون ما پیدا شده یه عکس که لای کتاب بوده! ام البنبن رفته خونه میترا برای درس خوندن و اتفاقی این عکسو لای کتاب دیده: همون لباس زرشکی تنته!؟
فایلا یکی یکی وا می شن کلی فایل ولی تو هیچ کدوم یه عکس از کورش و مائده وقتی که رفته بودن باغ دوست دایی پیدا نمی کنم کجاست این عکسای فامیلی؟

بالاخره پیداش کردم اینم این دوتا شیطونک تو باغ دوست دایی

مائده ی شیطون و بدقول

بابا تو چن شنبه امتحان داری اینو مائده از باباش می پرسه و وقتی می فهمه که دوشنبه مباد سراغم که عمه دوشنبه می آم خونتون با کورش کارتون ببینم من و مامانش یه نگاهی به هم می ندازیم که جریان چیه؟
دخترم خونه نمی مونه هفت روز هفته پیش خاله شه و با فائزه (دختر خاله ی مائده) مشغول بازی حالا با این قرار مدار دوشنبه می آد پیش ما
بعد هم روی دفتر تلفن کلمه هایی رو که بلده می نویسه بابا، آب، نان، آش، بعد از من می خواد تا براش بنویسم عمه ربابه بعد یه دوستت دارم بهش اضافه می کنه و کلی دلبری
ناقلا بازیش هم گل کرده به کورش می گه خونتون نمی آم بعد که کلی بچه اصرار می کنه بهانه اش اینکه تو نمی مونی من نمی مونم می رم سراغشون کورش گله می کنه که مائده نمی خواد بیاد دلیلشو می پرسم و سرشو پایین می گیره تا جوابمو نده
ولی آخرش دم در با شیطنت می گه می یام عمه 25/10/88

اینم عکس مائده با دختر خاله اش(دو تا فرشته مهربون)

شیطونک نیومد که نیومد دوبار که زنگ زدم رفته بود پیش دخترخاله اش خدا بده از این دخترخاله ها

*.**.***

* از همه بچه ها بایت نیامدنش عذرخواهی می کند،دست روی سینه و با نشان دادن همه شان
** تمام شب آب می خوام مامان جیش دارم مامان فقط می خواستم بگم دوست دارم و همه اینها با بلند شدن من و رفتن به اتاق اون و آوردن آب و به دستشویی بردنش همراهه آخرشم می گم چرا نمی خوابیدی: می دانی چرا شب خوابم نبرده برای اینکه شلوارم را برعکس پوشیدم،(صبح که برای پیاده روی با لیلا می رویم دلیلش را می فهمم لیلا از او خواسته تا زودتر بخوابد تا بتوانیم زودتر پیاده روی را شروع کنیم و این استرس افتاده جان بچه که باید بخوابم تا ....)
*** دایی سه شنبه 22/10/88 امتحان داشته می گوید دایی چاقه آمده کورش نیست

از طرف من...ببوس

می گویم خانم قره گوزلو بچه ها را از طرف من ببوس....
و یا شهبازی مامانتو از طرف من ببوس...
می بوسمت...
و این بچه بیچاره هم همونی رو می گه! که می شنوه! چه می دونه زشته و این حرف قباحت داره و این جاش نیست
و خلاصه ....خاله از طرف من مهرداد را ببوس

میکروب یا روبیک

می گوید: میکروب
می گویم: روبیک
می گوید: همون مکعبه
می گویم: مکعب روبیک
می گوید:مکعب میکروب

مهرداد! من کنار می کشم

جمعه است که بهونه گیری شروع شده بریم خونه خاله، مادرجون رفته پیش فامیل هاش و خاله دوشو با میترا دارن درس می خونن(لب تاپ میترا توی ماشین جا مونده و حالا بدون کامپیوتر نمی شه درس خوندن والا جریان همیشه برعکس بود از موقعی که میترا خونه جدا گرفته تو تهران خاله سه شنبه شب می رفت و جمعه بر می گشت )هر چی بهونه گیریش بیشتر می شه بیشتر عصب آدم خورد می شه می ریم برغان و از اونجا زنگ می زنیم آرزو که شما هم بیاید برغان ولی اوضاع جور نیست و نمی توانند بیایند تازه عروس و حالا حالا باید بروی پاگشا خانه این برادر و اون فامیل می رویم پیش خاله دوشو نیم ساعتی می مانیم و برمی گردیم دلخور شده ولی خاله درس دارد را قبول می کند
شب هم با چشمهای پر اشکش موقع خواب باز بهانه خاله را می گیرد (زنگ بزن خاله آرزو بگو من چون خیلی دوسش دارم شب خوابشو می بینم می گویم بیا خودت بگو اشکهایش را پاک می کند که خاله خیلی دوست دارم و از این حرفهای پر احساس که دل خاله که سهل است کافر هم آب می شود)
چند دقیقه بعد خاله زنگ زده که ما در راه تهران کرج هستیم و می آییم خانه شما این ابراز احساسات کار خودش را کرده خاله و مهرداد می آیند و کورش برای خاله نقاشی می کشد فولکس عمو مهرداد منتها رنگ و وارنگش تازه خاله نسکافه را می ریزد روی نقاشی هایی که قرار است بگذاریم توی وبلاگ و همه رنگها را قاطی می کند.
باید برن ولی این مهرداد اعلام می کنه که راضیه از حق و حقوق خودش نسبت به خاله بگذره!

مهمونی خاله ها

سه شنبه 15 دیماه ترتیب یه پاگشای عروسو و دادیم و همه رو دعوت کردیم کورش و مائده گیر کردن تو اتاق و اینو بریز و اونو بریز یلدا که از همه زودتر اومده کمی بد حاله و علیرضا مجبور شده ببرتش دکتر حالا این امیرعلی شیرنوایی چرا اینقدر داد می زنه آخرش هم یکی از مک کوین های کورش را برداشته تا رضایت بده بره و از همه باحالتر دختر بی موی لیلاست که جیغی می زنه این کپل خانم شبیه مادرش شده
دور هم خوش میگذره و مهمونا با اینکه زود نیومدن ولی زود می رن یداله امتحان داره و زهرا و مجید و ام البنین، آرزو و هاجر هم کلی ورقه تصحیح نشده
علی نیست همین طور بابا و داود و لیدا و انگار نمی شه اینارو دور هم جمع کرد مگه برای دعوا کردن
خاله آرزو و مهرداد همین طور خاله دوشو و مجید می مونن خاله پیش کورش می مونه تا خوابش ببره ولی فردا که از خواب پا می شه دیگه فقط خاله آرزو مونده اون یکی ها مثل کلاغ پر شدن

رد وبدل کردن چی؟!

می رویم خانه آوا زنگ زده که خاله شما و کورش بیاید خانه ما آشپزخانه حسابی به هم ریخته است ولی می رویم می گویم نمی خواهی برای دختر ها(آوا و خواهرش آوین) چیزی ببری کتابی cd اسباب بازی راضی می شود دوتا cdببرد موش سرآشپز و یک فیلم خنده دار دیگر با چندتایی بستنی و آبمیوه
اوین آنقدر گریه کرده پشت سر مادربزرگش که خوابش برده و این آوا چه بزرگ شده از تولدش تا حالا کلی عکس دارند برای تولد که کورش هم هست و چه خوش گذشت آن تولد با اینکه همه غریبه بودند ولی تولد خیلی خوب بود می آییم به جای دوتا سی دی که برده بودیم هشت تا می دهند دستمان که هیچ کدام نشان نمی دهد از بس خش دارد.
اینهم کمد سی دی هایش

شیرین ننه زندگی خوبی داشته باشی

پنجشنبه توی انجمن حوصله اش سررفته و باید برویم پیشنهاد می کنم برویم خانه شیرین ننه این شیرین ننه مادربزرگ من است مادر مادرم پیرزنی تنها که در یک خانه کوچک زندگی می کند یک اتاق و یک حیاط پشتی که آشپزخانه آنجاست همین طور یک حیاط کوچک با حمام و دستشویی حیاط پشتی یک درخت انگور دارد که روی داربست است و یک درخت کوچک گردو و گیلاس و هلو که این هلو را از سوریه آورده بود و دانه اش را کاشته توی حیاط و حالا بزرگ شده سال 77 شاید یاداشتهای آن موقع را دارم برای هیچ کس هیچ سوغاتی نخریده بود جز من یک ساعت طلایی که یادآور آن گردنبندهایی بود که از مشهد برایمان خریده بود یک پارچ بود و زنجیرش کی نمی دانم ؟بچه بودیم برای من و بقیه شاید شیرین ننه بود یا یکی دیگر؟
می رویم و با دلخوری می رود تو می خواهد برود خانه خاله ولی خاله اولتیماتوم داده که تا سوم بهمن این طرفها پیدایتان نشود
مهمان دارد زن خوابش را تعریف می کند و خودش هم تعبیرش می کند و شیرین ننه فقط تائید می کند روزه است دایی رحیم هم می آید کورش را می برم حیاط پشتی تا حسابی بازی کند با چکش و بیلچه زمین را می کند شیرین ننه مدام سراغ (آداخلون- این اصطلاح اوست برای زن و شوهر ها فرقی نمی کند چند سال از ازدواجشان گذشته او این جوری صدا می کند معنی اش می شود نامزد)داریوش را می گیرد چرا نیومده چرا تنهایید بعد غذا می خوریم دایی می گوید کورش تهدیدش کرده که با بیلچه می زندش وجریان از این قرار است که دایی می رود شریک بازیش شود که کورش می گوید دایی برو کنار می خوام جاده درس کنم و دایی می گوید اگر نگذارم و این جریان تهدید از اینجا شروع می شود
داریوش می آید باید برگردیم خانه زود چایی می خوریم و خداحافظی می کنیم شیرین ننه کلی سفارش می کند که ربابه مواظب مادرشوهرت باش و به داریوش که چرا مادرت را نمی بری سوریه و کربلا
داریم روبوسی های آخر را می کنیم که کورش می گوید شیرین ننه زندگی خوبی داشته باشی و این را که برای شیرین ننه ترجمه می کنم
قادوآلم (فدات بشم ) و چند تا ماچ که کورش صورتش را پاک می کند و توی ماشین می گوید باز هم بیاییم خونه شیرین ننه من خیلی دوستش دارم

بالش بازی

بالش بازی، این دیگه از اون کاراست بلند شده از پشت کامپیوتر اومده و شروع کرده با پسرش هر چی بالش و متکاست پرت می کنن طرف هم دیگه و وای از نهاد من در آومده که پاره شون کردین این جهازای منو وکیه که گوش بده آخر هر بازی هم باید کورش برنده باشه والا انگار نه انگار که اون همه بازی کردن و خندیدن و خوش گذشته

سه طبقه ماشین!

بعدازظهر می ریم و باباش که قول ماشین بهش داده یه ماشین که هم دراش از بالا باز می شه هم کاپوت و صندوق عقب همه و همه مشکی رنگ می گیرن و 8500ناقابل هم می دن و می آییم می گم این همش پلاستیکه دو ساعته شکستتش هیشکی زیر بار نمی ره و حالا که ساعت 11 شبه چرخ شکسته و بچه دو تا اشک از دوتا چشماش با چنون سرعتی می آد پایین که هول برم می داره و به جای دعوا کردنش می گم چیزی نیست هم نمی خواد باباش بدونه چی شده هم می خواد ماشین مثل روز اولش بشه ولی باید تا عید دیگه ماشین بی ماشین اگه کورشم بشه راضی کرد وای به حال من با داریوش که رضایت نمی ده!
اینم سه طبقه ماشین

عشق رستوران

امروز 7/10/88 بابا نرفته سرکار (اداره)اعتصاب کردی داریوش !؟ ساعت 1 می ره دنبال کورش یک ربعی گذشته که زنگ می زنن من و کورش می ریم دور بزنیم بعد از نیم ساعت با یه پرس رگولار از رستوران بیست وارد می شه که مامان غذا خریدیم تعریف که ما رفتیم بیست نمی خواستیم تنهایی غذا بخوریم گفتیم رباب نیست براش غذا بگیریم و غذا خوردن با اون لذت جلوی دهن آدمو می بنده که غذا داشتیم چرا باز رفتی رستوران
به داریوش میگه: بابا منو ببر پارک یا اگه می خوایی بریم بیست و اون برنامه ادامه این حرفه

زنجیر و زنجیرزنی

طی این مدت خاله لیلا مامان تارا و بابا حمیدش اومدن خونه ی ما، ما هم رفتیم خونه خاله خندان برای تولد یلدا که مراسمی نداشت یه سگ کادوی تولدش بود با پول که« یلدا برو هرچی اندازه ات می شه بخر که اگه خاله بخره تنگ و گشاد می شه»
خاله دوشو امتحان داره و گفته تا سوم ماه نریم هشتگرد ما هم نه تاسوعا و نه عاشورا نمی ریم ببینیم خاله فوقش لیسانس می شه
یه چیز جالب هم شنیدیم اونم اینکه زنجیری که پدرجون برای ماه محرم برمی داره باباش براش خریده از اون یکی پدربزرگ یه عکس هست ولی از این یکی هیچ یادگاری نمونده بود و فهمیدن این موضوع هیجان زده شدن منو به همراه داشت یه زنجیر با دسته فلزی و طلایی رنگ که همه زنجیراش کج و کوله است خب چه ایرادی داره از بابایی که هیچی ازش نمونده اونم غنیمته
راستی یه زنجیز بزرگ هم دادن به کورش که مجبور شدیم کمش کنیم تمام مدت خونه بودیم و نشد بره یه زنجیری بزنه این بچه

ماشین بازی با کامپیوتر

تازه گی ها گیم بازی می کنه ماشین سواری با کلی تصادف و آخر سر هم از بیچاره ماشین ها هیچی نمونده اتاق کامپیوتر سیستم گرمایی نداره برای همین پشت صندلی یه کاپشن آویزونه که هر کی خواست بپوشه دیشب چون براش بزرگ بوده رفته سوشرتشو آورده و آویزون اون یکی صندلی کرده که این اینجا باشه هر موقع خواستم گیم بازی کنم بپوشم اینم از اون دست کاراست که با باباش کل داره
کراوات زدن و شال گردن روی شونه و نه جلوی دماغ پوتین و شلوار راحتی و....
اینم یه بچه مرتب با کروات تو عروسی خاله
(کروات زده بود و کت نپوشیده بود دایی هم بدجنسی کرد که:دایی الحق که لری کی با کراوات کاپشن می پوشه اینم موند تو سر بچه که دایی اینجوری گفته )

جیغ زدن ممنوع بازی با ماشین در شب ممنوع

امروز اولین روز زمستونه و کورش بعد از دو روز مریضی رفته مهد کودک برنامه شب یلدا تو مهد اجرا شده و این که نقش ابر رو تو نمایشی داشته نبوده و ناراحت شده و میگه نقشو دادن یکی دیگه
قرار و مدار زیاد گذاشتیم و کیه که عمل کرده باشه این دفعه از سر و صدا کردن با ماشینای اسباب بازی شروع شده داریوش داره رو یه مطلبی کار می کنه(داستان خیشخانه تاریخ بیهقی) که با ماشین از راه می رسه و چه صدایی داره این ماشین روی سنگا باباشم از اتاق می آد و همون جاست که دعوا شروع می شه تنبیه آخر اینکه برو تو اتاقت اونم می دوه و تمام.
این وسط یه دلخوری مال منه که چرا تو چیزی نمی گی یک ساعتی گذشته که می رم سراغش بابا براش خیلی عزیزه برای همین اصلن نمی خواد اذیتش کرده باشه برای همین خیلی ناراحته کاغذ می آرم و بهش می گم یه علامت مثل ورود ممنوع بکش داخلش هم عکس یه پسرو بکش که داره جیغ می زنه بعد هم یکی دیگه بکش که داره ماشین بازی می کنه کمکش می کنم تا بکشدش قراره بچسبونیمش رو در ورودی و هر موقع شلوغ کرد یه ضربدر کنارش بذاریم و اون ماشین قرمز خوشگلش رو که بابا ازش گرفته تا پنجشنبه بمونه بالای کمد اگه به قولش عمل کرد ماشین مال اونه اگر نه می مونه اون بالا
می بره کاغذ و نشون باباش می ده و می چسبونیمش روی در بعد هم بوس کردن و معذرت خواهی حالا دوروز گذشته که با یه ماشین دیگه می ره رو دور تند بهش نگاه می کنم که ضربدر بزنم بدو می ره تو اتاق که واقعن معذرت می خوام بابا ببخشید که سروصدا کردم (دست به ببخشید بچه خیلی خوبه) معصومیت و حسی که کورش تو این کار، تو این دست از کارا داره به خودم رفته منم به داریوش می گم خجالت کشیدی از اینکه دعواش کردی
تازه این یک دفعه اش بود که معذرت خواهی می کرد روز بعد این ماجرا چون بلده شماره بگیره زنگ می زنه اداره سلام نگفته بابا واقعن معذرت می خوام شب که نمی خواستم سروصدا کنم من که ببخشید کردم حالا تو رو بخشیدم! باشه
و این لحظه چه کیفی می کنم من دوسش دارم باخودم می گم داره سرمون گول می ماله ولی دنیای اون با شیله پیله بیگانه است
حالا کاغذ جیغ زدن ممنوع و ماشین بازی در شب ممنوع روی دره اونم ماشینشو پس گرفته تازه داریوش قول یه ماشین دیگه رو هم بهش داده همون که درش از بالا وا می شه

تولد آوا

یه گوی شیشه ایی خریدیم برای آوا دختر خوشگل همسایه که حالا هفت ساله شده و باید بره مدرسه، تولد حسابی خوش می گذره هیشکی آشنا نیست! ولی بچه زیاده کورش می رقصه و کلی شیطونی می کنه بالای سر میزی که کیک روش گذاشته می شه چند تا ستاره چسبوندن با کلی بادکنک کورش هم موقع اومدن بادکنک می آره هم از اون ستاره ها!
کلی هم برای جمع کردن کادوهای پاره شده کمک خاله ی ثمانه می کنه اینم ستاره ی اون آسمون قشنگ، آسمون ستاره بارونی که آوا توش می درخشید

کلامون می ره تو هم

می ره باشگاه ژیمناستیک و از قول مربی که اسمش فرزاده می گه: کلامون می ره تو هم بعدم کلاشو می چسبونه به کلاه باباش که یعنی این جوری می شه!
تابستون فقط می رفت کلاسای فوق برنامه ی مهد کودک بعدازظهرها می رفتیم ژیمناستیک که اوایل خیلی خوشحال بود پارسا دوستش هم بود ولی ورق برگشت از همون روزی که یه حرکتی رو که مربی گفته بود انجام بدید این نتونست و مربی هم دعواش کرد (در حد یه تذکر که حواستو جمع کن) آقا هم بهش برخورد که من دیگه نمی رم همون شد که ورزش بی ورزش هر چی ام که دلیلشو پرسیدیم گفت: بزرگ شم می رم
داریوشم وقتی این وضعیت رو دید گفت: بدن ما برای این ورزشای سبک ساخته نشده؟
عاشق دویدن و دوچرخه سواریه می ریم پارک خانواده و اون سه دور دور پیست دوچرخه سواری می کنه خیلی زیاده و نگرانم که پاهاش خسته نشده باشه ولی واقعن لذت برده
کورش با دوچرخه اش - پارک خانواده

هوای نامزدی و ازدباج و خلاصه.....

*حال و هوای نامزدی خاله ها اونم دوتایی با هم حسابی رو کورش اثر گذاشته و این خاله خندان و علیرضا هم که باور ندارن بچه عوض می شه می خوان دخترشونو غالب هر کسی بکنن که از راه برسه و فقط پسر باشه و همین! خلاصه که چپ می ره، راست می ره، می خواد با این ازدباج کنه یا اون
رفته پیش مادرجون و گفته انگشترتو بده می خوام بدم به نامزدم و لیلا هم از اون ور در اومده که من و داود و بقیه مجرد با این سن و سال اونوقت این وروجک دنبال طلا برای نامزدش می گرده!
می پرسن کی این نامزدت؟ می گه: نمی دونم! مائده که نیست من از دایی یداله می ترسم

**خاله نامزد کرده و تازه از محضر برگشته اند که برمی گرده رو به مجید که مجید دستت درد نکنه خاله رو عروس کردی

***به مهرداد میگه خالمو زود بیار خونه و حتا برو برای خودت یه عروس پیدا کن این عروس خودمه

****باید زنگ بزنم به دایی یداله ببینم دلیلش چیه خونه ما نمی آد؟ دیگه نمی خوام با دخترش ازدباج کنم! مامان شماره دایی چنده؟

*****آبان ماه88- مامان من دوست دارم ازدباج کنم ولی اگه تو دوست نداری و اجازه نمی دی نه اصلن نمی خوام
******شب یلداست سال88 مادرجون می گه اومده پایین و گفته: پدرجون نمی دونم با کی ازدواج کنم هیشکی نمونده؟!
(داریوش همه ای اینارو تقصیر خاله ها می اندازه که بچه رو اچمز کردن با این شوهر کردن)
*******این چه بلایی بود این دوتا خواهر زن سر من درآوردن دوتا باجناق عرض یک هفته !؟ اینم داریوش اونوقت کورش حق نداره

مشروطه توی ایران کار دست کردستان!!!!!!!!

قرار برای آخر سال یه برنامه تو مهد کودک اجرا کنن خیلی وقته مربی ها شروع کردن و دارن یه نمایشنامه که تو اون در مورد استانهای مختلف حرف می زنه تمرین می کنن کورش نقش لربختیاری رو بازی می کنه ولی بقیه شعر رو هم بلده نقش آیلین اینه: شروع می کنه به خوندن
مشروطه توی ایران کار دست کردستان
هر دوی ما شاکی که چرا شعر غلط تاریخی داره و این موضوع به این واضحی چرا اشتباه شده؟
این جریان هست تا موقعی که یه روز توی مهد از مربی می پرسم چرا مشروطه توی ایران کار دست کردستان؟ کمک مربی اظهار بی اطلاعی می کنه تا مینوجون می آد اون مربی کورشه اولش که می گه این تیکه نقش اون نیست و لزومی نداره بلد باشه بعدشم شعر اینه: گیوه های رنگارنگ
کار دست کردستان
مشهور توی ایران
و این کورش ناقلا مشهور و با مشروطه قاطی کرده
* این قاطی شدن مشهور و مشروطه یه ربط ای دیگه ایی هم داره
کورش دایی کجاست؟رفته تبریز
چرا رفته تبریز؟رفته مشروطه بازی
*کجا رفته بودی کورش؟ تبریز،رفته بودیم خانه مشروطه
اینم کورش و باباش تو خانه مشروطه- تبریز

جشن مهدکودک

جشن پایان سال تحصیلی است گروهی از بچه ها باید بروند مدرسه و چه خوش حالند
شعر می خوانند تنبک می زنند دانا و پریا
عمو مازیار پدر بچه ها را وارد بازی کرده نمایشی که کورش در آن نقش لربختیاری را بازی می کند عالی برگزار می شود پوریا وسط جشن گریه می کند و نقشش را نمی خواند بچها ی تشنه شیرینی و آبکیوه را می بلعند و در پایان چه مادرها که ناراضی اند !؟

ما لر بختیارم

گبه های خوب دارم

با ساز دهل فصل بهار مژده می آرم

کوچ می کنم سال دو بار از اصفهان تا چهارمحال

زنده باد ایران زنده باد ایران

خاطرات عمو داود!صلوات و فرج علی پور

یه چیزای هست که آدم هیچ وقت نمی خواد یادش بیاره و متاسفانه هیچ وقت هم نمی شه فراموششون کرد خاطرات عمو داود تو نیم سال اول88 از اون خاطراته ولی ما قسمت جالبشو برای اون نگه می داریم:
می دونم چرا مادر جون داره گریه می کنه؟! نماز نمی خونه، گریه می کنه اونم برای عمو داود
اینو می گه و دستشو می بره بالا عین قنوت نماز و صلوات می فرسته اونم اینجوری اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرج علی پور
بعد میگه برای عمو داود دعا کرده

بیا رنگ کن

از طاهره خبری نیست همین طور بقیه رقیه زنگ می زند زهرا هم همینطور یک زنگ می زنم به لیلا و تارا امروز 19 اردیبهشت است ولی بچه محسن هنوز نیامده خاله خندان چهاردهم دنیا آمده که اصلن یادم نبود خودش هم آنقدر درگیریلداست که فکرکنم یادش نبوده چند کار گذاشته ام روی وب سایت هشتگردیها دیروز هم با پشتیبانی آنلاین بودم که خیلی خوب بود داستان سعید را پرینت گرفته ام تا بخوانم (جنایت خیابان چهل و نهم ) کورش آنقدر خسته شده که مهد نرفته و امروز را مانده خانه بوی غذا پیچیده توی خانه و حالا که دارم اینها را می نویسم از شب که رفته ام حمام حال ندارم لباس بپوشم همین جوری یک لباس الکی تنم کرده ام که باعث آبروریزی است کورش اصرار می کند بیا رنگ کن مرصع پلو می گوید بیا خاموشم کن و داستان سعید دست چپ روی تخت نگاهم می کند.
سری به غذا می زنم کمی ته گرفته و کورش اصرارش زیادتر شده کتاب زن شورشی را می خوانم سالهای سگی تمام شد. به نسبت گفتگو در کاتدرال پیچیده نیست سرگذشت گروهی از دانش آموزان مدرسه نظام است در پرو اصل روایت از زبان آلبرتو است شاعر است نامه می نویسد و خرج و مخارج اش را از این راه تامین می کند سرگذشت دوستانش در پس زمینه داستان آلبرتو روایت می شود جاگوار،آرنا، گامبوا و غیره
آرنا می میرد و این مردن او جریان زندگی آلبرتو را عوض می کند او معتقد است آرنا را جاگوار کشته چون قضیه انتقام بوده ولی جاگوار یزر بار نمی رود او حرفش را پس می گیرد و قائله تمام می شود

سنج نه فشند

دوشبه خوابهای عجیب و غریب می بینم اولش که نمی دانم چرا راننده تاکسی که کورش را یداله سپرده تا بیاورد بچه را تحویل نمی دهد و من توی خواب می گویم وقتی یداله هست آدم مطمئن است که هیچ دردسری به وجود نخواهد آمد و این نه خواب که عین واقعیت است.
شب دوم هم خواب دیدم داود تحت تعقیب است و انگار اسلحه ایی دارد که مرا می فرستند تا بگیرمش همه جا شلوغ است و محله ی خودمان است انتهای همین خیابان بعد از این خوابها فکر می کنم چرا شبها غذای سبک نخورده ام که هرچه فیلم را با افراد واقعی قاطی می کنم و انرژی ام را می گیرد این خوابها
آرزو آمده برود امتحان کنکور پنجشنبه 17/2/88 می گوید ماستکی بوده و ام البنین زنگ می زند برای یک گردش یک روزه و رفتن به روستای سنج برای دیدن آبشار به داریوش اصرار می کنم برویم و او تنها زمانی رضایت می دهد که یداله و بقیه هم باشند زنگ اول به پدرخوانده (کدخدا) و بعد ذوالفقار و لیلا که نمی آید می رویم هشتگرد مرغ هم می خریم برای کباب می آیند و قرار و مدار را می گذاریم نه سنج بلکه فشند و چه جای باصفایی هست این فشند که 50 متر با ده فاصله دارد و مجبوری برای دستشویی بروی خانه یک افغانی. می رویم بالای کوه و کورش چه عزمی جزم کرده برای بالا رفتن هم کوه را تنها می آید و هم مسیر دره را که با یداله و هاجر و مائده می رویم جای خالی خندان همه جا هست!

تولد و حس سرشار کورش

کورش 6/2/84 به دنیا آمده 26 آوریل و امسال یکشنبه بود بچه ها زنگ زدن که میایند. غذا درست می کنم داریوش هم کیک می خرد آرزو و ام البنین و مامان و علی و خندان و یلدا و ولی و لیلا و اون یکی که هنوز نیومده دردسر درست کرده لیلا و مامان هم می آیند غذا می خوریم و می رقصیم و کیک می بریم داریوش طاقت نیاورده و رفته MP4 خریده عکس می گیرد و موزیک پخش می کند میکروفن و هدفون هم دارد
شب که همه میهمانها می روند کورش دو سه بار تشکر می کند می گوید: خیلی خوب بود و چه چیزی می خواهیم ما از این کورش از سرمان هم زیاد است (خدایا بابت کورش متشکرم)
جشن مهد کودک هم سه شنبه است که بچه ها کلاسی ندارند همین که به زور حمام می گیرند وسایل را برمیداریم و می رویم مهدکودک همه چیز رو به راه است خانم جولایی نیست بچه ها هر کدام کادویی آورده اند میز می چینند با کلی کادو و کیک به شکل دراگو با لوپهای گنده تر شبش پس از کلی گشتن توانستیم سفارشش را بدهیم
داریوش هم هست فیلم می گیریم و داریوش عکس می اندازد بچه ها چقدر خوشحالند می رقصند، خوش اند. ثمانه و آوا هم می آیند برای بچه ها کادو تهیه کرده ایم کتاب و برچسب و شوکورول و ژله، کیف می کنند و کورش که کردی می رقصد می رویم جاده چالوس کلی سنگ پرت می کنند پدر و پسر داخل رودخانه یک سر هم می رویم داخل پل خواب ساعت الان نزدیک 5 غروب است و داریوش نیم ساعت دیگر پیدایش می شود
لیلا دوشب را در بیمارستان بستری می شود تا حالش بد نشود خدا را شکر سالم است لیدا را( می خواستم بنویسم یلدا نوشتم لیدا) این لیدا هم با آن دعوای قبل از سالش حسابی همه چیز را خراب کرده عیدیش را می بریم من و کورش تبریک هم گفتیم ولی جایش در نظرگاه تکانی خورده(خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود)
می خواهم به لیلا بگویم برود تورهای یک روزه ایی که برای کاشان و ابیانه گذاشته اند حتمی خوش می گذرد!
خاله آذر و بقیه بچه ها یک ماشین کنترلی خریده اند که کورش باهاش حال می کند الان خوابیده صبح 5/1 ساعت سر شلوار پوشیدن معرکه گرفت و گریه کرد جیغ زد و بعد که دستش را گرفتم برویم مهد خم شد و دستم را بوسید احساسش سرشارم می کند به داریوش می گویم این اخلاقهایش به خودم کشیده

تولد کورش و آیلین

قرار بود روزانه بنویسم که نمی شه امروز 9/2/88 تولد آیلین بود توی مهدکودک، دختری سفیدرو که خیلی قشنگ ترکی می رقصید دیروز تولد کورش بود توی مهد خیلی خوش گذشت.

قصه ی من... قصه ی او.... قصه ی تو!

امروز 3/2/88 است کورش مهد است و داریوش خواب صبحی لیلا آمده بود برای پرینت می خواهد برود تهران کلاس nba مدیریت استراتژیک می روم دکتر و MRIرا نشانش می دهم مهره 5 فتق کمری دارد یک جور بیرون زدگی مهره دردی در کمرم ندارم یا لااقل بیشتر از قبل نیست دو انگشتم همچنان سر است و گرفتگی عضلات دارم می روم برای فیزیوتراپی یک جور نقص مادرزادی، این حس که چرا باید مریضی داشته باشی که بچه ات را درگیر کند آدم را اذیت می کند ولی خلاصه که ژنها نصف شده اند من خودم نصف شده ام و شده بچه! حالا همیشه که این نصف شدن خوب نیست که حالا که طبیعت بهترین را انتخاب می کند سالمترین و بی نقص ترین را....
می رویم پیش طاهره قبل از عید اسباب کشی کرده اند تهران می گوید چرا شما نمی آیید اینجا زندگی کنید حرف داریوش را برایش نقل قول می کنم که ما را با توپ هم نمی توانند از اینجا بیرون کنندو این قصه از کجا شروع شده؟
یکی بودیکی نبود یه پدری بود یه مادری پدر سخت کار می کرد و نظرشم این بود که بقیه هم باید کار کنند هرچه سخت تر بهتر بچه بزرگ که اتفاقن پسرم بود درس که خوند دیپلم که گرفت رفت سربازی ولی قبل تر از این همه کار کرد رانندگی لودر، شاگردی تو مغازه ی عمو، زیر دست بنا برای خونه سازی تو صف وایستادن برای دو کیسه سیمان خلاصه بعد هم همچین که باباش صاحب لودر شد همه ی کارای لودر افتاد گردن اون از روغن عوض کردن و خاموش روشن کردن تو شبای سرد بگیر تا پنچری و تعمیر
بعد که سربازی تموم شد یه راننده بود که قرار بود با لودر آقاش کار کنه و وقت زن گرفتنش بود خب کی بهتر از دخترعمویی که باباشم مرده و باید با این کار احساس دین عمو هم بهش نشون داده بشه تو این خونه بچه های دیگه ای هم بودن یه پسر که سال اول دانشگاه قبول شده بود و رفته بود شیراز برای تکنسین اتاق عمل شدن و یه دختر که بعد از اون قبول شد برای کشاورزی تو دانشگاهگیلان و یکی دیگه که درس و ول کرد و چسبید به کار به عشق کسب درآمد! شد وردست باباش اون دوتای دیگه کوچیک بودن روزگار چرخید وهمه چیز طلبکارانه بود کار می کردی نمی کردی فرقی برای آقا نداشت این وظیفه ات بود و رسمشم این بود دختر عمو عروس این خونه نشد پسرم که سربازیش تموم شده بود کتاب و دفترو برداشت رفت خونه ی دایی بزرگش که خودش مرده بود پنج تا بچه صغیر ازش مونده بود درس خوند تویه رشته ی دیگه علوم انسانی بعد ام دانشگاه آزاد قبول شد رشته حسابداری هم کار کرد تو مرکز زباله هم درس خوند تموم اون شبهایی رو که ماسه نمک بار زد تا صب همچین که درسش تموم شد یه امتحان بانک داد و استخدام شد تو بانک ملی شعبه خیابئ=ون چالوسیه پنیرفروش نرفته یه زغال فروش پولشو می ریخت روی میز و می رفت و اون فکر کرد شده عمله ی هرچی پنیرفروش و زغال فروشه تحمل نکرد زد بیرون یه آشنایی یه کار براش پیدا کرد تو یه اداره ی دولتی ولی نمی شد خوب و خوش باشه داداش کوچیکتر عاشق شد و فصل زن داری رسید که بابا همیچین هم که نشونمی داد موافقش نبود نه که با اصلش مشکل داشته باشه با خرج و مخارجش کار نداشت این داداش بزرگه ام شد مجلس گردون داداشه
تو ربابه ایی و اینا قصه ی تو نیست. قصه تو اینکه شوهر کردی و یه خونه بزرگ زندگی می کنی که مال تو نیست بهتر بنویسی مال ما نیست داریوش کارکرده و سهمش از کار کردن به نظر خودش این خونه می شه و اون یکی ها...؟

دوستان من و دوستان تو؟!

می روم خانه شهناز پنجشنبه است پسرت خودش را دار می زند تو هم از همه شاکی هستی حتا از خدا چند ماه نگذشته که زبانت لال می شود حرکت نمی کنی و محتاج چندتا دختر می افتی گوشه ی رختخواب! خدای من آنکه برای من است اینگونه نمی کند اکر درد و رنج هست دلیلش بدی و خوب ی ما نیست فقط ذات وجود طبیعت است پس یقه خدا رانباید گرفت این دار زدن زاده ی عمل من و همه ی اطراف من است پس من نباید شاکی باشم از کسی و این شاکی شدن از خدا یک رابطه ی خصوصی است مبنایش را خودم می دانم ظاهر حرفم یک چیز است و باطنش چیز دیگر مثل می کشمت مادری در مواجهه با کار بد بچه اش پس خدا نبوده که خواسته بابای شهناز لال بشود این نظر من است دختر ها را دوست دارم مادرشان هم عزیز است و پدر حالا دیگر حتا همشهری را نمی شناسد پرتقال نمی خورد و بوسش که می کنی عکس العملی ندارد. دخترها پیر شده اند خانه کوچک ناجور و نا زیباست هیچ چیز روبراه نیست
من دلم می خواهد بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوای است که مرا می خواند.
زهرا می آید حنانه و امیرعباس و داریوش که می گوید این دوستت چکار می کند این چه طرز بچه داری است هیچکدام حرف درست و حسابی نمی زنند و خوب که نگاه می کنی هر دوی این طرز فکر ناشی از زندگی گذشته ی ما و حس کمال گرایی ماست
زهرا سرگذشت محتوم خود را گوشه خانه و آشپزخانه می بیند برایش فرقی نمی کند بچه کلمه را درست تلفظ کند یا نه؟!
داریوش هم نمی خواهد نقصی در تربیت بچه اش به وجود آید و این نقصها برای خودش است پس نباید انتفالش دهد به حال پس من باید بدانم که تنها و تنها باید ممنون کورش باشم که بچه گی دوباره را با او تجربه می کنم هنوز دلم برای مدادرنگی و ماژیک غنج می رود رنگ شاد اسباب بازیها هوش از سرم می پراند و هنوز آواره ی کوچه و خیابان هستم عاشق کوچه و خیابان رفتنم رها شدن در باد و باران و چرخیدن و زمین خوردن

...

حالا با داستان زری باید چکار کنم باید چرایی بزرگ را حل کنم؟ چرا بکارت یک تابو است؟
زری را با وضعیت مادرش در شمال گفتم و زری را در کوهستان با راننده و مژگان و حالا در اتاق عمل، موقعیت لازم دارم، تردید در زندگی(حقیقت یا انکار یا دروغ9
و این داستان که اسمش را گذاشته ام آذر.آذر در مواجهه با بچه گی (ماجرای سیا و مادرش سوری) آذر و نوجوانی اش ( داداش مهری) آذر در زمان بلوغ جسمی(ماجرای سعید و فرار)آذر و زندان(جرم؟، بچه؟...) تغییر فکری اتفاق افتاده؟ کارمند(نظافتچی در یک مهد کودک) فکر این که شغل خوبی است یا نه؟

یلدای کوچک مریض شده خندان می گوید فتق دارد؟ خودش هم سرما خورده آرزو هنوز درگیر مهرداد است و باز این لیلا و روابط حسنه و غیرحسنه کار دست ما ندهد خوب است یک چیزبی ارزش قاب پلاستیکی برایم کادو خریده است و من باز به خودم لعنت می فرستم که چرا این کار را کردم نباید اصلن می خریدم تا روحم را درگیر هیچ مسئله ایی نمی کردم بی خیالش می شوم آدم برای تغییر دیگران وقت ندارد.

- فقر- فرقی می کند یا نه؟!

امروز دوشنبه است 23 یا 24 فروردین ساعت یازده شب است و داریوش مریض کورش هم نخوابیده ولی توی رختخواب از خوب بودن خودش می پرسه. امروز کتاب سوم هم تمام شد اول آن گوشه دنج سمت چپ بعد نازلی کتابی از روانی پور و حالا آبشوران استاد درویشیان.
این آبشوران سرگذشت نویسنده در دورانکودکی است پر از درد و فقر و تحمل
پنج شنبه که رفتیم انجمن مهراب داستان کتانی را خواند برای یکی از بچه های کولی ها بود فرزانه مهران قصه تکراری داشت فقر و نداری همان جا به ذهنم رسید که نمی شود فقر را کنار گذاشت از زندگی آدم ها که ما نقال آن هستیم پس نحوه ی روایت باید متفاوت باشد و بعد حکایت آبشوران فقر از نوع دیگری است. فقر و کثافتی که از شهر می آمد و در روستای داستان پخش می شد تا خانه ها می آمد ردش روی دیوار خانه ها بود و این تنها حکایت فقر نبود روایت نشانه ها بود، بکر بودن روایت عالی بود استعاره ایی برود برای کل، یاد داریوش می افتم که از پدرجون نقل می کرد که چگونه در کرمانشاه (همان شهر درویشان) برای یک کاسه گندم و روغن کرمانشاهی از 4صبح تا شب کار می کردند و یاد حرف بابای خودم که می گفت زمستان که تمام شد حاج علی(پسرعمویشان) چارقهایی را که داده بود پس گرفت و بابا که تا حاج علی بمیرد چقدر عزیزش می خواند.
همینطوری می شود که یداله(عمو)صدایش می زند پس از دوری طولانی و این عمو همان باباست که همیشه غایب بوده حالا هم یک شب هست و شب دیگر نه حالا هم نگهبان است ممکن است هفته ها نبینیش ولی خدا را شکر.
آفرین هم امروز آمد سراغم دختری بود که برای یک نیمرویی که پخته بود کلی کلاس می گذاشت و جایی روی سینه اش جای لبها و گاز گرفتن ها را دیده بودند موقع حمام که عمومی بود و اگر هم خصوصی که چندنفری می رفتیم
داستان های نصفه کاره را می دهم لیلا پرینت کند پشت کامپیوتر بازیگوشی می کنم شاید اینجوری مدام ببینمشان و فکری به حالشان بکنم

سال نو مبارک

امروز 15/1/88 ساعت55/23 شب است. این تقویم مربوط به دوسال پیش است و من که امسال تقویمی پیدا نکردم یادداشتهای خود را در این تقویم می نویسم.
این یادداشتها خیلی به حس خالی شذنف رها شدن کمک می کند وقتی می نویسی خلاق هم می شوی امسال 32 ساله شدم لیلا و مامان زنگ زده بودند هشتگرد تا تولدم را تبریک بگویدند سال 82 زندگی مشترک را شروع کردم و کورش الان 4 سالگی را پر می کند
3تا سررسید کامل دارم سالهای 80-81-82 پر از خاطره داستانهای کامل و ناقص حتا
سال 87 تمام شد جای مهدی چقدر خالی بود خیلی زیاد زیاد زیاد
بیخ گلویم هنوز بغضی گیر کرده فرونمی رود دلم برایش تنگ شده چند وقت پیش خوابش را دیدم چیز زیادی نبود می خواستم جایی بروم خاله مهدی را مجبور کرد مرا همراهی کند او هم با من آمد حرفی نزدیم ولی راضی و خوشحال به نظر می رسید.
سال 87 سال یلدا بود دختر کوچکی با چشمهایی که دو دو می زند. سال سورنا هم بود یک گامبوی به تمام معنا. سال آرزو، آرزو برای امتحان، آرزو برای شوهر کردن، آرزو برای لجبازی، آرزو برای به آب و آتش زدن، سال ام البنین برای دوستی اش، برای قبولی اش در دانشگاه آزاد(که دست رد به سینه هیچ کس نمی زند حتا ام البنین- این را داریوش برای بدجنسی می گوید) برای نقل مکان ولی، برای بچه داری لیلا، سالی برای سلامتی امیرعلی،نیم سالی برای خوشی کورش در مهد کودک، برای آذر و احسان، یک شب سهم من از شهناز، یک بچه ی مرده سهم طاهره، یک 206 سهم علی آقا، یک پراید سهم آقا رضا، یک بی ماشینی سهم حسین، یک خواستگاری ناموفق سهم احمد، یک نامزدی سهم نرمین،یک سردی سهم رقیه، یک زندگی شلوغ سهم زهرا
یک زندگی سهم من
یک من سهم تو
سهم ات را می خرم
من همه ی خودم را می خواهم!
امروز 15 روز از سال گذشته روز عید سال تحویل آب کم بود و من کثیف وارد این سال شدم، آشپزخانه شلوغ و پر از ظرف های نشسته، لباس پوشیده نشسته اند تا من هم حمام کنم برویم عیددیدنی
کادو به دست می رویم پایین عید همگی مبارک و این کادوها که رد و بدل شده انگار تمام حرفها تمام شده و باز می خزیم توی لاک خودمان من که اهل این لاک و فرورفتن در آن نیستم ولی حس بدی هم ندارم پارسال بیشتر ناراحت شدم امسال با دعوای داریوش و لیدا او هم به لیست خارج شدها پیوست: اسفندیار، ندا، کیمیا، یگانه، نیما،
و عجیب تر از این خارج شدن حرفهای لیدا بود که نمی خواهم یادآوریش کنم یادم نمی آید حتا بهترینش را به یداله گفته باشم و چقدر از این کار راضی ام. من این حدود را دوست دارم. حق را به داریوش می دهم حرفهای لیلا قاطعترم می کند ولی تنهایی را بد می دانم حتا برای کسی که خودش تنهایی را انتخاب کرده.
می رویم هشتگرد اینجا و آدمهایش حس دیگری دارند. شاید از خون و رگ و ریشه است این حس. هر چه هست مورد پسندم است. یک خاله یک دایی بچه هایشان و کورش که روی پله ی خانه خدیجه می افتد زمین چرا نمی توانم نه نمی خواهم مثل مادرم فکر کنم من مادر زهرا را دوست دارم حسی که در مورد ملاحت هم صادق است هیچ وقت حس بدی برایم نداشته اند حالا چه کورش بخورد زمین چه نخورد دایی رسول و این حبیب که هیچ وقت نیست. بعد هم یداله ولی و عیدی هایی که برنامه دارد.
هشتگرد دو نقطه کور هم دارد مهدی و جواد
خانه خاله به زور جلوی گریه اش را می گیرد مادرم همین طور زن دایی مدینه و جمشید که از همیشه پریشان تر است پس کو زهرا؟ چرا قایم شده این دختر؟
زنگ می زنم شهناز هشتم عید است شهلا گوشی را بر می دارد شهناز خوابیده برایش ادکلن خریده ام سر یلدا خیلی زحمت کشید و چه شرمنده ام من که برای دیدن پدرش نرفتم. بچه ها آمدند همین طور حمید و لیلا با تارای خوشگلشان، ما هم رفتیم خانه دایی خلیل، بعد هم مهمانی دایی مرتضی بود که رفته بودند مکه با حاج خانمها زهره و مرمر و بهناز و زن دایی
و این گلایه ها که چرا رفت و آمد نمی کنید و هرکه می پرسد خودش جواب را می داند و تو فقط حرف دلت را می زنی در مورد زن دایی رعنا که می رود درون لیست طیبه و ملاحت و بقیه ...محسن و آزاده بچه شان اردیبهشت می آید.
زهرا زنگ می زند می روم خانه شان همین روزها قسم می خورم شده تنهایی. باید سری بزنم بعد از ختم مهدی دیگر ندیده امش . حالا یک نسرین هست توی یک صفحه یک منیرو و یک اجبار که جای همه را گرفته.
شماره فهیمه را گرفته ام مادرشوهرش گفت آمده کرج.
کتاب آن گوشه دنج سمت چپ را خواندم همین طور 50 صفحه از تاریخ بیهقی تکلیفمان بود برای شب عید یادداشت گذاشتم توی سایت منیرو رویه کار را دوست دارم کمی سختگیری خوب است و تازه فهمیده ام که چقدر باید بدانم، چقدر باید بخوانم و وای بر من با این وضعیت به درد نخوری که دارم از بابت چیزهایی که می خوانم و یادم نمی ماند.
مهد کودک شروع شده کورش تمام شب ناآرام خوابیده و امروز تا برسیم مهد چندباری گفته که به همه خواهم گفت:«سال نو مبارک»
این نقاشی را سولماز شهبازی برایش کشیده و عیدی اش است

حالا که یک سال بزرگتر شده باید کارهای خوب زیادی بکند این را مین می گویم و او تکرار می کند. راستی خبری نشده از مهرداد، مهراب، دکتر کاردان، حسین باقری، مجید معمارزاده، حتا داود، ولی هم نیامد، بجایش زن دایی آمد با نرمین و محمدرضا و دایی
ما هم خانه علی ادیبی نرفتیم. برای بابایش زن پیدا نکردیم، آن یکی هم که معرفی کردیم گرگ برد!
هلیا کجاست؟ همین طور سولماز و این کیای بی معرفت
نمی رویم یزد نمی رویم بوشهر نمی رویم دامغان حتا نمی رویم هشتگرد 2 بار که بار دوم دخترها را می بریم خانه شهبازی و خواهرهایش

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

بیضی یا 206

7/11/87 صفحه دفتر را چندتایی دایره با یک بیضی کشیده می گوید این ماشین است و آن چهار تا خط که روی بیضی گذاشته مثلن اگزوزش است که دارد دود می کند
داریوش می رود برای فاروق برادر حسین باقری وام عروسی ضامن شود کورش را هم با خودش می برد پسرم ماشاالله بزرگ شده دوره خوب و خوشی را می گذارانم چند وقتی است افتاده ام به اینترنت بازی اولش از داستان جولی شروع شد فرستادمش استاد معروفی نوشت سلام خوب بود بعد رفت مسابقه کولی ها یک گروه اینترنتی که منیرو روانی پور و حمیدرضا سلیمانی راه انداخته اند و من شرکت کردم سه نفر به داستانم رای داده اند جاشویی نامی کلی تعریف کرده حالا بعد از این همه مدت نفرات برتر انتخاب شده اند نسرین مدنی دختر کرد 28 ساله با داستان آن کبوتر غمگین انتخاب شده کلی مخالف دارد و کلی موافق!
قرار است داستانهای رد شده را نیز نقد کند
باز یک بیضی کشیده دوتا گردی گذاشته یک طرفش این 206 است حالا هم که ساعت 33/9 دقیقیه است دارد اشغالهای روزنامه های ماشین را جمع می کند و مدام غر می زند که بروم کمکش دیروز با عمورضا و این سورنای گومبوری رفتیم جاده ی برغان خوش گذشت سورنا 29 بهمن می رود داخل 4 ماهگی همش خواب است وقتی هم که بیدار می شود می خورد و غر می زند یادم نمی آید کورش در این سن و سال چکار می کرد ولی می دانم زمانهای زیادی بیدارماندم ولی حس غالب زیبا بود،کمی دلخوری،کلافگی،غرغر ولی کم بود داریوش چهار روز پیش ما بود 22 بهمن که تعطیل بود چهارشنبه هم نرفت سرکار هشتگرد هم نرفتیم بچه ها آمده بودند گویا
ام البنین ساعت کلاسهایش چهار شنبه ها و پنجشنبه هاست آرزو هم امتحان کارشناسی ارشد داشت عربی و زبانش را خراب کرده بود خدا کند قبول شود در مورد مهرداد کم حرف می زند یکبار که آنجا بودیم حسابی باهاش حرف زدم گاهی فکر می کنم زیادروی می کنم ولی حق می دهم به خودم تا کمی کنایه و کمی تلخی توی حرفهایم باشد ام البنین با مهدیان بدجوری قاطی شده می روند کوه و رستوران و تفریح صبحها می رساندش سرایستگاه خوب است که چیزی غیر از ظاهر باعث این دوستی شده هر دو به کوه علاقه دارند وضع خانوادگی هم خیلی شبیه است ولی دنیای مهربانی ام البنین جایی گیرکرده فکر می کنم کمی سادگی و اندکی مهربانی همرا به یک دنیا وجه اشتراک که مجید دنبالش بوده حالا جلوی چشمانش است ام البنین دارد کارشناسی ارشد می خواند و او هم نقشه کشی صنعتی صحبت که می کردیم گفتم که ما دخترها دنبال مال و منال کسی نیستیم، موقعیت اجتماعی آنچنانی هم از طرف مقابل نمی خواهیم تحصیلات هم برایمان اهمیتی ندارد فقط انسان خوب همین و این پسر با روحیه شادی که دارد امیدوارم آن انسان خوب باشد.

تاب برای کادوی تولد یلدا و سورنا

5/10/87 یلدا فقط می خوابد زنگ زده و دعوت کرده که تو هم بیا با مادر شوهرت باز من شاکی ام که این برنامه ها برای چیست؟ الان وقتش نیست نمی روم هم کورش حال و روز خوشی ندارد هم خودم از همراه آن بچه در بیمارستان سرماگرفته ام می رویم دیدن سورنا بچه عمو رضا
بچه شبیه ایلیا ی سمیه است انگار شبیه هر دوتایشان هم رضا و هم الهام نمی گذارد بخوابند و همه شاکی اند داداش الهام با زن و بچه می آیند چندساعت هستیم و می آییم کورش حالش به هم خورده ممکن است چشمش کرده باشند؟!
برای یلدا و سورنا تاب می خریم از مال کورش بزرگتر است.

یلدا در یلدا رسید

باز این ماشین نمی گذارد بنویسم. صبح زود است که ام البنین زنگ می زند خندان حالش خوب نیست و علیرضا هم نیست زنگ می زنم می گوید چیزی نیست ولی زنگ می زنم خانه که مامان من پاشو برو تا شوهرش بیاید دست تنها چکار کند ساعت 10 است که علیرضا بالاخره می بردش دکتر آمپول فشار بمان تا بیاید ساعت 11 است می روم کورش را برمی دارم و می رویم هشتگرد علیرضا آنجاست از بچه ها خبری نیست می مانم تا شهناز بیاید آرزو هم آمده همین طور مامان علی شهناز می آید و مرا با خودش می برد بالا نمی بینمش ولی هنوز درد ندارد من و کورش می رویم خانه ساعت 7 است یا 8 من می روم من و علی مامان می آید که علی بدو اجازه می خواهند برای عمل
می روم بالا شهناز شیفت شب است یلدا را می آورند. خیلی کج و کوله، کوچولو، شهناز شروع می کند به معاینه اش بعد از 15 دقیقه خاله خندان هم می آید هنوز گیج و منگ است باید لباس تن بچه بکنیم و چه سخت است این کار می مانم پیشش یاد آرزو می افتم که چه سخت بود بچه داری آن هم بچه ی تازه دنیا آمده. با خودم می گویم هرکاری بتوانم می کنم بچه مدام دهانش بازاست و شیر می خواهد. خدا را شکر خندان شیر دارد آنقدر این سینه ها را فشار داده ام که حسابی درد می کند و هر وقت بچه برای چند دقیقیه ایی(15) می خوابد می روم سراغ شهناز پرستاری سخت است و چقدر درد کشیده این پرستار ما حالا هم که پدر علیل افتاده روی دستشان غم خواهر زاده اش هم هست آنقدر درد هست که جواد مانده برای آخر.
شب یلدا در بیمارستان هم برنامه ایست برای خودش روی تخت سفره انداخته اند و هرکس هر چه آورده ریخته وسط، مرا هم دعوت کرده اند. از سوپر روبروی بیمارستان آب انار می گیرم و کلوچه شهناز همیشه تکیه گاه آدم است وقتی لازم است که کمکی بکند دوستش دارم.
پوتین پایم است که خیلی اذیت می کند سرپا مانده ام و پاهایم درد می کند. بچه ی تخت بغل زردی دارد آنهم 19 درجه مادرش هم سرماخورده من هم سرما می خورم ساعت 6 است که مامان علی می آید بچه گاهی سرفه می کند فکر می کنم برای آن لباسهاست و آن پتوی سبک که رویش کشیده ایم.
می روم خانه کورش تمام شب تنهایی را تحمل کرده بچه ی عاقلی است خدا را شکر داریوش می گوید این ربابه تمام فامیلش را بگردد یکی مثل این پیدا نمی کند و من می گویم هیچ ادعایی ندارم ساعت 5 غروب می برندش خانه هر دو خوبند.

بینایی سنج

25/8/87 حیاط ارشاد هستیم مهراب زنگ زده که انجمن را را نمی دهند سالن اصلی فرهنگسرا و خواسته تا داریوش متنی بنویسد و بیاید و بقیه را بیاورد که بدانند هنوز هستند کسانی که به این جمع علاقه مندند داریوش هم جریان آن روز انجمن را که نویسنده ایی شهرام ناظری را دخترباز خواند نوشته و حالا آورده تا بدهد مهرداد.
چند روز پیش یاد متین افتاده بودم می خواستم زنگ بزنم غیر از مهرداد حالش را بپرسم آخرین بار چهار سال پیش آمده اند خانه ما ولی ما فقط یکسال است که خانهشان نرفته ایم و همیشه رفتیم آتلیه و حاشان را پرسیده ایم. دیروز زنگ زدم زهرا برای بینایی سنجی امیرعباس گفت حنانه را برده اند برای انحراف چشم و عینک نوشته دکتر
برگه اولیه را فرح جون می دهد دستت نوشته چشم راست مشکوک، چشم چپ مشکوک و چه بد که تو و داریوش هر دو عینکی هستید و این بچه چرا باید اینجوری شود. می بریش پیش دکتر بدون داریوش معاینه می کند چقدر هم بداخلاق است فقط استیگمات است نذر می کنی باران می بارد و تو خوشحال از اینکه او هم عینکی نشده می آوریش خانه،رقه همان حرفهای بی اساس و بی پایه را در مورد مهد و تنهایی و جدایی می گوید و تو دیگر هیچ اشتراکی بین خودت و او نمی بینی از الهام هم خبری نیست(داستانهایی بنویس براساس مثنوی معنوی برای رادیو می دهم تهیه کننده تا بخواندشان-الهام با آن صدای جادویی در رادیو شعر می خواند و گویندگی می کند) داستانها را داده تا جواب تهیه کننده چه باشد زنگی نزده فکر می کنم زیادی پارتی بازی است
می روم باشگاه جلسه پنجم است این شیفت بهتر است صب اول مهد کورش بعد ساعت 12می آیم و با هم می رویم شبنم یکی از بچه های باشگاه بدجوری گیر و گرفتار است سی دی خشم را می دهم ثابتی تا بدهد نیامده انگار امروز چقدر سلامتی خوب است درد بواسیر از شمال مانده توی تنم پماد و قرص و ....
می رویم کفش فروشی و پوتین می خرم خیلی قشنگند، یاد خیرالنسا می افتم که گوشش درد می کرد چند ساله بود6 یا 7 من و ذوالفقار بردیمش دکتر نرفت تو ماهم برایش بستنی خریدیم حالش خوب شد حالا تو که داری کفش خوشگل می خری دردت خوب شده یا نه/!
می رویم داریوش پالتو بخرد خدای قیمتند مغازه های چهارراه طالقانی و یاد مهدی می افتم که می خواسته، آرزو داشته: پول داشته باشد و بیاید اینجا خرید و به کت و شلواری فکر می کنم که نپوشید همین است کت و شلوار زیبایی از مغازه ایی شیک می خری و هیچ وقت نمی توانی بپوشیش.

ماجرای مربیگری من و اذیت کردن کورش

خیلی وقت است که چیزی ننوشته ام اوایل تابستان بحث کلاسها بود کلاسهای مربیگری وبه این آخریها که رسید چندباری به خودم لعنت کردم که چرا رفتم سراغش.
روز14 شهریور بود شنبه رفتم مهد، چقدر بچه ها مظلوم و معصومند.کورش حرف شنوی نداشت.ولی به من و او خیلی خوش می گذشت او زور می گفت.اصلن حرف گوش نمی داد بنابراین جو را به هم می ریخت همیشه از اینکه بچه ها را باهم (با وجود اختلاف سن)در یک کلاس نگه می داشتند شاکی بودم مثلن هلیا و دختر خاله اش 9 سال دارند و برای اینکه در خانه تنها نباشند می آیند مهد پیش راستین که تازه رفته توی سه سال و یا محمد و هورمزد را در کلاسی جا داده بودند که کیمیای ریزه میزه هم آنجا بود ناراحت بودم بچه های کوچکتر مورد آزار بزرگترها بودند و یکی دیگر از مسائلی که وجود داشت جریان غذا دادن به بچه ها بود که به نظرم اصلن کار درستی نیست حقوق پیشنهادی برای من 65 تومان برای 6روز از صب ساعت 7 تا 2 بعدازظهر با نصف بیمه که باید خودم می دادم حقوقش که کم است ولی خوب جای دیگر جبرانش می کنند شهریه کورش را نمی گیرند و بیمه را کامل می دهند ولی نه بقیه همین انند و تو هم اگر می خواهی بیا! حسابش را که بکنی می شود تو مفت کار کن 40 هزار تومان هم بابت بیمه و نصف شهریه 81 تومانی کورش بده!
داریوش می گوید می خواهی با 20 بچه سروکله بزنی بیا 80تومان می دهم فقط برای یکی مادری کن این مسئله هست تا زمانی که اداره قرار می گذارد 80 تومان به عنوان حق مهد بدهد حالا با آن 65 تومان هر کتابی که دلت خواست بخر و تمام این موارد را بگذار کنار وقتی بچه ها هستند می توان بسیار آموخت دنیای آنها پر از زیبایست و ما با این شمردنها زشتش می کنیم. اوایل که لاله را دیدم گفتم جدی است یک مادر به تمام معنا! در ضمن کار بود که فهمیدم این جدیت برخلاف ظاهر سازنده اش توسط بچه ها همیشگی نمی شود تا لاله هست همه خوب می شوند تا نیست همان شیطنتهای همیشگی (راستی که من با این از دیوار راست بالا رفتن ها هیچ مشکلی ندارم ولی؟!) گفتم موسسه خیریه است برای خودم می روم سراغش ببینم چقدر برای بچه ها کار می کنم چقدر برای 65 تومان بعد بدقلقی کورش شروع شد حق هم داشت بزرگترها اذیت می کردند. توی کلاس خودمان که بودیم (کلاس 2)خوب بود خیلی خوب صندلی بازی می کردیم، کتاب می خواندیم، طناب بازی می کردیم، علائم راهنمایی می گذاشتیم دو طرف دیوار و بچه ها را با صندلی هایشان که حالا کادیلاک بود و 206 جریمه می کردیم ولی وای به روزی که قرار بود با پیش دبستانی ها یک جا باشند همش زورگویی بود
خانم جولایی گفت من معلم بوده ام و صلاح تو را می خواهم کورش را ببر جای دیگر خودت بیا اینجا و چه خوب که در محیطش قرار گرفتم و گفتم نه، بهتر است کورش بماند ولی می مانم تا مربی بیاورید و از اول مهر نرفتم. برایشان کمک بودم تا کلاسهایشان را تزئئین کنند. فکر کردم چیست آن موضوعی که با این جون و دل کار می کنند می گفتند ما در خانه خودمان هستیم و مثل دوست هستیم و آدم از محیط آموزشی چه می خواهد جز این، نازلی هم بود سقف را طرح می زد. کمکش کردم بعد افسانه نامی آمد فردایش نیامد کورش نرفت. دو روز دیگر نشستم تا برود مربی نداشتند بعد مینا آمد دوره را دیده بود ولی سابقه ایی نداشت. اعتباری به ماندنش نیست. شاید توقع لاله زیاد است.
ام البنین از کورش توی تلفن می پرسد کی می آیی خانه ما؟ او در جواب می گوید
وقتی که موش کوچک...
و اینجاست که دنیای کودکانه، صداقت کودکانه، معنی پیدا می کند.

عکسهای سوبیرا

الان ساعت نزدیک 11 روز پنجشنبه 14/6/87 است از شنبه قرار است بروم مهدکودک برای کار با رضا و الهام قرارداشتیم که داریوش هیچ رغبتی نداشت زنگ می زنم به رضا می گویم می خواهم بروم مهد و او می پذیرد و قرار بی قرار کورش خوابیده و داریوش مشغول اینترنت.
امروز 17/7/87 روز کودک. در مهد هیچ خبری نیست. کورش دو روز نرفت کمی آبریزش داشت حسین باقری عکسهای سوبیرا را فرستاده چه دختری قدرتی خدا، زیباست چشمهایش رنگی است بلندقد و زیبا درست مثل مادرش.

دختر ما کورش؟!

21/5/87 مامان می رود کربلا چه بدرقه ایی می کنندش دعوا شده و چند روزی این طرف مرز مانده اند اول شهریور است که می آید می رویم هشتگرد همه هستند همه چیز خوب است(این پیراهن و کیف را مادرجون برای مائده خریده وکورش حسود هرگز نساسود تا برسد تنش کرده اینم عکس دختر ما کورش)
25/5/87 امتحان کلاسهای مربی گری شروع شد راحت بود جوابها را یک ماه دیگر می دهند. حیف شد شماره استاد کبیری را نگرفتم حتمن به درد می خورد باید پیدایش کنم
داستان جولی را در انجمن می خوانم کمرروستا کلی تعریف کرد و این هفته 7/6/87 قرار است نقدش کنند همه توجهشان جلب شده چندتا غلط فاحش دارم که باید تصحیح شود می فرستمش برای استاد معروفی نوشته خوب است امیدوارم خوانده باشد توقع بیشتر از این را داشتم
3/6/87 سالگرد مهدی بی سروصدا برگزار می شود بی سروصدا ولی فوق العاده ناراحت کننده....هیچ حرفی نمی شود زد هنوز 7/6/87 نشده که دعوتمان می کنند برای نامزدی داریوش می گوید اگر گفتی چه کسی نامزد کرده؟
با آن اخباری که در مورد ام البنین و کوه و غار رفتنش هست می گویم نگو که ام البنین ؟ نه دختر دایی رحیم عروس شده می گویم با چه کسی نامزد کرده با پسر خاله اش فرهاد و چه پسر محترم و دوست داشتنی است این فرهاد هم سن آرزو است و بعد از شوکی که آن موقع ها از عروسی هادی بهمان وارد شد این خانواده همیشه درگیر بود تا این یکی خداراشکر خوشبخت بشوند. شهلا،ساناز،عسل، مهرداد و این هادی بی معرفت که نیامده بود حتا برای تسلیت که یک دوستی بود یک جایی دورانی را باهم بودیم ؟! پسرش شبیه الهام است و چقدر یاسمین بزرگ شده ساکت و آرام و عزیز و این عسل چه شیطنتی می ریزد از چشمهایش
به شهلا می گویم چرا اینقدر زود؟ می گوید ما هم تازه فهمیدیم می گویم زود بود فرهاد می گوید(با شرمندگی)من 28 ساله ام می گویم برای تو نه برای نرمین که تازه 18 سالش شده و می خواهد کنکور شرکت کند با طعنه به زن دایی می گویم:تو که همیشه می گفتی زود شوهر کردی پس چرا اینجوری شد؟

شمال با دایی و نی نا و آرزو

امروز 3 روز ازماه رمضان می گذرد14/6/87 است و از تیرماه چیزی ننوشته ام. تیرماه تولد لیلا بود برایش یک دسته گل قشنگ گرفتیم. تولد یگانه هم به هم خورد از پنجم مرداد رفتم کلاسهای مربی گری کودک، خوب بود استاد امیدخواه استاد روانشناسی بود که مسلط نشان می داد بابایی هم علوم اجتماعی و روش تعلیم آن به کودکان را تدریس می کرد خیلی کلاس خشکی بود و بچه ها هم شورش را درآورده بودند دخترها و خانمها همگی از وضع حقوقشان ناراضی بودند با خیلی ها در مورد تشکیل یک کانون صحبت کردم ولی چشمم آب نمی خورد تا ته اش بیایند. فریما را بهتر شناخته ام اسمش احیاء نوری است ولی فریما صدایش می کنند آدم دردمندی است ولی فوق العاده آگاه شوهرش مریض است و 2 دختر دارد مریم و مهسا که یکی در آزمایشگاه کار می کند و دیگری کار های گرافیکی می کند، جلد برای کتاب چندتا از کارهایش را هادی خوانساری- صاحب انتشاراتی در کرج (شبیه چگوارا) گرفته ولی پولش را نداده کورش و داریوش تمام هفته را که من کلاس دارم توی خیابانها پرسه می زنند ناهار بیرون می خوریم و باز کلاس.
استاد کبیری درس جالبی را تدریس می کند« آموزش علوم و ریاضی در پایه پیش دبستانی» چه شیرین و چه مهم است این درس خیلی لذت بخش است
چهاردهم می رویم شمال با آرزو، نی نا و ولی، لیلا عادت ندارد و حالش خراب است چالوس که می رسیم اشتباهی می رویم نوشهر و از وسط راه برمی گردیم تنکابن رامسر و ابتدای چابکسر این بار به دفعات می رویم لب دریا ناهار را نزدیکی های نمک آبرود می خوریم کورش می تواند لباسهایش را درآورد بپرد توی آب ما فقط پاچه های شلوارمان را خیس می کنیم، می رسیم هتل انگار زیاد عوض نشده از نظر طبیعت ولی پرتقال نیست دوچرخه ها را اجاره می دهند که هم خرابند و هم یکسری پسر آمده که مدام سوار دوچرخه اند اتاق قبلی آقا بهمن و خانم متقی را می دهند به ما و روبرو که قبلن خانواده امیری بودند می رسد به ولی و لیلا داریوش می گوید ویلا در شمال یعنی استراحت و حال کردن و حسابی هم حال می کند. می رویم قاسم آباد بالای تپه دوروبر پر از درخت است جنگل چقدر زیباست دریا هم هست ولی جنگل قشنگتر است اگر خداخواست می روم همین قاسم آباد یک ویلا می سازم هم آسمان هم درخت، هم هوا، هم دریا، همه یک جا جمع اند عالی نیست؟!
لیلا چشمش ورم کرده داریوش برای خریدن دارو می رود. کورش را هم می برد وسایل صبحانه خریده کورش هم کلی اذیتش کرده. من هم با اکرم دخترش پانته آ و شوهرش همین طور آرزو میرویم روبروی هتل درش بسته است ولی در باغ بغلی باز است با ترس میرویم تمشک می چینیم آن تنه های بالا آمده در روی آب مانده، سری قبل روز که آمدند من باهاشان نیامدم یک بار هم که آمدیم شب بود جایی معلوم نبود دفتر یادداشت 86 مرا برگ برگ کندند برای آتش درست کردن این امین و محمد که آخرش هم آتیش نشد. یک روز می رویم رودسر سرراه داریوش آدرس مسلم را از مغازه داری می پرسد خاطرات سربازی را می گوید مردد است بعد این همه سال می شود زن و بچه ات را ببری خانه شان و بگویی من دوست پسر شهید شما هستم و بعد این همه سال آمده ام چه بگویم. خلاصه نمی رود ولی کلی یادش بخیر می گوید می رویم ساحل رودسر داریوش دل به دریا می زند چادر هم علم کرده ایم لیلا با پیکنیک بغل دستی تخم مرغ درست می کند چه نانهای بربری بدی دارند این شمالی ها
کورش در ساحل بازی می کند ولی تا آب به او می رسد در می رود داریوش هرچه تلاش می کند که کورش را ببرد توی آب نمی شود منهم می روم توی دریا داریوش مرا تا 150 متر جلو می برد شاید کمتر ولی آب از گردن به پایینم را گرفته موجها تکانت می دهند می گوید تا موج آمد بپر چه کیفی می دهد این حس هجوم آب و این تن زیرمانتو مانده که سلولهایس حسرت آب را دارند!
داریوش می گوید همین اگر ج.م0ه0و.ر.ی ا.س.لا.می نبود تو هم می آمدی با هم شنا می کردیم و حالا با خودش می گوید شب می آییم و چادر می زنیم تا تو مجبور نباشی با لباس بروی توی آب!؟
لیلا فقط پاهایش را خیس می کند و آقاولی حرف مامان را پیش می کشد که از اول ما را ترسو بارآورده ولی مطمئنن معذب است از بابت لخت شدن همینطور لیلا
توی چادر لباسهای خیس را می دهم آرزو تا او هم برود تنی به آب بزند این آب وحشی شده انگار و آن دیگر خصلت بدوی آدم را برمی انگیزد چه حالی دارد این به عمق برگشتن دیروقت است که برمی گردیم فردا باید برگردیم می رویم لنگرود آرزو می خواهد برود دیدن خانواده مرضیه ولی دیرشده و ما برمی گردیم شب آخر هم عالی می گذرد منتها دست داریوش درد گرفته و خوابش نمی برد نیمه های شب است که برمی خیزم داخل اتاق نیست همه جا ساکت است نمی توانم بروم سراغ بچه ها و بیدارشان کنم ساعت 2 است از پنجره چیزی پیدا نیست ولی انگار ماشینش داخل پارکینگ نیست نمی توانم تا پایین بروم از کورش می ترسم که بیدار شود و خوب اصلن به ریسکش نمی ارزد تازه اگر کسی باشد جواب بدهد بعد از یک ساعت و نیم برمی گردد معلوم شده رفته دنبال مُسکن!
قرار دیروز رفتن به ماسوله است ولی با این دست درد حتمن نمی شود اینکار را کرد نزدیکای صبح کمی دردش کمتر شده و تازه خوابیده، از همه ی پرسنل تشکر می کنیم و راه می افتیم می رسیم لاهیجان نقشه دردست کاپتان لیچ است این اسم را داریوش روی من گذاشته می گویم طبق نقشه می شود از سیاهکل رفت راهش کوتاهتر است قبول می کنند و راه می افتیم به نظر پرت می آید ولی نقشه راهی را نشان می دهد که می رسد به رودبار کوتاهتر و مستقیم تر آب بند سنگر نگه می داریم نقشه سنگر را نشان می دهد ولی قرار است کوتاهتر باشد ولی انگار طولانی تر است رودبار و منجیل خب رسیدیم کمی خسته، کمی گرسنه، کمی گیج تابلو رودبار و منجیل را می بینیم وقت ناهار است و همه میهمان آرزو دلیل این «خود را انداختن» این است که آرزو جریمه شده تا رسیدیم لنگرود از داریوش خواست تا اگر امکان دارد برود خانه مامان دوستش مرضیه و ماهم قبول کردیم و او را سرراه پیاده کردیم و رفتیم ساحل چمخاله این آخرین ساحل سرراه خیلی عوض شده کورش روی شن ها نقاشی می کشد و ما هم دریا را نگاه می کنیم نیم ساعتی که می گذرد راه می افتیم پدر و مادر مرضیه نبودند و فقط توانسته بود پسرها را ببیند با دختر کوچکشان مهدیه
می گوید حق به گردن ما دارند و حیف که جواب این حرف دعوا می شود و هیچ خوش ندارم مسافرت را زهرمار خودم کنم
ساعت 6غروب می رسیم خانه بچه ها را که پیاده کردیم راه می افتیم به طرف کرج

بوسیدن یک سنگ

امروز 7/4/87 است کورش نقاشی کشیده شعر می خواند و می کشد آخرش هم می گوید این تویی
تازه از تب خلاص شده دیشب تولد نسرین بود دوست لیدا ما هشتگرد بودیم دیروقت آمدیم مشغول فالگیری بودند. شبنم هم بود نسرین 23 ساله شده بچه ها می خواهند بروند کوه میترا هم هست آرزو می رود طالقان با علی و مرضیه. شب عروسی عیسی غفوری بود لیلا و مامان رفتند عروسی. عروس فامیل زن ممی زهراست. خدایا خواهش می کنم مواظب او و خانواده اش باش
* این عکس کورش است که کوله خاله را بسته و آماده صعود شده *
میترا جریان دخترهای خوابگاه را می گوید دخترهای شهرستانی که تا رسیده اند تهران دنبال دوست پسر هلاک اند وقتی پیدا کردند جران عکسی است روی اینترنت ساختمان نیمه کاره ایی که روی پتوی سربازی دختر و پسری س*ک*س دارند و لباسهایشان روی زمین کنار پتو افتاده دغدغه های زری نمونه ایی است که من کمی نزدیکتر دیدم. دوروبرم را موجوداتی مقدس گرفته اند همگی حریم دارند و خروج از این حصار امن را نه می خواهند و نه می توانند. تکیه داده بودم به متکا روز بعد از مراسم صیغه (که تازه فهمیده بودم چه کلاهی سرم رفته مرا با 5000 هزار تومان به صیغه ی این آقا درآورده بودند برای یک ماه) آمد پایین و لبهایش را گذاشت روی لبهایم آنقدر زور زده بودم که عضلات صورتم به سفتی سنگ شده بود انگار سنگ را ببوسی حسی سرشار از ترس،هیجان، خجالت و حسی باورنکردنی از دست دادن ؟ نمی دانم از دست دادن چه؟ ولی شاید معصومیت کودکی که تمام شده بود و نمی دانم چرا ناراحت کننده و تمام این مدت نشده که بپرسم چه حسی داشته بوسیدن یک سنگ؟!

تنها در مهد

ساعت 10 صبح است روز جمعه 31/3/87دیروز رفتم ثبت نام در کلاسهای مربی گری قرار شد خبر دهند برای ریختن پول و چگونگی تشکیل کلاسها. کورش را می گذارم مهد و می روم تولد نیکاست می گویم می روم عکسم را بگیرم (از آخرین عکسی که گرفته ام 13 سالی می گذرد البته یک بار دیگر هم رفتم عکاسی آن وقتها شرکت ایرکست بودم با یاسمی زاده رفتم عکس وحشتناک شده بود همه را فرستادم سنجش و بقیه را پاره کردم و این بود که همیشه از همین یک عکس می دادم مجدد چاپ کنند از آن عکس تا حالا من که هیچ تغییری نکرده ام داریوش مجبورم می کند عکس بندازم)
می آید که مامان کی می روی؟ من هم خداحافظی می کنم و پیاده می روم عکس خیلی خوب شده! داریوش گفت: برای دفترچه بیمه باید عکس بدهی و من زیر بار نرفتم عکس روی مدرک حسابداری را کندم و مدرک را پاره کردم. نوآموز نامی حسابداری یادمان می داد بعد از دیپلم بود یعنی تابستان سال74 می رفتم کلاس نقاشی همین طور به اصرار عشرت رفتیم حسابداری مهرپویان نقاشی یاد می داد من هم کنکور هنر نمره آورده بودم رتبه ام 100 شده بود همان سال هاجر در گروه هنر رتبه ی 800 آورده بود قبول شد و من به خیال خودم با اینکه امتحانات خرداد را خراب کرده بودم رفتم کلاس نقاشی. حمیده تک فلاح نه فریده او هم قبول شده بود تصویرگری کتاب کودک خواند دانشگاه بعده ها دیدمش یکبار هم مسابقات هنری اول شده بود اسمش را شنیدم گفتم می خواهم مینیاتور یادبگیرم گفتند تو بیا قلم دستت بگیر و طرح کشیدن یادبگیر بعد متین هم می آمد و زری یارمحمدی، سهراب می خواندند زیبایی آمد لب رود
و من از همه جا بی خبر ذوق می کردم به شعرهایی که می خواندند من 18 سالم بود و هیچگاه شعر آن قدر که زری آنجا می خواند و مهرپویان جوابش را می داد لذتش را نشانم نداده بود. رفتیم با صالحی و رقیه و زهرا، نظرآباد امتحان دادیم استاد بیچاره جواب سوالها را داد آخرش هم من 60 از 100 شده بودم.
کورش یک هفته است که در مهد می ماند دوساعت بیشتر نیست ولی خوب است داستان عروس عروسکی را تایپ می کنم کمی هم جولی را ادامه می دهم. داستان را میترا می خواند چه سخت نوشته ایی آرزو هم همین را می گوید چیز متفاوتی در زوایای وجودم هست که تازه کشفشان می کنم باید بنویسمشان هم آنها به سویم می آیند و هم من به سویشان کشیده می شوم
تا چه زاید سحربدین آسمان کبود.

چرا مهد شد مهد؟

خانم جولایی مدیر مهد بازنشسته ی آموزش و پرورش است خانمی عاشق بچه ها دلیلش برای بازکردن مهد کمی ناراحت کننده است (بچه ایی داشته هم سن و سال همین بچه های مهد که وقتی می رفته مدرسه می سپرده به مادرشوهرش! روزی بچه می رود برای بازی در حیاط و می افتد توی حوض و فوت می کند و این دلیلی می شود تا پیگیر شود برای نگهداری از بچه های معلمان در مدرسه ها و بعد همین کلاسهای چند بچه ایی تبدیل به مهدکودکهایی می شود که اول برای استفاده معلمان بود و بعده ها برای عمومی می شود) یاد حرفهای دکتر هلاکویی می افتم که برای خانم افسرده ایی که زنگ زده بود گفت برو یک مهد کودک و وقتت را با بچه ها بگذران و این کاری است که خانم جولایی کرده.
از هر دری صحبت می کنیم از بچه ها، والدین، شرایط و حتا کتابهایی که خوانده ام بچه ها که می بینم وقتی می رسند به میز خانم جولایی همه با هم سلام می گویند ذوق زده می شوم و همین اشتیاق من برای حرف زدن با بچه ها و جلب محبتشان است که شاید خانم جولایی این پیشنهاد را می دهد: بیا برو کلاس های مربی گری را بگذران و اول سال تحصیلی برای من کار کن ولی کلاسها خودش مسئله ی بزرگی است که از 4 تیر شروع می شود و هرروز ادامه دارد و چه کسی کورش را نگه دارد امروز می ماند پیش مامان تا بروم نانوایی همسایه می گوید نشسته اند دم در، مامان چیزی نمی گوید ولی سخت است نگهداری از بچه ایی به این بی قراری! باشگاه به راه است ورزش می کنیم و می خندیم، سایزم کم شده ولی وزن همان هست که بود 72*73*74 بالا می رود و پایین می آید ولی همین سه عدد است عصری مامان حسین محمدی زنگ زده با او صحبت می کنم زنگ زده برای تشکر از داریوش حسی نسبت به او و کارش تمام ذهنم را درگیر کرده با این سن و سال و شرایط(دانشجو) کار هم نداشته باشی بار اول که دیدمش گفتم این پسر چقدر تنهاست!؟ می رفتیم شمال هدفون های موبایل را گذاشته بود توی گوشش و با هیچ کس حرف نمی زد بعد هم با هم دوست شدیم حالا دنبال کار می گردد خدایا کمکش کن تا گشایش در کارش پیدا شود. متشکرم26/3/87

دیگر تنهایی نیایید اینجا!؟

خرداد دارد تمام می شود و من داستان نیمه کاره دارم می دهم داریوش بخواندشان چه کسی آنجلینا جولی را در ورامین دیده؟ خیلی مورد پسندش قرار گرفته می گوید اگر بچه های انجمن بشوند خواهند گفت که خیلی متفاوت است. چهارشنبه داریوش می رود برنامه ایی که برای جانبازان در زعفرانیه برگزار کرده اند قرار است دیروقت بیاید من و کورش هم می رویم هشتگرد مامانم اصرار می کند بیا دختر چند روزی بمان ولی من تنهایی دوست ندارم یا همگی یا...
هم سخت است هم مسئولیت دارد کورش شب گریه و زاری راه می اندازد دل درد دارد سردی کرده همه را از خواب پرانده مامان که هول شده می گوید برو زنگ بزن داریوش بیاید این بچه را ببرد دکتر! آخرش هم می گوید بی تاب پدرش است و مهمتر اینکه دیگه تنهایی نیاید.
داریوش دیر وقت رسیده با حلقه ی رندان برنامه داشته اند البته قرار بود برادر احمدی نژاد هم باشد و این یعنی کلی مسخره بازی برای دست انداختن داریوش (ولیکن خرم آباد مهمتر بوده) مراسم خوبی بوده ساعت 5/1 هم با مهراب قرار دارد مهدی هست و ندا و نیلوفر. کم کم بقیه هم پیدایشان می شود الماسی و سعید و محمد همینطور آقای عسگری.
کورش گیر داده برویم خانه مان می برمش خانه بابای زهرا، ماکان را بیدار می کنند خیلی خسته است و مثل کورش با هیچ کس بازی نمی کند ولی با خاله کلی در مورد بچه ها تبادل اطلاعات می کنیم. چقدر این زن مهربان و حساس است ماکان شده بچه ی خاله که خودش شده مامان بچه های خواهرش که حالا یکی یعنی زهرا این بچه را دارد که خدا می داند بچه می خواست چکار خودش بچه بود و حالا می فهمم که خواست خاله بوده و خدا را شکر که این ماکان هست هم برای خاله عالی شده هم برای خودش
کورش حوصله اش سررفته می رویم خانه دخترها مش موهایم را از سیاست می دانند و می گویند دخترها قبل از عروسی خودشان را خوشگل می کنند و حالا تو چه کاری کردی که بعد از پنج سال فقط می خندم به این برداشتهایشان که هنوز نمی دانند چه خبر است توی زندگی!
آرزو با ما می آید کورش عاصی اش کرده انگار گیرافتاده اند با این خواهرزاده که خیلی دوستشان دارد هنوز امتحانات تمام نشده و باید برود من و کورش هم می رویم مهدکودک امروز شنبه 25/3/87 است کورش بیشتر از قبل داخل کلاس مانده خاله نازلی (مربی نقاشی)دختر دختردایی مهرداد است یک پسر 10 ساله دارد روز چهارشنبه کلی باهم حرف زدیم در مورد نمایشگاه و کارگروهی و یونیسف، می خواهد نمایشگاه نقاشی راه بیندازد برای بچه هایی که به پارکها می آیند همراه والدینشان، نقاشی بکشند و جایزه بگیرند.

قرقره و نخ برای امیرعلی و ماشین برای کورش

10/3/87 شنبه است که می روم هشتگرد و موهایم را می سپارم به لیلا و چند تا دختر دیگر که هایلایت کنند من پلاتینی می خواهم و آخرش استخوانی نصیبم می شود خوب است ولی رضایت بخش نیست پول قبول نمی کند فقط برای وسایل، شب داریوش می آید دنبالمان و باز می گردیم این هفته از سه شنبه تعطیل است برای امیرعلی کادو(قرقره و نخ) می برم می دهمش مامان تا بدهد به امیرعلی. دلم برایش تنگ شده تعطیلات رسیده و smsاش زودتر آمده نمی شود که ما ارتحال کنیم و شما عشق و حال کنید و واقعن همه رفته اند عشق و حال آرزو مسافرت شیرازش به هم خورده پنجشنبه است که می رویم هشتگرد باید از بچه ها پول بگیرم.
وزارت ترس گراهام گرین را می خوانم . داریوش دو کتاب از بهنود گرفته از سیدضیا تا بختیار به نظرم جالبتر است باید بخوانمش
وزارت ترس رمانی پلیسی بود
جریان آرتورو در خلال جنگ جهانی که با ناپدید شدن یک میکروفیلم درگیر شده او که یک کیک را در گاردن پارتی برده مشکوک می شود به کسانی که برای بردن آن کیک آمده اند. او به سراغ کاراگاه خصوصی می رود زیرا فکر می کند کسی قصد جانش را دارد با دختری به نام آناهیلفه و برادرش آشنا می شود و به جمع برگزارکنندگان جشن در گاردن پارتی راه می یابد در آنجا مراسم احضار روح برپاست به نظر کسی کشته می شود و برادر آنا آرتورو را فراری می دهد. رو سپس با پیرمردی برخورد می کند که کتاب می فروشد و از او می خواهد یک چمدان متاب را که سفارش کسی است برایش تا هتل ببرد او قبول می کند و آنجاست که آنا را می بیند ناگهان بمبی منفجر می شود و او حافظه اش را از دست می دهد و با نام جدید گامبی در آسایشگاهی زندگی می کند آنا به دیدارش می رود و روابط عاطفی بین این دو برقرار می شود حوادثی در آسایشگاه او را مجبور به فرار می کند او خود را به پلیس می رساند و جریان روزنامه ایی را برایش تعریف می کند که از او خواسته پیش پلیس بیاید کاراگاهی مامور این پرونده می شود میکروفیلم درون کیک بوده و حالا سرنخ پیرمرد کتاب فروش و رو را که حالا کم کم حافظه اش را به دست می آورد به خیاطی می کشاند کاست کسی که روز احضار روح کشته شده بود آنجاست کاست قبل از خودکشی اش شماره ی تلفنی را می گیرد که رو شاهدآن است سرنخها آنها را به آسایشگاه می کشاند دکتر فاوست رئیس آسایشگاه هم جزء قاچاقچی هاست
رو به تنهایی در پی کشف برمی آید شماره میکرو فیلم در آستر لباس برادر آنا پنهان شده رو جلیقه را می گیرد و برادر آنا می گریزد حالا آرتورو باید همراه میکروفیلم چه دروغی را برای پلیس ها سرهم کند
رمان پلیسی با نثری روان مختص گراهام گرین با تکیه بر ایجاد هول و حادثه ،اکثر آثار گرین در مورد جنگ (نه خودجنگ،پیامد ها و حوادث اطراف جنگ)است و مواجهه شخصیت ها باآن
دیدار در کاتالونیا،آمریکایی آرام، شخص سوم
را از گرین خوانده ام و لذت برده ام این هم یکی وزارت ترس
می روم دیدن زهرا خانه مادرش، امیرعباس کوله اش را انداخت پشتش و فقط راه می رود نه با کورش بازی می کند و نه با هیچ کس دیگر محمد پسردایی زهرا هم هست همین طور حنانه
زهرا مثل همیشه خوشگل و دوستداشتنی است و کمی خسته و شاکی بچه ها کلافه اش کرده اند خدیجه مثل همیشه مهربان است و علیرضا خیلی راضی به نظر می رسد. چه خوب که کورش سیاه است و لاغر و مریض والا باید کلی در کار طبیعت مداخله می کردیم و انرژی های منفی را برمی گرداندیم.

من هم می روم مهد!

ساعت 10 صبح داخل مهدکودک شاید 10دقیقه هم نشده صدای گریه اش همه جا را برداشته می گویم می روم برایت شیر بخرم و تا بروم سرخیابان دهم و بازگردم گریه اش قطع نشده حالا رفته سرکلاس شاید نیمساعت به نیمساعت می آید سراغم که اینجایی مانده ام برای بقیه ماه کاری می شود کرد یا نه؟!
اینجا روی مبل روبرو را نگاه کنی می بینیش که سرک می کشد و حالا چسبیده به این سرسره که می رود داخل حوض پر از توپ می رویم سراغ مربی آن کلاس دیگر می گوید بگذار ببینم می آید یا نه می ماند یا نه؟! باید یک سری لوازم برایش بخرم شبها هنوز خوب نمی خوابد. اینجا به غیر از لاله، فرزانه جون مربی کورش همین طور فریماه و مهرک و فرح و نازلی مربی نقاشی، فریبا مربی زبان و آقای خالقی نامی موسیقی تدریس می کند. شنبه تولد هورمزد است هر روز دو تا کتاب می گذارم توی کیفش که بیاورد ولی برای مدت کوتاهی مشغولش می کند. کتاب چه کسی دورنتین را بازآورد اثر اسماعیل کاداره را می خوانم:
ماجرای مرگ یک مادر و بازگشت دخترش بعد از سه سال که از عروسیش می گذرد دختر ادعا می کند که او را برادرش کنستانتین آورده دریغ از اینکه برادرها(هفت تن دیگر هم) در جنگهای داخلی و طاعون مرده اند و خواهرشان این موضوع را نمی دانسته و این فرمانده استرس است که در پی کشف جریان بازگشت دورنتین است.
هرازگاهی صدایی زینگ و زینگ از کلاس آمادگی می آید. بلز است و لغزش مضرابش برروی صفحه های آهنی صدایی سرشار از معصومیت، از مدیریت لاله خوشم می آید ولی بابت دستشویی ها نگرانم مخصوصن با وضعیتی که کورش دارد او هنوز نمی تواند تنهایی برود و خودش را بشوید و شلوار بپوشد.
شب است و گلهای کاغذی خواب و روز و گلهای کاغذی بیدار، بادی انگار می پیچد توی شکلاتهای اسفنجی که آویزانند و عصای رنگارنگ سفید و قرمز دستهای لرزان پیرمردی شاید!با دستهای باد پیچیده، برگهای پیچیده در ستونها و یا ستونهای پیچیده در گلبرگها و چهار درخت چهار طبایع متضاد،سبز،نارنجی، سفید، گلی
سقف چکه کرده و قطره های کاغذی می ریزد روی آبی موکت.اردکها پروازکنان و این ماهیان آویزان با نخهای نقره ایی و قرمز و سفید و این آدم برفی کنار من نشسته دماغ کاغذیش هویج گونه ایی است و این چشمها چند روزئیست برگشته از یادگار ماژیکی که لاله گذاشته روی آدم برفی

انجمن هشتگرد و برنامه محیط زیست طالقان

پنجشنبه که رفتیم انجمن همان بود که بود حرفهای جالب و شنیدنی از کمرروستا و داستان پرغلط از معینی و کلی بچه های جدید و چندتایی قدیمی مختاری هم می آید. کلاس که تمام می شود داریوش می گوید مهرداد قرار است بیاید و می مانیم قرار است کسی از ارشاد بیاید15 جلد کتاب نوشته و حالا 3 خرداد است(آزادسازی خرمشهر)آمده مراسم! حالا به سرش زده انجمن شعر را هم ببیند و افاضه ی کلامی بفرماید کلی اراجیف می گوید در مورد شاملو و مولانا و شاهنامه و آخرش هم که خون ،خون داریوش را خورده می زند به سیم آخر که شهرام ناظری فلان و شجریان فلان می گویم دیگر خراب ترش نکنید و می آیم بیرون خیلی خراب کاری شده ولی داریوش حسابی جواب می دهد تکه هایی می خواند از جبران خلیل جبران،مولانا،شاهنامه، شکسپیر و فکر می کنم که چقدر جو خراب شده و کلی دختر چادری آمده اند که انگار با منظور(جاسوسی) آمده اند و حتا خودشان را جزء انجمن می دانند. ندا آمده مهدی، زهرا که هیچ عوض نشده یاد لیلا می افتم و چقدر دلم برایش تنگ می شود دختر لوس مدرسه که سرکلاسهای ادبیات می آمد و می نشست میز اول و بعد که آمد سوپا و بعدها که دیدمش در انجمن و چه شعرها که دفترش را پرکرده بود چه خبری که آزارم داد نداگفت انگار شوهرش شکاک است و لیلای مهربان و دوست داشتنی الان کجاست؟
یاقوت تلفن را معلق گذاشته و رفته با نادیا حرف زده ام و حالا که ساعت آمدنش بود زنگ زدم که با خودش حرف بزنم می آید و گوشی را برمی دارد و می گوید من گیج ام ربابه گوشی را گذاشته و رفته ام و فکر می کنم چه بر سر یاقوت آمده او گیج شده و اگر خدای ناکرده من بودم تا حالا تمام موهایم سفید شده بود. نمرده بودم ولی حتمن قیافه ام شده بود مثل مامانم. چه دختر با ادبی دارد می خواهند خانه عوض کنند مدیونش می کنم که زنگ بزند و آدرسش را بدهد بروم پیشش گفته باشد تا ببینم چه شود؟!
ساعت 10 دقیقه مانده به نیمه شب منتظرم فشار آب زیاد شود تا بروم حمام ازباشگاه که برگشتم به خاطر کورش نرفتم گفتم با هم می رویم حالا او خوابیده و من منتظر اگر آب نیاید موهایم حسابی خراب می شود با آرزو یک smsفرستاده ایم برای آذر کلی هم با بچه ها خندیده ایم نامه دوست دختر ترک برای نامزدش. شب شده که رضا زنگ می زند. پنج هفته پیش بود تماس گرفتیم که برویم بیرون با هم ناهار بخوریم الهام نبود.باز رفته قم حالش بهتر است اینطور که می گوید یک کیلو هم اضافه کرده به سلامتی میگویم از کمرت مراقبت کن دردسر نشود.
با علی و طاهره هم 2 هفته پیش رفتیم طالقان چقدر فرق کرده انگار نزدیکتر شده شاید هم به خاطر ساخت وساز است کنار سد می ایستیم و عکس می اندازیم آرزو هم هست همین طور عمورضا و فرشته و آرش که برای برنامه محیط زیست دعوتمان کرده اند.
همکارهای داریوش گفته اند چه خواهرخانم خوشگلی داری داریوش. کلاغها خبر آورده اند امیری و سمیه بله ولی امیری تکذیب می کنم.شاید سالهای دیگر که این نوشته ها را مرور می کنم سمیه و امیری بچه هم داشتند و حالا امیری تکذیب کن؟! شعر مهراب یاد نمی آید تا چه زاید این آسمان کبود چیزی در این مایه ها
دل داده ام به عقوبت این بود و نبود
تا چه زاید سحر بدین آسمان کبود
به یاد زهرا،لیلا، احسان،امیر8/3/87