۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

این موتورو کی داد بهت؟ خاله شهلا

امروز 21/8/86 آرزو رفته شمال الان که ساعت 30/11 شب است یکدفعه دلم براش شور می زند داریوش با اینترنت مشغول است و کورش خواب خندان زنگ زد که جواد خودش را کشته. چرا اینقدر آدم ها غیر قابل پیش بینی شده اند یک پسر دوست داشتنی و مهربون می شنوی معتاد شده همه دست به دست هم دادن تا نجاتش بدن و کشتن نجاتش داده.
چقدر سخته درو باز کنی و ببینی یه جایی روی گردن داداشت کبوده چشاش بسته است دهنش باز شاید خواسته حرف بزنه صداتون کنه و هوا کم اومده تا صدا بسازه چقدر سخته تمام عمر فکر کنی چرا این کارو کردم چرا نگرانی ها دست از سر ما بر نمی داره. مهدی چقدر عزیز بودی و چقدر عزیز رفتی ما یه عزیز از دست دادیم یه پسر مهربون بامزه که دستشو برات بلند می کرد سرشو خم می کرد تو ردش کرده بودی خندیده بودی گفته بودی آدم شده دلم برات تنگ شده یه آرزویی یه جایی گیر کرده تو سرنوشتت تو رفتی تا نباشی چیزی که آرزو گیر کنه توش
جواد رفته و من از اون موقع صد بار به همشون لعنت فرستادم که چرا اینقدر بی پناه می شیم خودمون رو خفه می کنیم و یا اونقدر سوزن می کنیم توی بازوهامون تا خرابه ولمون نکنه بچسبونتمون به زمین و بگه شماهام ویرون شین مثل من وقتی گفتن اونقدر تصادف بد بوده به لحظه ایی وقوعش فکر کردم و گفتم بیچاره مهدی چه زجری کشیده مامان گفت اصلن نفهمیده چی به چیه شاید اینجوری باشه شایدم نباشه و اون آن مختص به تو بود مهدی نمی دونم چی بگم برات امیدوارم تو زندگی جدیدت خیلی خیلی خیلی بهتر از این زندگی باشه دلم برات تنگ شده همش همینه اینکه احمد شاملو می گه: زندگی بی شرمانه کوتاهه
لج کردی سیم کامپیوتر و از جاش در آوردی طناب دار برای خودت دست و پا کردی پاهات تلو تلو می خورن و اون هوای لعنتی نمی ذاره تا صداتو بشنون جواد چرا؟همش مال همین حرفی که خیرالنسا زد چرا جوونا می میرن فردا صبح زنگ می زنم آرزو دختر مواظب خودت باش.
این موتور زرد رنگ یادگار جواده اونو موقعی که رفته بودیم خونه شون دادن کورش تا باهاش بازی کنه برای بچگی های خودش بود و حالا این بچه کجاست؟

از رفتن یک تن چقدر تن هاییم

امروز 18/8/86 جمعه ساعت نزدیک 9 ولی داریوش حال بیدار شدن ندارد کورش بازی می کند و من می خواهم قضیه خواب داریوش؟؟؟ را بنویسم رفتیم هشتگرد کورش را بردم روی سن شعر خواند حوصله اش سر رفته بود رفتیم دنبال غلطک یادش بود که خاله موقعی که می آوردتش انجمن برایش غلطک خریده شاید مغازه اش هم یادش بود حمیرا افشار را دیدم دو تا بچه داشت یکی از بچه های دبیرستان محمد و زنش فاطمه عسگری انگار دنبال چیزی می گشتند بچه ها نگران شده بودند مامان می گوید رفتم خونه شیرین ننه بیرون نمی رود حتا مسجد دایی ولی ماهواره خریده ولی لیلا وقتی بچه ها آنجا هستند احساس ناراحتی می کند کورش خاله را خوابانده یواش می آید توی اتاق و حالا دیگر برویم حرفش است.
پیچ را رد می کنیم دیگر کسی نیست تا از روی جدول کنار خیابان برخیزد و دست تکان دهد داریوش یواشی نگاه کوچه می کند و می گوید پسر رفت که رفت و بغض تمام وجودم را می گیرد یاد حرفهای لیلا و مامان می افتم و آرزو که گفت بگو دیوونه است احمد را می گفت و من یاد حرف خودم می افتم که گفتم آرزو اینها ژن اش را دارند باباش، دایی باباش، احمد و چرا زیر بار نرفت و چرا مهدی رفت تا او به این نتیجه برسد؟
از رفتن یه تن چقدر تن هاییم

baby tv

می روم سراغ نوشته کمی تغییرش داده ام ولی باز آن چیزی که اول بود نشد مشکلات اول شخص آمده سراغم داریوش گفت این ربابه است فقط دو تا پسر دارد وای به حال بقیه از وقتی پرینتر خریده اییم(لیدا خریده) دیگه خیلی کارها می شه کرد می رم سراغ نوشته های قبل بچه های امامزاده را سال 79 نوشته ام پر از غلط زمانی پر از فعل به فکرم رسیده بدهمش به باکیده تا اگر کسی را می شناخت یا خودش طرح را از من بخرد باید از یکجایی شروع کرد. شاید شروع خوبی باشد لباش خوشگل خریده کورش بلوز زرد و شلوار توسی روز کودک هم مادرجون ترکه برایش یک دست لباس کرم خریده بود کفش هم خریده کفش کتونی سیاه الان هم با بابا خوابیده وروجک باز BABY TV نگاه می کند و من روی صندلی راحتی در حال نوشتتن امروز پنجشنبه است و می رویم انجمن باید داستان را پرینت بگیرم. 9 صبح

کشتوم کیه؟

باز هم داستان زهرا گیر کرده نه شوهر خطاکار است و نه زن می داند باید چکار کند هر چه این ور و آن ورش می کنم باز خوب از آب در نمی آید باید بیندازمش کنار و از اول بنویسم
زهرا زنگ زده بود خوب است عوض آن همه که زنگ می زدم و خبری نبود
می رویم پیش ننه حالا باید یک سری هم بزنم سمیه تازه یاقوت و زهرا هم هستند
این عکس مربوط به آن زمان که ما رفتیم دیدنش نیست آن وقت فقط ونگ می زد حالا پسر خوبی شده برایش یک کوله پشتی کادو خریدیم و تو حسابی اتاقش را به هم ریختی
سراغ پریسا نرفتم
از کورش می پرسم «کشتوم» {داریوش میگه کاراکتر بد قصه است انگار }کیه؟ قصه شو! تعریف کن می خنده و طفره می ره خیلی شیطونی می کنه
سه چهارماه دیگه پسر دوم فامیل می آد چه آتیشی بسوزونن اینا 23/8/86 -7 صبح

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

وقتی تو نبودی

همه جا تاریکه دستمو دراز می کنم و تو تاریکی دستشو که از اتاق آورده بیرون می گیرم پنجشنبه ها قبل از ظهر خودشو می رسونه هشتگرد و بعد فرهنگسرا و بعد شب هم پیش ماست تو هال دور هم اونقدر می شینیم تا وقت خواب برسه رختخوابو پهن می کنم براش تو اتاق و مجبورم بخوابم این طرف توی هال و دستمو دراز کنم طرفش. رختخوابش نزدیک دیواره می رم پیشش هوا سرده می خزم زیر لحاف ساعت 2 یا 3 شبه خوابم می بره و پیشش می مونم خودش می گه همون موقع رسمن جاموندم پیشش و دیگه کسی پسم نمی گیره. چه خوب که کسی پس ام نمی گیره هیچ کس اولش که برگشتم من بودم و اون و حالا امروز (تو سالگرد این اتفاق که داریوش فکر می کنه سالگردشه) 3/8/86 کورش ام هست.

داستان- شعر- خاطره

ترست که قایم شده لای انگشتات تازه می فهمی که دل این کار را نداری انگشتانت را می مالی به هم تا حس تازه آموخته شان بیاید سراغشان بجنببانیشان و فشارش دهی دوروبر را نگاه کنی و فکر کنی اگر خانه نباشند چه دوباره فشار را با عنصر ناپیدا که تغیه اش می کند قالب کنی و صدایی که انگار از عالم و آدم بی خبر است بله بفرمایید.
درو باز می کنی یا خودمو آتیش می زنم تو کوچه و بفرمایید بلرزد پشت آیفون و بخورد به جایی و صدایی بکوبدت به دیوار گوشی اسمت را پخش کند مهتابه... و بفرمایید اسم شما دوتا را پشت سر هم بگوید داود مهتابه و چقدر خوب اسمت را گفت و تو فهمیدی که تمرین هایت جواب داده در باز شد. هنوز صدا توی کوچه بود کفشهای پاشنه بلند پدر کمرت را درآورده خم به ابرو نمی آوری به بالا نگاه می کنی به طبقه ی سوم نرده ها سنگهای کرم رنگ پله ها حتا لامپهای گرد سقفی با تو بالا می آیند می رسی جلوی در. انگشتانت دیگر جری شده اند زنگ را سه بار پشت سر هم می کوبند خودت را می کوبی به چوب در و تنت گیر می کند به تن داود هلش می دهی خودت را به زورچپانده ایی تو دور خودت می چرخی رو به داود کجاست؟ بگو کجاست؟
این قرار است مثلن داستانی باشد؟!
***
از پرده برون آمد ساقی قدحی در دست
هم پرده ما بدرید هم توبه ی ما بشکست
بنمود رخ زیبا گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد برم ما بنشست (از پرده برون آمد)
چون سلسه ی زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم از هستی ما وارست
از غمزه ی روی او گه مستم و گه هوشیار
وزطره ی موی او گه نیستم و گه هست
***
با من صنما دل یک دله کن دل یک دله کن
گر سر ننهم وانگه گله وانگه گله وانگه گله کن
زیبا قد تو رعنا قد تو رسوا دل من شیدا شیدا دل شیدا دل من
صد پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله ترک چله ترک چله کن
مجنون شده ام از بهر خدا
زان را که خوش است یک سلسله یک سلسله یک سلسله کن
*اینها را کامل و با حرارت می خوانی بیت به بیت و حسابی حال می کنی من و بابا هم همین طور
***
زنگ می زنم خیرالنساء خاله خندان بعضی ها تا او هم بیاید بازهم حس بزرگی(سن و سال) می آید سراغم علیرضا هم« امر بفرمایید ما اجرا می کنیم» لیلا، خاله و علیرضا خیلی خاص نیست ولی خیلی هم غریبه نیستند چند تایی کامیون پرینت می کند علیرضا هم رفته در بهر برداشتن اتاقها و هر چند یکبار یک نگاهی می کند که نمی دانم چیست. فعلن احتمال می دهم نوعی کنجکاوی است گیر کرده توی سرش خدا کند این باشد به دستهای نشسته اش نگاه می کنم و خاله خندان سه ساله را یادم می آید که کسی را نمی گذاشت بروند دستشویی تمیز، همیشه تمیز، لیلا هم از زندگی دور هم خسته شده تحمل می کند و آن یکی دنبال خودش توی این سریال و آن حکایت می گردد تا مظلومیتش را از نکوهش یک حرکت توسط عامه بیشتر به رخ بکشد آرزو کجاست؟ همیشه گیر بوده؟ گیر خودش، گیر بقیه و بیشتر هم گیر بقیه 21/7/86 عیدفطر

چهل روز گذشت

چهل روز گذشته این نوشته ها کمی آرومم می کنه شاید یه حسی مثل ادای دین می پیچه توی حرفای آدم زمان گذران بدی داره
ما هنوز هم برای دوست داشتن دنبال مدرک و قانون می گردیم رفتیم هشتگرد و لباس های سیاه بچه هارا از تنشان درآوردیم داریوش خیلی خرج کرد من همیشه قبطه می خورم به این روحیه او دستش خالی است ولی همیشه بهترین را انتخاب می کند.خانواده داریوش صاحب یک نوه دیگر هم شده یک پسر شاید خواستن یک پسر هیچ اشکالی نداشته باشد البته که ندارد ولی بهانه برای درس خوندن، خوب زندگی کردن، با دیگران برای داشته ها و نداشته ها جنگیدن اصلن خوب نیست رفتیم پارک روز جمعه می بینیمشون، من و کورش می ریم جلو، تا به حال سه تا عید پشت سرگذاشته ایم ولی هیچ وقت حرف این نبود(داریوش چطوره؟) من همه رو مثل خودم می بینم و حالا با داشتن یه پسر این پرسش به فکرم خطور می کنه که این همه چقدر به روحیات من نزدیکن؟ می ریم خونه شون بازم داریوش چطوره! به سادگی باور خودم فکر می کنم که حتمن دلش خواسته این روابط این جوری نباشه و حالا باید با یه سوال بزرگتر طرف شدم داشتن کدوم پسر باعث افتخار و غرور شده که این یکی باشه ولی حسی (امیدوارم غلط باشه) به من می گه داریوش چطوره یعنی کی اینکه صاحب پسری شدم و داریوش بدونه که چیزی از اون کم ندارم به داریوش فکر می کنم که چقدر دلش کوچیکه و به خودم که چقدر ساده ام که بهش می گم: به دل کینه نگیری یه وقت امیدوارم غلط باشه این فکرم بگذار ساده، ساده، بمانم و بمیرم 13/7/86 -42دقیقه بامداد

ماه مهربان!

امروز هشتمین روز از ماه مهر ماه مهربان است. تمام این مدت دل و دماغ نوشتن نداشتم :
فکر لباس خریدن و لباس دوختن و عروسی رفتن. ورق می چرخه و لیلا زنگ می زنه همیشه بی خبری بهتر از خوش خبریه. می دویی پایین و و مامانو بغل می کنی پسرخاله ام دامادمون. هنوز باور نکردی پراید جلوی پات ترمز می کنه و تو سوار می شی حس قشنگی این روزا دوروبرت هست ولی انگار مال تو نیست دست می بری کمربند. دستت سر می خوره بعد هم می ره بالا و دستگیره رو می چسبی به تفاوت زن و مرد تو حلقه عروسی فکر می کنی و به گردنت که کج کردی پیش رئیس و من و من می کنی می گه پس کو شیرینی. تو هم می خندی دستتو می بری طرف چشمات. حالا باد می ریزه توی چشمات و تو دنبال بالابر شیشه پایینو نگاه می کنی و بعد....
این اتفاق خیلی بد بود فکر کنم هر کسی جای من بود شاکی می شد چند نفر از اینایی که اومدن برای تشیع جنازه. داشتن من و آبجی بی نوامو ارزیابی می کردن این مصیبت تا کجا دلشونو سوزونده.
آرزو رو بغل می کنم و گم خوب کاری کردی به حرف من گوش ندادی روسری سیاه توی دستام می مونه همه می گن ما نمی تونیم ببریم بدیمش به شیرین ننه می گم بدید من نگاه شیرین ننه منم نمی نوتم شنیدم رختخواباشو سوزونده. تنهایی یه دردیه که هیچ کس نمی تونه درموردش حرفی بزنه!
می رسم خونه درو باز می کنم و یک راست می رم حیاط خلوت. جاجیم و کنار می زنم و رختخوابای گل مخملی و پتو سبز رو می ندازم از رو تخت پایین. کشون کشون می برمشون تو حیاط دلم سوخته کبریت توی دستام می لرزه لرزش مال تردید نیست مال پیری یه یه جایی یه صندوقچه هست خیلی وقته یه کفن توشه و یه جایی یه قبر خیلی وقته گللای خوردوشو نشون همه می ده آتیش آلو گرفتهدودش از دوتا ساختمونم بالاتر رفته می شینم به خیال اون شب اون شب می سوزه و بالا می ره در می زنن همسایه است اشکامو پاک می کنمولی در که باز می شه انگار دروازه اشکام هم باز شده سوری می گه ننه چکار می کنی ترسیدم. خودمو می رسونم به آتیش. حالا دیگه همشون سوختن. بوی بدی می آد. سوری خانم آفتابه رو از گوشه ی حیاط بر می داره. اشکاش می ریزه توی دامنش و آب روی آتیش.
هنوز یه چیزی هست که نمی تونم گریه کنم جام تنگه و عادت ندارم پیش خانوما راحت بشینم. راننده قضیه تصادف رو می گه پسره بچه همین خیابونه مهدی خانی گوشام تیز شده یواشی می پرسم چی شده مگه می گه خبر نداری. نصف راهو اومدم تو خیالم سر و وضع خونمونو مامان و بابام و عمه ام می آد جلوی چشمام یه چیزی ام هست باید چیکار کنم حالا رسیدیم می آم پایین جلوی کوچه روی دیوار عکس اونه توی اون قابای لعنتی همیشه ازشون بدم می اومد می رم طرف خونمون از گوشه ی دیوار همه ی کوچه بزرگ و کوچیک دارن اومدن منو نگاه می کنن دیگهنزدیک در حیاطم که دختر داییم می دوه و بعدش از خونه ی عمه ام مامانمو می بینم که می یاد سیاه پوشیده صورتشو چنگ زده می آد طرفم. می خواد بغلم کنه خودمو از زیر دستش بیرون می کشم و می رم طرف خونه ی خودمون خونه شلوغه. می رم و یه گوشه می شینم. همه از بیچارگی من و سرباز بودن و شوکه شدنم می گن بابام می آد کنارم. کی بهت گفت؟ راننده همه لعنت می فرستن بر پدر اون راننده و فکر می کنم اگه اونم نمی گفت یکی پیداش می شد. اصلن اشکم در نمی آد نمی دونم چرا اصلن چرا باید گریه کنم به گروهبان گفتم آخر هفته بذاره برم عروسی پسر عمه امه اونم راضی بود گفت زودتر ام رفتی رفتی فقط با شیرینی برگرد. مامان اصرار می کنه برو پیش عمه ات. پاهام کش اومدن لیلا هم خم شده داره پوتینارو در می آره یکی آب می ریزه رو پاهام پامی شم خونه شلوغه عمه مو که می بینم حالا اصلن حالیم نیست اشکا خیلی وقته اومدن صدای گریه ام می پیچه توی گوشم نوبته ام که بود نوبت من بود تا ساق دوشش بشم حالا کنارش توی قبرستون زار می زنم.
داداشم مرده تصادف کرده هر کی رو می بینی زار می زنه عین خیالم نیست نه که عین خیالم نباشه با همه فرق دارم. بعضیا می گن شوکه شدم ولی خودم می دونم چه مرگمه ما برادر بودیم ولی خیلی باهم فرق داشتیم وقتی زندان گوهردشت بودم اومده بودم ملاقاتم گفتم من کاری نکردم مامان گریه می کرد ولی اون با تحقیر نگاهم می کرد فش می داد می گفت آبرومونو بردی سر مامان داد زدم که اینو واسه چی آوردی فکر کرده خری شده رفته بانک کت و شلوار می پوشه. ناراحتی نمی اومدی من همینم صندلی رو کوبندم لبه ی دیوار و با عصبانیت رامو کشیدم که برم. دست کرد توی جیبش و یه بسته پول داد به مامان بعدم رفت با غرغر شب بود که با پولا سیگار خریدم. پکی می زنم به سیگارو می رم تو اتاق کوچیکه زیب کاور کت و شلوار و می کشم و دستمو سر می دم از یقه تا پایین شده بود وقتی زنده بود دست بکشم روی کت اش روی صورتش سال یک دفعه اونم اگه سر کار نبودبابام بوسمون می کرد ما هم بچه های همون باباییم یاد نگرفتیم محبت کنیم اونم نکرد شلواراشو تنم می کردم و اونکه دنبال شلوارش اومده بود منو قاطی رفقا می دید و دم نمی زد داداشم خوش سلیقه بود کت و شلوارو در می آرم و با انگشتام انگار که بخواد بشکنه جابجاش می کنم وسوسه شدم تنم کنم کت و شلوار دامادی که نامزدش گفت رفته از گرونترین مغازه خریده اونم خندید که ما اینیم خانم خانما
جلسه ی فرمانداری بازم با تاخیر شروع شده. حرفای همیشگی رئیس آموزش و پرورش می خواد دستمال کاغذی رو خالی کنه تا شاید جایزه شو پیدا کنه و جهاد کشاورزی خوبه اسمش کشاورزیه. بایه ولعی میوه می خوره انگار از قحطی در رفته موبایلم زنگ خورده رمزشو باز می کنم تا ببینم کی زنگ زده یه شماره با پیش شماره هشتگرد افتاده ولی آشنا نیست دلم شور می زنه لیلا قبل از جلسه زنگ زده و گفت خاله خونه ماست می گه مهدی نرفته سرکار گفته بود بیام و باهاش بریم محل کارش. کار مسخره ایی به نظرم رسیده بود گفته بودم نمی تونم بیام شماره دوبار زنگ می خوره و یه آقایی خیلی رسمی صحبت می کنه انگار شما زنگ زدی بودید؟
می گه این شماره شماست بله شمارو رو از روی فیش می خونه فیشو می دم به مهدی و بهش پولشم می دم نمی خوام اولش فکر دیگه ایی بکنه حالا وقتی فیش دست یکی توی پاسگاهه بایدم سوار شم اولین ماشینی که می بینم و خودمو برسونم خونه اونجاست که ببینم هیچ کس نیست و زنگ بزنم به داداشم و اون بگه برم بیمارستان و من دنبال تاکسی بدوم و خودمو برسونم بیمارستان و خاله مو ببینم که زار می زنه و همه که اونجان من و نگاه کنن و من بگم چی شده و اونا بزنن زیر گریه و داداش بزرگم بغلم کنه و یه ماشین از اون ماشینای مرده شور خونه بپیچه و سوار ماشین بشیم و بریم قبرستون انگشتامو نگاه کنم که حلقه هنوز توش نرفته و به سفارش گل و لباس عروس و مدل عروس فکر کنم و بخندم به شلوارش که از تنش می افتاد و دراز بود و داد کوتاش کردن و به شکم قلمبه ی خودم نگاه کنم که زده بیرون و گریه هام امونمو ببرن و یادم نیاد که خونمون دم قبرستونه و از پشت شیشه های مرده شور خونه نگاه کنم و بترسم چشام مات بشه و بیافتم و بلن بشم ببینم بغل خواهرمم که حالا باید سر کارش باشه و من که اینجا چکار دارم و باد بخوره توی صورتم و شیون همه رو باد ببره و بپیچ اونطرف تو بوته های خشک و خاک مرده پخش بشه توی سینه ام سرفه کنم و یادم بیاد که دستشو برد پشت صندلی زیر سرم بالای گردنم و سرشو گذاشت روی شونه ام و نخواستم بگم بردار و چند دقیقه ایی که گذشت انگار برق گرفته باشدش طرفم برگشت و گفت چرا می ریم دکتر من که چیزی ام نیست حالا که تو این حالم دیگه مریض نیستم بیا برگردیم.
تو خودت باید بری و یه گوشه شو بچسبی ماشین شهرداری واستاده جلوی کوچه. انگار تمام محله اومدن درای عقب ماشین باز شدن و تویی که باید بری و تحویلش بگیری. دوچرخه رو چرخوندی طرف کوچه تموم مسیر پیاده آوردیش تا اگه تو راه دیدیش خوشحالش کنی، جنازه اش رو دست جماعت رفته بالا واستادی هیچ خیالی نداری پاتو که برداری سکندری می خوری جماعت پرتت می کنن می خوری به دیوار روبرو مهدی رسیده خونه، تو هنوز با دوچرخه سر کوچه واستادی تا یکی از این بچه فضولا صداش کنه و اون بدو بیاد طرفت و دوچرخه رو برداره و بره توام بی هیچ توقعی از دور نگاهش کنی و داد بزنی که مواظب باش و شب دیروقت بیاد خونه و نخواهی که چیزی بگی تا خوشی اش تلخ نشه.
جمعیت ه.ل ات بده و بری و مهدی رفته تو خونه و برگشته و تو حتا نتونستی اون پارچه رو کنار بزنی و نگاهش کنی. همه اونا گفتن اینجوری بهتره و تو ظن ات برده که تصادف چه بلایی سرش آورده دستت شیلنگ و بگیری و آسفالت کوچه رو بشوری و خودتو بسپری به هوای گذران کوچه تا هم نفهمی زنت صبحی چی غرغر می کرد. هم دلت آروم شهف اون وقت یکی رو ببینی که پیچیده با ماشین تو خونه و ازت سراغ زنتو گرفته که خاله شه و تو بگی رفت ما که با هم حرفی نداریم نمی دونم کجا خونه ی خواهرش گمونم و دوزاریت نیفته که اینا بهانه است برای اینکه سوارت کنه و ببرتت بیمارستان و بعد تو با اون ماشین مهدی رو ببینی که داره با سرعت از تو دور می شه و نفهمی و فکر کنی که تنها وظیفه ات اینکه گناه همه چی رو بندازی گردن زنت و دیگران و نفهمی که اون رفته و حساب و کتاب دخل و خرج مراسم بیفته تو سرت و همه رو متهم کنی که چرا نمی رن و تنهات نمی ذارن و عین اون وقت که همشونو انداخته بودی بیرون لم بودی و رادیو گوش بدی کف از گوشه ی لبت بریزه بیرون همه متهم ات کنن که تو پدرشی و نفهمی که خیلی وقته با این عنوان صدات نکرده و خیلی وقته دیگه هیچ خرج و دخلی با تو نیست و خیلی وقته که تو مردی و توی نمردی و اونکه مرده اون که حالا گوشه ی قبرستون خوابیده و توایی که بالای قبرش منتظری تا مداح بخونه شایدم بذارن که توام بگی هر چی شده و تشر بزنی به زنت که میدونم مرده نمی خوام بمیری. ولی تو بهتر از بقیه می دونی که مریضی که پشت مریضی خودت قایم شدی که قاتلی بدون کشتن کسی همه شون می گفتن تو ذره ذره مارو می کشی حالا باید خوشحال باشی!؟ یکی به نفع تو و تو نمی خوایی تا کسی اینو بدونه حتا نامزدش که یکبارم قبولش نکردی، تو بهترین وضعیت همه رو انداختی گردن خودش و ندونستی که تحمل این همه برای اون که جوون بود سخته.
از پله های برج نگهبانی می آیی پایین بسیم زدن که بری فرماندهی دور نیست یکی رو می بینی که جات می آد از این اتفاقا برات نیافتاده. همش منتظری تا شب بشه و تو بری پایین و یکی بره بالا ولی وسط روز نه...!
چشماتو باز می کنی یاسره ناراحته ازش می پرسی جریان چیه میگه اومدن دنبالت اینارو همچین که راه می ره می گه نمی دونی تو صورتش چی میگذرهخودتو می رسونی فرماندهی در سبز پشت سرت بسته می شه و پسر عمه ی مامانو می بینی که اونجا تو اتاق گروهبان نشسته با دیدن تو بلند می شه پاتو از خبردار آزاد می کنی و باهاش دست می دی سیا پوشیده می گی چی شدهخ میگه بریم تو راه بهت می گم می گم چی شده کسی چیزیش شده صدای گروهبان می پیچه تو اتاق وسایلتو جمع کن برو خبردار می شی و می ری بیرون یه نگاهی ام می کنی به سلیمان و دلت هزار راه می ره احمد تصادف کرده مثل لون چند وقت پیش بابام که خونه بود و مامانم که چیزیش نبود یاد مادربزرگ می افتی و اشک توی چشمات حلقه می زنه می گی حتمی اونه ساک کوچیکه رو بر می داری و از در خوابگاه می زنی بیرون سلیمان و می بینی که می ره طرف در خروجی می ری دنبالش قسم اش می دی که بگه چی شده با ناراحتی سرشم پایین مونده که می گه جاجا مرده یادت نمی آد جاجا کیه خودش می گه شیرین ننه اشکات می ریزن پایین دلت شور افتاده یه چیزی انگار مجبورت می کنه که باور نکنی شیرین ننه گزینه ی خوبیه برای عزراییل مثل همه پیرمردها و پیرزنها سلیمان آمده دنبال تو پس از فامیلهای خیلی نزدیک یکی رفتهپیرتر از ننه ندارید می روی سراغ مریض ها خدا را شکر کسی نیست بابات می آد جلوی چشمت با آن کف بیرون ریخته از دهان می بینیش روی تخت بیمارستان ولی جمعه که حالش خوب بود از موقعی که بیمه بیکاری می گیره خیلی بهتر شده مامان خدا رو شکر سرومورو گنده بود می روی سراغ خاله و دایی و عمه ها
آخر سر به خودت می گویی این جوری نمی شود و دست به دامن سلیمان می شوی که من طاقتش را دارم بگو کی مرده اسم می بری یکی یکی احمد، عمو رحیم، ربابه، عمه... منصور کی؟... بگو کی؟
همه را می بینی در حالات مختلف آخرین باری هایی را به یاد می آوری که دیدیشان و تازه فکر می کنی که چه بد که مدتهاست خیلی هایشان را ندیده ایی و چه فامیلی هستی تو. دیگر پیچیده ایی توی خیابان یک کیلومتر دیگر مانده سرت سمت راست را می پاید به فکر پارچه سیاه و اعلامیه یک جایی بیرون از کوچه از ماشین می پری پایین پاهایت قفل شده انگار تمام محله پاهایت را نگاه می کنند راه نمی روی نمی توانی اسم همه را گفتی خدا را می دانی که چرا همه را به یادت انداخت و یادت نیفتاد که کسی هست خانه تان به اسم مهدی که صبح ها می رود سرکار و پراید او را بر می دارد و می برد و هیچ وقت نمی بینیش خاکش را می ریزند پشتت که سرد است شوکه شدنت درمان دارد چند سال است همه ی آنها را که اسمشان را گفته بودی برای پیدا کردن یک اسم دور هم ندیده ایی فکر می کنی کجا بروی وقتی تمام این اتفاقها افتاده دستت را فرو می کنی توی جیبت برگه ی دعا را درمی آوری مامان موقع رفتن این را بهت داد به مهدی هم داده بود داشتی می خواندی تنها که هستی بهتر از آواز خواندن است به آرامش دوروبر برج نگهبانی فکی می کنی و به غوغایی که تو نبودی و خانه و زندگی ات را گرفته.

پراکندگی

چرا از آخر شروع کردی اسم هویت آدمه درسته باهات دنیا نمی آد ولی همون اولین کسایی که می بیننت اسمو سنجاق می کنن به تو و اون دنبالته تا آخرش تازه آخرشم روی یک سنگ بزرگ می کوبنش روت تا زیر بارش نتونی جم بخوری از این اسمای مستعار بدم می آد ر. س. ا. ش جام. خ شور باید بگردی دنبال یه چیز خوب که ارزش کاراتو بالا ببره کلاس ام داشته باشه. غیر از کارات باشه بهتره.خلاصه برای همین نوشته هاست که دنبال اسم می گردی والا ربابه چشه هنری نیست که نیست تازه خوبم دقت کنی هنری ام هست اسم یه ساز تو مناسبتا می چسبونشون به ائمه و تو باکلاساش یه ساز اصیل ایرانی. فامیلی مثل خیلی های دیگه یک اسم که «ی» گرفته و نسل به نسل اومده و حالا چی شده که تو می خوایی عوضش کنی خدا می دونه خوب بود اگه اسمت یکی از اینا بود مانولیا، پفک، آزمینا، اوزالیا.....
***
این من نیستم این پدرمه. به جای من حرف زده و همه رو نوشته
***
ای ایران ای مرز پر گهر ای خاکت سر چشمه ی هنر
دور از تو اندیشه ی بدان پاینده مانی و جاودان
ای دشمن ار تو سنگ خاره ایی من آهنم جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما
سنگ کوهت در و گوهر است خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم بر گوبی مهر تو چون کنم
تا گردش زمان و دور آسمان به پاست نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام دور از تو نیست اندیشه ام
از آب و باد و خاک و مهر تو سرشته شد گل ام
مهر اگر برون رود گلی شود دلم
مهر تو چون شد پیشه ام دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما
بنان می خواند و تو همه را تکرار می کنی کتاب اش را از بهمن خریده ام انگار خط می بری می دانم تو هم مانند من به این شعر افتخار خواهی کرد

گل پامچال

گل پامچال بیرون بیا بیرون بیا فصل بهاره عزیز موقع کاره
شکوفانه غنچه واشده بلبل سر داره عزیز موقع کاره
بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم فصل بهاره عزیز موقع کاره
شب مهتاب آیم و آیم ای جان دلبر عزیز ای جان دلبر
به قربونت چشم حیرونت نازنین دلبر ای جان دلبر
کار زیبای بیژن ترقی در نوار ایران زمین
تو همه ی شعر را می خوانی و حتا دستهایت بالا و پایین می کنی عاشق اینی که بنشینم روی صندلی تاب تابی و بغلت کنم آنوقت این آهنگ و آهنگ های دیگر پخشبشه و تو زمزمه شون کنی

داستان های من و قصه ی دوست پیدا کردن تو

دیشب تا دیروقت بیدار بودم چهارتا از داستانها را تایپ کردم یکی یکشنبه، یکی گلنار، یکی چندشنبه، یکی هم این آخری که در مورد زری بود اسمش را نوشتم آوازهای بکر...
پریسا گفت شوهر کرده و چقدر خوشحالم که این اتفاق افتاد همیشه برای کسانی که مشکلی دارند باید بیشتر امید آسایش داشت. آرایش آنچنانی می کرد ولی نماز می خواند نشسته بیچاره از زور بی کسی به چه راه ها که کشیده نشده بود دوستیش با آن مامور نیروی انتظامی آخری بود همیشه شاکی بود می گفت شما با من فرق دارید ولی من با شما از همه راحترم یاقوت گفت باور می کنی کسی برود خانه ی یک مرد مجرد و او کاری باهاش نداشته باشد چقدرش را به ما می گفت ماجرای تجاوز به مژگان رو اون گفت دنبال دکتر می گشتندو ماجرای خون خر که توجه اش را جلب کرده بود حالا کجاست؟اصلن چکار می کند این تنهای تنها وقتی داستانش را می نوشتم انگار همین دوروبرها بود و مرا می پایید. به رقیه زنگ زدم آدم نمی شود این دختر می گوید می خواهد بچه بیاورد آن هم دومیش را. من که توانایی اش را ندارم اصلن اوضاع روحی خوبی ندارم تازه وقتش هم گذشته می شود دردی روی دردها. امکانات مال اش را هم نداریم. می روم باشگاه خوب است اگر کورش بگذارد باید فکری برایش بکنم با هیچ کس بازی نمی کند نمی دانم دوست پیدا کردن چرا اینقدر سخت شده. باید بروم سراغ همسایه اسم دخترش عسل است یکی دیگر هم هست پویا، پوریا همچین اسمی دارد خبری از مهری نشد ذوق کرد زنگ زدم ولی خبری نشد فکر می کنم باید به زور ببرمش خانه یگانه، خانه بردیا، خانه امیرعباس! تا چه پیش آید
23/5/86 ساعت14

و خدایی که در این نزدیکی است

می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها
روشنی، باغ
و خدایی که در این نزدیکی است
امروز دوشنبه است هشتم ماه آرزو نامزد کرده بی خبر تنور داغ بود خمیر را چسباندند. ام البنین آنقدر نگران و مضطرب و عصبانی است که تمام مدتی که با من حرف می زند یک بار هم سراغ کورش را نمی گیرد گفت: مثل خیرالنسا فایده ایی ندارد حرفمان را گوش نمی کند خسته شده تقصیر مامانم است. این عضو جدید خیلی قدیمی است از ما نیست با ما نیست کناری مانده چشم به راه ما، تاوان ما چیست به عکس یادگاری سه نفره ایی فکر می کنم که مقنعه به سر خودکار بدست با مانتوی توسی و کاپشن چارخانه کوچک.... چه کودکی بدی بود کفشهای سیاه را می پوشیم و تق وتق صدا می دهند و فکر می کنیم کی بزرگ می شویم تا ان تق تقی ها مال ما شود آنقدر پوتینها آبی با خز سفید را نگه می داریم تا موش لانه اش کند و خودمان نتوانیم بپوشیمشان. چوب توی حلب بسوزد و اکسیژن کم بیاید و یکی پیدا شود ما را ببرد دکتر، بزرگتر که بشویم بیشتر از خود مواظب پول هایمان باشیم تا کم نیاید. خوب باشیم در آشپزخانه برای تمام عمر متاسفم که هیچ کدام عوض نشده و تنها شکلش تغییری نه چندان با اهمیت
سمیه زنگ زده و اعصاب همه را به هم ریخته 7 صبح 8/5/86
این یکی هم موضوع خوبی است برای نوشتن گاهی اوقات آدم حسابی گیر می کند همه جوری فکر سرش می زند فلان کار را بکنم فلان کس را ببینم فلان زنگ را بزنم کِی بود زنگ زد اینجا کورش نبود چقدر گریه کردم و به یداله گفتم او کسی است که پشت همه است و حالا دیگر مشکوک به آن حس . با خود فکر می کنم نظر داریوش چیست. چرا هاجر می خواهد شهید باشد و هر چه مظلوم تر بهتر. چرا 4 نون نکبت دست از سر ما برنمی دارد چرا شکم بادکرده اش را برنمی دارد برود و غلط کردن مفهوم عینی تری بیابد. کدام بچه رابطه ساز بوده چه بسیار بچه ها که در یک لحظه ی غفلت تخمشان گذاشته شده و چه بسیار زنها که پشت همین غفلت زدگان قایم شده اند. این یکی را یک جور دیگر باید بنویسی تمیزتر از همیشه

باشگاه

امروز 4/5/86 است صبح رفتم باشگاه 10 جلسه ایی هست که می روم خیلی عالی است بدنم حسابی به تکاپو افتاده تازه می فهمم که چقدر ضعیفم. اولش گفتم اگر قرار باشد کسی مارا شکنجه دهد با اولین حرکت که دستهایمان را ببندد بالا هرچه بخواهند و نخواهند اعتراف می کنیم و چه وحشتناک است شکنجه و چه بعید که خدا کند همین گونه هم باشد خدا خودش به داد کسانی برسد که درگیر زندان و بازجویی هستند
آرزو جواب آزمایش ژنتیک را گرفته لیلا می گوید دکتر گفته مشکلی نیست حالا مایلم ببینم چه می گوید داریوش می گوید از همان روز مطرح شدن مسئله او عروس قشنگ خاله ات شده! صبح مهراب زنگ زد گفت مراسم روز پدر دارند. داریوش هم باید برود برای اجرا کمکش کند داستان داسی با دو دندانه را خواندم به نظرم آمد کمی با عجله نوشته شده با دقت کم و همچنین یک کار کارگاهی بیش تر نیست حیدری گفت: داستان و شعر بیاورید. شعر نه ولی چندتایی داستان می دهم برای مسابقه اگر داستان زری کامل می شد خیلی خوب بود همینطور داستان مرد برفی و آن داستان که نمی دانم اسمش چیست. فرم داستانهای بیژن نجدی را دارد داستان یکشنبه آن داستان را دوست دارم باید کلی بازبینی شود امیدوارم چیز قابل داری ازآب درآید می روم لباس پهن کنم این دو تا خوابند.12 ظهر

حقیقت؟؟؟؟

یک حقیقت این وسط هست که درون کاسه ایی چینی جایش داده اند. نقش های دلفریبی هم دارد که وسوسه آدم را برمی انگیزد یک طرف خواهر است که سروته حرفهایش می رسد به محمد که دوستش داشته و یک طرف یک پسرخاله که اگر دستم بهش می رسید و آن طرف آرزو نبود کلی دعوا و مرافعه باهاش می کردم می رود آزمایش ژنتیک و از آن طرف می گوید یک حس دیگری نسبت به مهدی دارم برادری، همکاری، ولی حس مشترک برای زندگی نیست!
باید گوش کدام یک را کشید پسر تو که این همه دردسر نکشیدی این همه سعی نکردی بهتر از بقیه بشوی و زمان که گذشت یک مادری پیدا شود برایت تعیین تکلیف کند چرا حرفهای داریوش را جدی نگرفتی مگر نگفت که این هویت اجتماعی(خانوادگی) با تو خواهد بود و برای رهایی از آن باید بگریزی. یک جای دور، آنجا که رسیدی دل ببند و عاشق شو زندگی بساز برای مهدی جدیدی! نه اینکه بنشینی و مامانت دختر خواهرش را در نظر بگیرد که حتا زحمت نمی کشد با تو مهربانی کند.
تو حق داری پیشرفت کنی زمانی می توانی پیشرفتی را که می خواهی بدست بیاوری که خودت به دنبالش رفته باشی همیشه محیط مناسب آرزوی ما بوده و ما برای این محیط رسیدن به آن چه کار کرده ایم چرا خودت را گول می زنی این دختر خال سابقه ی زندگی تو را ذره ذره دردآورتر به خوردت خواهد داد. نه به صرف خبرداشتن از گذشته ات آینده را خواهد ساخت بلکه تحقیرت خواهد کرد.آنوقت خدا نکند یک لحظه در زندگی مشترک فکر کنی که اشتباه کرده ایی. زندگی همان دم هلاک می شود.
و مهمتر اینکه آرزو چرا چرا چرا؟؟؟
این سوال را ازت می پرسم بارها هم پرسیده ام ولی جوابی برایش نداری. از آن طرف سراغ سعید را از من میگیری، حسین را به گوشه ی چشم می پایی برای محمد افسوس می خوری، زخم زبانهایت نصیب مهدی بیچاره می شود. هرچه کنی به خود کنی گرچه که نیک و بد کنی! منتظری معجزه شود و دکتر بگوید جواب مثبت است و تو بگویی دیدی ارثی است و یک لحظه فکر نمی کنی این حق را نداری تا احساسات دیگران را به بازی بگیری. اگر جواب منفی بود می خواهی چکار کنی زنش می شوی و تمام عمر افسوس می خوری که چرا جور دیگری نشد حالا یک روز برای خودت پرونده ایی درست کن برای همین چند سال و ببین چقدر بزرگ شده ایی و چقدر بچه گی کرده ایی. سودها و زیان هایت را بچین و حقیقت را از خودت پنهان نکن برای خواسته ات بجنگ تسلیم نشو تا امان بگیری که در این زمان است که می توانی زندگی آینده را بسازی 1/5/86- 30/13

نبسته کس به من دل

نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل
این شروع تصنیفی است که همایون می خواند و چه صدایی انگار خود شجریان ولی یک چیز دیگر هم هست چون پدرت شجریان بوده پس باید بهتر از اینها بودی این را که می نویسم یاد استاد بهار می افتم
مهرداد بهار می گفت: نام پدرش هیچگاه دست از سرش برنداشت همه می خواستن من مثل پدرم باشم ولی من نبودم من نمی توانستم شعر بگویم و این یعنی من نبودم
چقدر آهنگسازی دلنشینی دارد این نوار کار کیست؟

قلندر همیشه بیدار

دوشنبه 25/4/86 صبح است و هنوز رختخوابها روی زمین داشتم کتاب «سرزدن به خانه پدری» در مورد بهرام بیضایی را می خواندم که کورش بیدار شد باید برم
28/4/86 ساعت 3 بعدازظهرجمعه است و بازهم این دوتا خواب و قلندر بیدار خیلی وقت است داستانی ننوشته ام. پسر ذوالفقار را عمل کرده اند شهناز و خواهرهایش را دیدم خیلی خوب بودند جواد هم موتور زرد رنگی را که بچگی ها با آن بازی می کرد داد به کورش هم سرگرم شد هم صاحب) ثریا را دیدم چقدر آرامش را خدا سپرده به این چهره. خدایا این آرامش را بر زندگیش جاری کن می روم خانه دایی برای تسلیت به زن دایی سه چهار خانه آنطرفتر عروسی دختر سمزار است سیمزار یا سیمینزار معلوم نیست برای تلفظ اول را خورده اند یا آخرش را انگار کار اساسی رویش انجام شده ؟!
زهرا زنگ زد کلی حرف زدیم یک زنگی هم زدم رقیه. امروز تولد یگانه است تصورش را بکن رفته حمام آفتاب لب دریا کپل خانوم ... داریوش می گوید: جزیی است از خودش و معلوم نیست چرا حصارزده ایم برای خودمان. می روم باشگاه خوب است کمی شلوغ هیچ تغییری هم نکرده ام راستی ندا را دیدم زن مهدی حیدری قیافه اش زنانه شده کلی سن و سال دارترش کرده آن موهای رنگ کرده 5 سالی انگار رفته روی سنش .آرزو هنوز تصمیم نگرفته و خیرالنسا می گوید خیلی به این پسررو می دهد داش ولی کارش را عوض کرده.

جمله ناتمام 17 تیر

امروز 17 تیر است، باز هم یک جمله نوشته ام و تمام... امروز خروسخوان بیدار می شوم ببخشید خروسی در کار نیست صدای تک و توک ماشین است که می آید داریوش رفته سرکار گفته بگویم اداره برای کورش ملاحظه او که لکنت گرفته ولی لکنتش خوب شده شاید چند کلمه در هفته. دیروز رفتم باشگاه او را هم با خودم بردم خوب بود بازی کرد غر زد و حتا اشک هم ریخت خندان زنگ زده برای وام لیلا می گوید (شوهر ذلیل است) به ام البنین می گوید (دُکی) حقیقت این است که ما برای رسیدن به اینجای اجتماعی که هستیم بیشتر از رانندگی زحمت کشیده ایم. پس او حق ندارد.

آرزو محمد را کنار گذاشته به گمانم و حالا دنبال عقب ماندن حبیب و حال جمشید دارد دنبال توجیه می گردد. با این پیشینه ها که وجود اجتماعی مهدی شکل گرفته و حالا چرا ما می خواهیم حقیقت را پنهان کنیم یا حتا تخفیف در آن بدهیم معلوم نیست هر دفعه که با اینها هر دویشان زهرا و هاجر(زن برادرها) می نشینم به صحبت، گندش در می آید. مثل هم فکر نمی کنیم. تازه به نظرم حتا با برادرها هم دیگر هم عقیده نیستم انگار روز به روز دست نیافتنی تر می شوند.
هنوز هیچ دوستی پیدا نکردیم واقعیت تلخی در اطرافمان است برای هر کاری مواجه می شوم با مسئله ایی تازه که توان رودررویی با آن در من نیست یاد بهناز افتادم یک زنگ باید بزنم همین طور زهرا و رقیه به جهنم که کسی زنگ نمی زند20/4/86.

فیشن فیشن وواوی...

فیشن فیشن وواوی....این را عروسک پویی می خواند که روی کنده ایی در حال پارو زدن است وعلی (داداش خانم طهوری) برای کورش خریده داداش خانم طهوری.


سه شنبه داداش خانم طهوری (برای مراسم ختم می رویم تهران آذر و مامان آقای امیری همینطور خسرو و آقای وکیل زاده و چندتایی از همکاران بابا خانم کبریایی انگار آمده اند کورش پیش بابا می ماند چقدر سنگین و سهمگین است اینگونه مرگ مادرش تا شده انگار و درد دارد اینگونه مردن )همین طور مامان زن دایی نیره فوت کردند چه شد که این مرگها را برای یادداشت انتخاب کردم.
از قطار که پیاده می شویم می رویم قهوه خانه چای و سرشیرو عسل و نمی خوریم یعنی نمی توانیم بخوریم. سرشیر توی پیاله مانده و بابای رقیه مدام غرولند که: چه جوانهایی چرا نمی خورید ما که جوان بودیم ال بودیم و بل بویدم ما هم که خنده مان گرفته و او که ناراحت و عصبانی شده می زنیم بیرون.
باروبندیلها خانه پسرخاله ی رقیه است و پسرش یونس راهنمای تور همه جا می رویم امامزاده و پل و بازار و بناهای قدیمی و ...بعد هر کدام یاد فامیلهای داشته و نداشته می افتیم و بین این فامیلها مادر زن دایی در دسترس تر است هادی هم هست و خاله نرمین، ناهار به زور نگه مان می دارد مویزهای روی دار درون کیسه های سفید است ولی برای ما کیسه ها را می آورند پایین تا بخوریمشان و چه مزه ایی دارد این مویزها
می رویم چکان عکس می گیریم لای برگهای درختان تنومند گردو که زردی برگهایشان صحنه ایی باشکوه را آفریده (عکسش سوخت همان که زهرا تکیه داد به درخت و غم عالم ریخت توی چشماش گفتم این چه قیافه ایی که گرفتی و او خندید و من عکس گرفتم) بعد هم دعوا با آن بی شعور دوچرخه سوار و چه خجالت آور بود که من و زهرا ایستاده بودیم و رقیه کتک می زد و ما فقط می گفتیم ولش کن بیا بریم.
مرغ دریایی می بینیم نه دریاچه ایی در کار است (حتا مصنوعی) و نه تالابی یا چیزی از این دست ولی مرغ دریایی روی رودخانه وسط شهر بالا و پایین می رود می گویند می خواهد بروید دریاچه ارومیه و فقط اینجاست تا استراحتی کند بعد از پروازی طولانی و این غریبه ی چرا تنهاست ؟
رفتیم خانه دختر خاله ی رقیه با آن پسر پررویشان یک عروسی هم بود فکر می کنم همان فامیل دوم رقیه خورشت قورمه سبزی درست می کنند منتها با تره خیلی عجیب به نظر می آید ولی فوق العاده خوشمزه است (در خانه کوچک پسر خاله یک اتاق کوچک هم هست که عاشیق یاحی «یحیی» و زنش در آن زندگی می کنند چگور بالای خانه آویزان است و دل مرد که آویزان مانده بین مریضی و رفتن زن و سازش که حالا بی صداست برایمان از عروسی هایی که رفته می گوید و از زنش که چقدر از بیماریش نگران است و نمی تواند دعوت های زیادی را که برای عروسی دارد قبول کند و طرز فکرش از همه جالب تر است که می گوید من آدم خوبی هستم تمام عمر خلق الله را خندانده ام برایشان در شادی ها ساز زده ام و آنها را شادتر کرده ام بر خلاف آخوندها که همیشه منتظرند تا کسی بمیرد و آنها خوشحال شوند- زنش همان سال به رحمت خدا رفت و یاحی ساز نزد تا به سال زنش نرسیده خودش هم رفت )
می رویم پیش هادی و مادرش آنها راهیمان می کنند بابای رقیه کجاست نمی دانیم ولی می آید می گویند از یک ایستگاه دیگر سوار خواهد شد. می رویم ایستگاه و آنجاست که یوسف را می بینیم چه زیباست این یوسف و چه با ادب نوار خریدیم برای حسین آقا راننده ی شرکت و قاب عکسی برای کورش هنرفکر عکس پاریس کوچولویش را –دعوای مان شد با آن زنیکه که گفت سه تا پسر با سه تا دختر و زهرا که گریه می کرد و از جلو می رفت و آن زن که تمام کوپه ها را با غرغرش پر کرده بود و یوسف که آرام پشت سر چمدانهایمان را می آورد. آخرش پرسید این خانم واقعن آشنایتان است و رقیه گفت: بله و رفت و چه خجالت زده ما خود را ثابت کردیم و چرا آن زنیکه همه را از قماش خودش دید و آخرش گفت که فکر می کرده آن پسرها به زور ما را با خود به آن کوپه برده اند و ما نمی شناسیمشان. طعم مربای به، مربای سیب و طعم تجربه ایی تلخ همیشه هست حتا به تمام روزگار ماندگاری در این جهان ناسازگار، نامتوازن، نامیزان،
خودت همه چیز را می دانی ولی....
سه تیغ را جوری حرکت می دهی که بیشتر به تصادف شبیه باشد تا قصد صورتت را که موقع اصلاح می بری یا حتا خال کنار بینی ات را و خون که می زند بیرون و تو پنبه پشت پنبه می گذاری رویش قلمبه قلمبه پنبه گیر کرده و تو به بازی نابرابر تیغ و تن ادامه می دهی حالا سروکله اش پیدا شده خونت قرمزتر از بقیه است یا روشن تر؟
هیچ خونی را به یاد نمی آوری یادت هست خون دماغ می شدی ولی نمی دانی چه رنگی بود حتا پای بردیده ی صبری که شیشه را از آن درآوردی و دستت را گذاشتی روی آن تا نبیند و تو فشار دادی و لای انگشتات پر از خون بود قرمز تر از این یا روشن تر از این؟!
حالا چه فرق می کند کم رنگ تر یا پر رنگ تر تو همیشه زرد بودی. عکسهای بچه گی ات شبیه عکسهای قدیسهاست و عکسهای سه در چهار مدرسه را دوست نداری گوشهایت بزرگتر از بقیه بچه هاست با این کله ی تراشیده. ت. قدیس که نیتی بلکه بل گوش هم شده ایی. خون روی تیغ را می شویی. مواظبی که خون دستت به غیر از ملافه را کثیف نکند. باید دست می کشیدی و ملافه را صاف می کردی آنقدر صاف که رد تیغ رویش بماند دستت را بلند می کنی خون لیز می خورد پایین تا آرنجت رد می اندازد و بعد می افتی روی لباس ها و فرش. وقتی همه چیز تمیز است وقتی ملافه صاف است تو ملاحظه اش را کرده ایی. حالا هم مواظبی قطره های کوچک و بزرگ ملافه را رنگین می کنند یک قطره دو قطره چند تا روی هم. فکر می کنی به در که باز شود و مامان بدود و فحشت بدهد چند ضربه ایی هم بزندت و بعد بخواباندت روی تخت و گور بابای کثیف شدن ملافه جرش بدهد و مچهات را ببندد و آن سه دکمه ی لعنتی را آنقدر فشار دهد و تو دیگر هیچ نفهمی. او را هم نبینی که تلفن را پرت می کند و می دود سراغ همسایه ها. تو پدر را ببینی با همان سرووضع روغنی لباس سیاه کثیف ولی نه! با سفیدترین لباس که مهتابی است و باز به زندگی نکبتی او و کامیونش فکر کنی که آنقدر ازش کار کشید تا از دستش خسته شد و یک روز انتقامش را از او گرفت. آنقدر عقب آمد تا سینه اش جایی برای نفس نداشته باشد. خودت همه چیز را خوب می دانی ولی....

دختر این کاریکاتور است نه واقعیت

امروز 12/4/86 است غروب با یگانه و کیمیا می رویم مرکز خرید مهستان سبد خرید می گیریم و کورش و یگانه سوار می شوند و کیمیا نق که منم می خوام سوارشم خیلی سخت است که در آن فضای کم دوتا سبد با دوتا بچه ناقلا را حرکت دهی بدون اینکه به کسی بخوری خلاصه راضی می شوند که پیاد شوند و کیمیا و کورش را می سپاریم به آقایی که کاریکاتور می کشد اوهم اول کورش را می کشد با چشمهای درشت و آبروهای پر پشت با دستهایی که به فرمان گرفته و کیمیا که آخر هم نفهمیدیم چه شکلی شد نشانمان نداد و فکر می کنم خودش هم خوشش نیامد من و داریوش هم کلی در مورد کاریکاتور و نحوه نگاه نقاش به سوژه و اینچیز ها برای در و دیوار گفتیم بعد هم که آمدیم فقط نقاشی را نشان لیلا داد و بس...

مجنون خانه...نه ...مستان خانه

ای لولیان ای لولیان یک لولی دیوانه شد
تشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
من که زجان ببریده ام چون گل قبا بدریده ام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
ای آتش آتش نشان این خانه را ویرانه کن
این عقل من بستان زمن بازم زسر دیوانه کن
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
بچه پررو نشسته بالای تاب و مدام می گوید نک سوی مستانخانه شد با کتاب قبول نمی کند نوار را با هم گوش می کنیم می خندد. می پرسم «مجنون خانه» با لکنت می گوید: مجنون خانه
آهنگ تمام شده و او دوباره می خواند
آرزو امروز می آید پیش روانشناس مامان همچنان از دست خاله خندان شاکی است. مخمصه ایی که او برای خودش درست کرده حالا حالاها ادامه دارد خدا به خیر بگذراند 11/4/86

26 ماهگی

امروز 7/4/86 کورش 26 ماهگی را هم پر کرد لکنتش هم هست، هم نیست. الهام (مربی مهد)گفت: شرطی شده سعی می کنم محیط خوشایندی برایش فراهم کنم. چند روز پیش خواب رقیه را دیدم چهار چشم درآورده بود و پریروز باز خوابش را دیدم. اینبار تصادف کرده بود. صورتش سوخته بود. یک زخم بزرگ روی صورتش بود خیلی ناراحت شدم وحشت کرده بودم وقتی از خواب پریدم با تمام وجود وحشت را حس کردم اعضای تنم می لرزید. خودش بی تفاوت بود من پر از علامت سوال چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ زنگ نمی زند آخرین بار تولد دخترش زنگ زد آن موقع شماره را از کجا آورده بود همیشه بهانه ایی داشت. باید برویم خانه دایی برای دیدن امیرعلی، هنوز آرزو تصمیمی نگرفته!

ام البنین می گوید به مهدی تمایل بیشتری دارد فرهنگیان ایمیل فرستاده که تو را دوست دارم و چه بد که ما نیاموختیم زل بزنیم توی چشم یکی و بگوییم دوستش داریم برود به حسین بگوید یا می پذیرد یا نه و هزار فکر به سر آدم می زند که آیا بشود یا نشود.دیروز دکور اتاق کورش را عوض کردم وقتی کار دارم و او گیر می دهد بیشتر سرش داد می زنم. متظاهرانه رفتار نکن این یک تذکر بزرگ بود(یاداشت نیک بین را زدم توی کمد و هر وقت در کمد را باز کردم آن را دیدم ) حالا باید این جمله را بنویسم و بزنم روی دیوار که« او حق دارد و تویی که کار داری»
مامان زنگ زده که برویم هشتگرد و چند روزی بمانیم ما با هم تعارف داریم وقتی پیش هم هستیم حرفهایمان را نمی زنیم. بعد پشت سر مهربان می شویم و فکر عوض کردن عالم و بشریتیم. ته حرفهایش آرزو می خواهد زن این کرده (محمد فرهنگیان) شود و این کرده حق ندارد بعد از یک سال پیدایش شود و بگوید دوستت دارم. حق ندارد از آرزو بخواهد مواظب مادرش باشد اگر تو می خواهی برای خوشایند پدر و مادر و دیگران فنا شوی بشو ولی نخواه که آرزو همراهیت کند.
در عجبم از یداله می گویند کاغذ دست گرفته شجره نامه می نویسد برای کشف فامیلش و خدا می داند چه خیری از این فامیل دیده که دنبال اصل و نسبش رفته، که حالا بر مسند موافقت نشسته و مهدی را پس خوبی می داند! مهدی کیست؟آرزو کیست؟فرزند چهارم یک خانواده له شده در فقر و بی توجهی و سراسر کمبود. بچه که بود عاشق خودنمایی لباسها را توی تشت می ریخت می آورد وسط کوچه و شروع می کرد به شستن با قد و قواره ی کوچک کلی همسایه ها تعریفش را می کردند. بچه ی زرنگی در مدرسه حسود مخصوصن نسبت به کسی که امکان مالی داشت. خودش را نزدیک همچین آدمی می کرد تا بهره برداری کند. زود رنج مورد توجه همه. زیبا و یکدفعه من بی خبر...
رفت دانشگاه رشته ادبیات علامه طباطبایی رتبه 112 کم درس می خواند یا من زیاد می خواندم و نمی فهمیدم. زندگی من، او و ما خلاصه شده بود برو مدرسه سرتو بنداز پایین بیا خونه تفریحمان شده بود رفتن به خیابانها و پرسه زدن در آنها. کارهای فوق برنامه تابستانهایمان شده بود کلاس گلدوزی زن دایی و کلاس آرایشگری و گاهی هم معاشرت با خانواده اش با بقیه فامیل کمتر
این پسر خاله آن وقتها سالی یکبار پیدایش می شد برای عید دیدنی و این ما بودیم که چون دختر بودیم نباید طرف پسر ها می پلکیدیم؟!
بعد خاله بازی با مریم و مرضیه و خیلی های دیگر(محمدیان و صفورا و اکرم و...) اوایلش چادر هم سر می کرد و چهارسال که تمام شد. از چادر خبری نبود. حالا تنهایی می رفت تهران و باز با دلخوری پول می خواست بیشتر و بیشتر و برای هر گله ی همیشگی مامان و بابا گریه می کرد خوب درس می خواند یک زمان همسایه مان برای پسرعمویش آمد سراغش یادم هست داشتم اتاق کامپیوتر را تمیز می کردم مامان گفت آمده اند برای آرزو و من آنجا بود که تفاوت چهره را پتکی دیدم و یا حتا شمشیری که برای جدا کردن آمده بود برای فاصله انداختن و من تقدیرگرایانه؛ چون خوشگلتر است سراغش آمده اند، موضع خود را اعلاام کردم که به من ربطی ندارد لیسانس می گیرد با بهتراز این می تواند زندگی کند و همین بود تا آمدن داریوش..
با ورود داریوش زندگی ساده ی مخفیانه ی کوچک در هم شکسته شد کمی موفق، کمی ناموفق، کمی خوش، کمی ناخوش.... ما عوض شدیم آرزو حالا کسی بود برای حرف های مهم در خانه ترک زبانان از همه دری می شد با او صحبت کرد و لذت برد زوایایی ناشناخته اش بیرون زد توانایی هایی کشف می شد استدلال های درست دایره لغت فراوان، علم به آموخته هایش در سطح بالا و با قدرت انتقال بسیار اینها تازه کشف می شد تازه نمود پیدا می کرد.

دوست یابی! نیابی؟

داستانهایم نصفه کاره مانده هلیا جلوی در مانده و زری توی کوچه ها پرسه می زند. سمیه مدام توی ذهنم می چرخد و خاله ام دادش را پر می کند توی کوچه. حالا تلفن است که زنگ بزند تا پریسا (زنگ می زنم 118 آدرس زنبق 18 را می دهم و می گویم اسم صاحبخانه را نمی دانم این مربوط زمانی است که سوپا کار می کردیم آمدیم خانه پریسا و حالا رقیه گفته که پسری دارد و می شود زنگ بزنم و بروم ببینمش شاید فرصتی پیش آمد تا کورش با پسرش دوست شد چه سخت شده این دوست پیدا کرددن)بخواهد ببیندم4/4/86

پفک خورون

ای ایران این را کورش می گوید تا بنویسم پفک در دست تازه به من هم می گوید: کوچولو بخول
امروز دوشنبه است چهارم ماه، بچه وکیل زاده دیروز دنیا آمده برای کادو داریوش را مامور کرده اند بلز می خرد با یک کرم موزیکال، برای کورش نخ و شکل خریده ایم امروز دو تا از ماشین هایش را انداخته دور من هم جمع شان می کنم یک جا تا بعد ها بیاورد دل و روده شان را بریزد به هم اینهم جلد پفکش تا نگوید من که نخوردم از این جور چیز ها (راست راستس هم خیلی حرف گوش کن است پفک و چیپس نمی خورد این یکی هم اشتباه شده)

روانشناس گفت دوست پیدا کنید کو دوست؟

هفته پیش رفتیم پیش روانشناس. هیچی نیست. لکنت خوب شده و حالا گیر مختصری مانده امروز بیستم ماه است. صبح رفتیم باشگاه ژیمناستیک، رفتیم ببینیم چه خبر است و بپرسیم در مورد کلاس برای ورزش خودم. حالا که سر کار نمی روم بهتر است یک فکری برای این بدن بکنم. خانم دکتر کاردان را دیدم و به زور و بهانه دوست یافتن برای کورش قرار شد برویم خانه شان. یک زنگ هم باید به مهری بزنم. مهری را در پارک دیدم بچه اش از کورش کوچکتر است هنوز با بردیا به جایی نرسیدیم بچه ا امتحان دارند من هم تنهایی از پسش بر نمی آیم شاید بردیا بی قراری کرد باید خاله هایش باشند. خلاصه بچه داری و بچه یابی ! معلوم نیست چکاره ایم
خاله دوشو( این اسم را کورش برایش گذاشته) می رود کلاس دیوان. (پنجشنبه ایی که آنجا بودیم بساط آب بازی به راه بود خاله تو را حسابی خیس کرد بابا هم تلافی خیس شدن تو خاله را با آب تشت سورپریز کرد)
داستان هلیا هم نصفه کاره مانده. از زهرا و رقیه خبری نیست. مامان زهرا رفته سوریه. مادربزرگم حالش خوب نیست و «عالم» زن پس عموی بابا هم مرده. رفته بودیم دنبال اجاره باجه های توی پارک گفتند امکانش نیست. داریوش نگران است جالبتر اینکه نگرانیش دامن مرا هم گرفته در این مورد شوخی می کنم و او حسابی دلخور می شود بچه ی معصوم بدجوری نازنازی تشریف دارد. کورش خیلی بیشتر شیطنت می کند جنب و جوشش زیاد شده به همان نسبت من احساس ضعف دارم خوابم می گیرد نمی دانم چرا؟
«یادنامه بهار» را می خوانم «مجمع الجزایر گولاک »را می گذارم برای بعد... از کیا شنیده ام که حیدری کارش را رها کرده و چسبیده به کار تبلیغات گفت خوب درآمدی دارد خدا کند. صدالبته که حسودیم شده ولی خیلی بدبختی کشیده تا با اینجا رسیده وقتی درس درست و حسابی نخواندی. وقتی پدر و مادر مایه دار نداشتی. پدرت درمی آید تا به اینجا برسی خدا را شکر.

رفته بودم کانون شهید فهمیده برای داستان نویسی به نظر خانمی که آنجا رئیس بود فکر کرد دشمنی برای خراب کردن ذهن بچه ها آمده هیچ جذبه ایی نداشت. خدممتگزار که باشی تقصیر تو نیست اینجوری بارت آورده اند. شهناز زنگ زده برای خانه یا زمین . یداله خیلی وقت است که تبریز کا می کند کمتر همدیگر را می بینیم. نوشتم امیرعلی دنیا آمده ولی ننوشتم شبیه کیست؟ شبیه زهرا یا ذوالفقار، امروز شنیدم پدرها افسردگی پس از زایمان می گیرند پس دایی هم دردش همین است . باید بهتر و بیشتر بنویسم

شوک

شوک خیرالنسا هنوز هست که نوبت آرزوست. خاله ام زنگ زد و سر و ته حرفش به قسمت و قدرت خدا بر می گشت. من باید طرف مهدی را بگیرم. من خواستم که مثل آنها نباشم خدا هم کمک کرد ولی آرزو می خواهد یا نه؟!
همبازی دوران کودکی. پسر خاله. کارمند بانک ملت. هیچ کدام حقیقت را پنهان نمی کند. امیدوارم تصمیم درستی بگیرد. می دانم کاسه کوزه ها سر من شکسته خواهد شد پس بهترین را برایش آرزو می کنم13/3/86 ساعت 12

امیرعلی جون آمد

با مداد که می نویسی حس اینکه می توانی نوشته را پاک کنی و چیز دیگر جایگزینش کنی جراتی وصف ناپذیر به تو می دهد.امروز

9/3/86 است کورش یک هفته است که دیگر مهد نمی رود گیر زبانش بهتر نشده وقتی آنجا بود به کارهای خانه می رسیدم. رخت . لباس. جارو. تماس با دوستان. طهوری گفته بود اگر اتفاقی برای بچه ی تک بیوفتد می گویند از پس یکی هم بر نیامد. داریوش هم می گوید در مورد cd های دکتر می گوید نباید به کسی توصیه اش کنیم آنوقت می گویند آن همه اصرار می کنند و این هم وضع بچه شان!؟ بازهم شد حرف مردم، ولی آیا این حرف ها جزء وجود من نشده. وقتی کورش می رود مهد کودک سعی می کنم غذای مفصل تری درست کنم خانه و زندگی تمیزی داشته باشم. بهره یی از این ساخت(آزادی سنگین) داشته باشم. پس این من هستم که محدوده را در ذهن خود ساخته ام توقع دارند. همه از خود من گرفته تا بقیه
توانایی خود را می دانم و بیشتر می خواهم. دو.. سه روز پیش اتفاق جالبی افتاد. این اتفاقها را باید یک جایی نگهداشت ولی شاید نباید سراغشان رفت. مامان گفت:«با اشاره به یگانه» اگه دختر آوردی اینجوری باشه
این حرف جواب فوری مثل« همین یکی برای هفتاد پشتمان بس است» داشت ولی یک ادامه هست که بایگانی می شود. به داریوش گفتم شانس آورده ام که کورش شبیه شماست والا تا ابد معلوم نبود کورش را از خودتان بدانید یا نه! حالا می فهمم حق داشتم که برای پذیرفتن خواستگاریش آنقدر در مورد نظر خانواده اش حساس باشم!
برای مامان همه چیز با قیاس خودش خوب است. زندگی اشن، بچه هایش و جالبتر وقتی صحبت از خصوصیات فردی است همه خوبیها جلوه می کند. در زندگی فقط خوشی ها را می بیند و حتا در مورد بچه ها کمال گرایی. مطلق بینی قطعی است. پس بهتر که کورش شبیه داریوش شده با اینکه شر بودنش به دایی و لاغر بودنش به نمی دانم که کشیده! و بهتر که رگ بی خیالی من خیلی زودتر از آنکه نظر کیا را در مورد خانواده داریوش بشنوم به کار افتاده بود. در کلیت زندگی در این ساری جاری برای خود دغدغه هایی مهم تر دارم یا می خواهم که داشته باشم؟!
داستان زری خوب شروع شد ولی ادامه جالبی نداشت. می گذارمش برای یک وقت دیگر. خندان رفته اصفهان. کوچولوی دایی 4/3/86 دنیا آمده. صورت کوچک. دست و پایی بلند! فارغ از کاستی های روانی این دنیای بی سروپا. معصوم و مظلوم«امیرعلی» اسم خوبیست به نظرم تلفظش هم سخت نیست حاصل یک حس مشترک، موجودی مشترکنیست. پدر و مادر اشتراکی در آن ندارند یا بر حسب زمان و خواسته آنها این اشتراک درصد می پذیرد. دستگیره می شود(چرا انشاء دستگیره این قدر سنگین به نظر می رسد) مایه می شود. اسباب می شودتا کسی از تنهایی به درآید. زندگی جریان کمی متفاوت تربه خود بگیرد و این است آن حس که وظیفه را می آفریند و نه احتیاج. مسئولیت که من وظیفه ام نگهداری از بچه نیست. من به کورش احتیاج دارم. به خاطر خودم. زندگی ام و در قبال او مسئولیت دارم که این مسئولیت هم توامان با رضایت. آرامش. خوشایندی و سلامتی است. باید جمله را همیشه با خودم تکرار کنم. کورش برای من آمده برای اینکه من خواسته ام. او خواسته من است و خوب است و نیک است و برای من است.
ساعت30/20 است یک ساعتی است که می خواهد تا بیرون ببیرمش بابا با کامپیوتر مشغول و مامان(داشتم داستان زری را تمام می کردم) کیف داریوش را به کلی به هم ریخته داریوش می گوید برویم هشتگرد. به من ربطی ندارد که بعد بگوید (نمی گویند مردک حالیش نیست جا کم است آمده اینجا بماند) من چیزی نمی خواهم حال و حوصله بهانه گیری ندارم داستان هم جا دارد زیادتر شود هم کمتر، کدام بهتر است نمی دانم؟!

ترانه و طبل و تو

آخرین روز اردیبهشت فرا رسیده پانزده روز است که کورش بدون مامان می رود مهد کودک آن هم چه رفتنی گریه می کند انتظار می کشد. تحمل می کند. گاهی بازی گاهی شعر. نیاز به پول. نیاز به پیشه. نیاز به پشتوانه و پسوند مسئله نیاز و بیشتر از همه نیاز داریم به حقیقتو خواستن متغییر است گاهی میل به کار است و گاهی درصد 10 دارد هنوز با قطعیت نمی شود گفت بسته به شرایط امیدوارم تصمیم درست بگیرم.
***
طبل بزرگم خیلی قشنگه وقتی که می زنم اینجور صدا می ده..... بوم بوم بوم بوم
ویلونی دارم خیلی قشنگه وقتی که می زنم اینجور صدا می ده .....د ِد ِر دِ دِر
شیپوی دارم خیلی قشنگه وقتی می زنم اینجور صدا می ده ... دوُ دوُ دوُ دوُ
پیانویی دارم خیلی قشنگه وقتی که می زنم اینجور صدا می ده...... دارن دارن دارن
اسب سفیدم خیلی قشنگه وقتی که راه می ره اینجور صدا می ده......پتکو پتکو پتکو
اما تفنگم توش یه فشنگه وقتی که می زنم اینجور صدا می ده ..... بنگ

این یکی از ترانه هایی که تو نواری که تازه برات خریدیم می خونه و تو هم خیلی دوسش داری
واکمنو می زاری تو گوش ات و حتا باهاش می خوابی بابا هم برات کلی نوار خریده
بابا چقدر نوار داری بیشتر از من چیا داری: پریا، خانه دوست کجاست، طبل بزرگم، گرگمو گله می برم، قصه روباه که دومشو پیرزن کند، مستان سلامت می کند، سلسله ی زلفش بند دل حیران شد
ای ناقلا اینا هم مال تو شد
خدا رحم کنه پدر و پسر سر نوار دعواشون شده و خدارو شکر که کتابا مال خودمه داریوش نوار و سازاشو داده به کورش و حالا هیچی به هیچی...

گیرو نگرانی و ...

دماغمان کیپ است هم من هم کورش. مهد کودک گیر کرده توی زبان بچه و همه خاله شده اند حتا عمو داود. اضطراب جدایی. نگرانی برای کاری که می خواهی انجام دهی. تاوان سخت! البته که نمی خواهم چقدر بد بزرگ شده ایم. گوله های نگرانی. ناامیدی. ناتوانی. نادانی. بازهم فروختن خواب برای اتاق خواب بوجود می آید. خدایا کمک کن 19/2/86 ساعت45/15

حرفهای نا تمام من

کنسرت در پایان زمستان را تمام کردم و حالا شهود اوکانر را می خوانم مجله گلستانه را باید بخوانم در مورد اورهان پاموک است برنده نوبل 2006 مهراب پیر شده و حتمن زهرا خوشگلتر. ماکان؟ انرژی روانی ام کم شده ولی نه من دارم بزرگ می شوم پس انژی من هم باید زیاد شود.
امروز به ذهنم زده داستانهایی بنویسم در مورد زنهای دور و برم. شاید با همین عنوان شاید بتوانم سه نسل را به تصویر بکشم. مادرم. مادرش و خودم شاید خواهرهایم، نسل اش مهم نیست مهم گونه های تربیتی و فکری هر کدام است حتمن در مورد زری می نویسم.
کیا.زهرا.جمیله.مادرم.مادرپدرم.سراج.یاقوت.خیرالنسا.لیلا.زهرای مهراب.سمیه.خاتمه.زهراخانم.گیسو.مامان.خاله ام.فریده.ثریا.زهرای سمرخ
زری برای حق مادرش، زری برای شوهرکردن، زری برای هوس هایش. زری برای قسط آپارتمانش،زری برای بکارتش(اول شخص)
کیا، با خودش دوم شخص به دنبال توجه(جلب توجه) خواستن ها و نخواستن ها، مقایسه با عالم و آدم
زهرا، زاد و ولد، خواستن و نخواستن و نتوانستن(سوم شخص)
جمیله، از زبان پسرش. مبارزه برای آبروی ریخته شده
مادرم، دردش، توقعش، مبارزه اش، لج بازیش، سردرگمی اش(روایت نفس)
مادر پدرم، مرگ پایا همه چیز در یاد یا بر باد(سوم شخص)
سراج، تجاوز به حقوقش،پدر،مادر، مرد(اول شخص)
یاقوت، میکائیل در یک مرگ یک ساعته، راوی میکائیل
خیرالنسا،محاکمه خود برای زندگی، درس، ازدواج
لیلا، بچگی کردن، بچه داری کردن، راوی سوم شخص (ترسها و حساسیتها)
زهرای مهراب، زندگی، درس، زیبایی(دیالوگ)
سمیه، قربانی بودن، تلفن،خواستها
خاتمه،شرح آلودگی،ترس لو رفتن، پنهان کاری
زهرا خانم، یادآوری خاطرات تنهایی
گیسو،شرح مسافرت آمریکا،عکسهای یادگاری(اول شخص)
هلیا،نامه به پدر
مامان، شرح دردهای ظاهری و درونی(اول شخص)
خاله،مقایسه گذشته و آینده
فریده،فرار بچگی، در حلقه بزرگتر ها، عادتها(دوم شخص)
ثریا،مرگ داود(اول شخص)
زهرا،فرزندخواندگی،تلاش برای قبول واقعیت
از تو می پرسند می خواهی چه کاره شوی و تو جوابی نه حقیقی تحویلشان می دهیو حالا که به آن روزگاران فکر می کنی. جوابهاین عین واقعیت ناگفته به درد هم نمی خورد.
ابتدایی که بودم حتمن پسر. پسر شدن که کار نیست ولی چون من می خواستم پسر شوم تا همیشه با آنها بازی کنم تو روی همگی شان در بیایم تیر جمع کن نباشمو تیرانداز باشم بستنی بفروشم. زن خوشگلی مثل زهرا داشته باشم با آن موهای بلند و طلایی که هر روز یک جور می بستشان....
کمی که بزرگتر شدم می خواستم رئیس باشم، مبصر مدرسه قابل اعتماد تا جایی که بشود بروم دفتر مدرسه و بدانم چه خبرهایی هست که بقیه نمی دانند. می خواستم شاگرد راننده باشم ،شوفر، تا دخترها را بگویم که کرایه بدهند و سوار شوند و پیادشان کنم. پولدار باشم تا کفشهای سرمه ایی را پرت کنم توی آب تا برود و من هیچگاه نفهمم که کجا رفته و نخواهم که گیر کند به شاخه ایی، کپه ی اشغالی تا دوباره پیدایشان کنم تا کتک نخورم.بندکش باشم تا با سیمان بگیرم درز دیوارها را آنقدر صاف تا آینه شود و دوست داشته باشد اوستای بندکش، بند باز باشم یا حتا کفتر باز تا بتوانم مواظب کفترها باشم تا یکیشان کم نشود مخصوصن آن بال قشنگ که حالا هم نمی دانم چه رنگی بود. دزد باشم جیب بر تا نفهمند که دوتا 200 تومانی برداشته ام برای خرجی خانه که کم بود و نبود و جور نمی شد اما از خودی وحالا این خودی نمی داند و من جرات گفتنش را ندارم؟!
و سالها بعد فقط می خواستم قبول شوم همین و بس همیشه می خواستم. اصلن معلوم نبود برای چه درس می خوانم شیمی می خواندم یا منزوی گوش می دادم. چرا گول خوردم و رفتم دبیرستان. کاری نداشتم و بدتر از آن می خواهید چه کاره شوید؟ پس از پایان تحصیلات و آن رجبی از خدا بی خبر که مغزش پر بود از عدد و ارقام معلوم نبود چه می خواهد برایش بنویسم و شاید خوشحال می شد اگر توابع را برایش 10 بار بنویسی تا شغل آینده ات را...
چرخه چرخید و یکبار نوشتم سال 79 که می خواهم نویسنده شوم حالا منصرف شده ام ساده تر از پسر شدن و پولدار شدن و قبول شدن نیست درست برخلاف پسر شدن که امکان ندارد به نظر می رسد. پول را می شود یک کاری کرد و حتا قبول شدن را که با چه جان کندنی بود نصیبمان شد ولی نویسنده شدن خیلی بیشتر از اندازه هایی که فکر می کنم کار می برد و من آمادگی اش را ندارم.حالا تا چه پیش آید؟!18/2/86

مهد و معلم

راستی چرا این روزها. این چهار جمله را قبلن نوشته ام و اصلن نمی دانم چرا؟
از اول هفته یعنی 8 اردیبهشت رفتیم مهد کودک آرمیتا خانم ذوقی دختر فوق العاده ایی به نظر می رسد اول پارک بعد حیاط مهد کم کم داخل مهد دیروز سرما خورده و حالا خوابیده حالش بد است چند ساعتی که مهد بودیم مدام چسبیده بود به من و جدا نمی شد کارم به احتمال زیاد درست شده شاید از اواخر ماه یا ماه دیگر. به وضعیت نرمالی از بابت کورش نرسیدم 12/2/68 هنوز روز معلم را به آرزو تبریک نگفته ام.

کار و اتاق خواب و تولد

بیشه بیشه حرف
ریشه ریشه پوچ
پشته پشته هوش
می شود حرام؟؟؟؟
جوابی برایش ندارم من و پدرت خواستیم و می خواهیم و خواهیم خواست که اینگونه باشد و این تویی که سالها بعد شاید بنویسی(سلول اینور) زندگی ساده است و سخت و پیچ در پیچ و حتمن اضافه کردن 2 اتاق خواب به خانه بهتر است ولیکن نه به قیمت فروختن خواب
تولد خیلی خوب بود حسابی خوش گذشت یک کیک با عروسک سبزپوش دخترها بودند همینطور ولی و لیلا زدیم و رقصیدیم. زمانی است که پوست خود را می کنی و زمانی پوست اندازی می کنی و من حالا در حال پوست اندازیم ببینی زندگی هم پوست اندازی کرده؟!

جدال کار و بیکاری

بازهم این فکر کار کردن و نکردن رهایم نمی کند از اینکه موقعیت خوبی است نمی توانم صرفنظر کنم و مهمتر اینکه پس کورش چی؟ بردمش خانه کودک سیزدهم غربی بی حضور ما نیز خوش بود محل خوبی است باید شرایط را بسنجم تا ظهر بچه ها را نگه می دارند و خب بقیه روز خود مشکل دیگری است.
محمدیان پرسیده سلیمانی می نویسد یا نه؟ نمی دانم بگویم جسارت نوشتن ندارم و آن گاه این سوال پیش می آید که خب نوشته های قبلی چی بوده. دستنوشته هایی برای خودآزمایی برای جدال این جدال بزرگ برای خود یا حتا با خود که بدانی آنها هیچ بوده اند و تو باید بیافرینی و این آفرینش همه چیز می خواهد حتا آن دست نوشته ها را باید دورشان بریزی تا جاری شوی دست و پایت را آن نوشته ها نگیرند. می خوانم چراکه پیش از من آفریده اند و برای آفرینش خود هنوز باردارهم نشده ام. زمان مشکل را حل خواهد کرد و اگر حتا نه. بازهم برنده تویی...
سلام حضرت آدم / سلام نسل جدید/ خدا کند در آخر این شعر به انتها نرسید
نمی دانم این سه خط ربطی به هم دارند یا نه؟ شعر جوادان است یا گمانم این خط سوم آخر مصرع شعر اگر خاطرم باشد !
راستی جوادان کجاست. آخرین بار حرف رفتن به هند بود!؟

آپاچی یا غیرآپاچی!؟

به کلی ازکار منصرف شده ام نه سردرگم تازه فکر دیگری به سرم زده این یکی مطرح کردنش هم جرم است بچه دوم نمی دانم مایلم، کاملم، محکومم، بیکارم داریوش می گوید بیکاری پس من برای چی رضایت نمی دهم، هزینه هایش در بلند مدت کم است و من به کوتاه زمان خود نیز اعتبار نمی کنم آینده مان معلق بین خودمان است. به زمین که بخوریم تنها دست همدیگر را می توانیم بگیریم و این دستها چها تا بیشتر نیست و اگر قدرت داشته باشند در دست دیگری گیر کنند و دیگر هیچ...
من بزرگ می شوم روز به روز و زندگی ام را می کنم آنگونه که می خواستم نه مطمئنن همان گونه که دوست داشتم ولی شبیه تر از قبل و این تا کجا می تواند ادامه یابد و کنسرت در پایان زمستان را می خوانم (اسماعیل کاداره) هم تاریخ آلبانی است و هم داستان کمونیستهای بدبخت ساکن در آن هنوز دویست صفحه ایی مانده ساعت 12-1 روز 2/2/86 است پنجشنبه تولد کورش است لیدا می گوید تولد می گیرید یا مثل آپاچی ها و من می خندم که خود خودمان هستیم آپاچی یا غیرآپاچی. و چقدر پارسال تولد کورش بد بود اگر دخترها نبودند بدتر هم می شد
چگونه می شود تورا صدات کرد
و یا بسان یک غزل پر از خدات کرد
شکفته شد شبی میان دستهای تو
برای یک شبانه ایی پگات کرد

خاله کاشانی!؟

از پله ها آرام پایین می رویم ساعت 5 نشده قرار است برویم کاشان. کاشان را می شناسم و هم نمی شناسم. بارها تعداد حیاطهای خانه عامریها را خوانده ام. بارها شکل آتشکده نیاسر را دیده ام. بارها امیرکبیر را شهید پیدا کرده ام در آن فین، مشهداردهال سهراب و چینی نازک تنهایی اش را دیده ام از نزدیک. بادام ریخته پای درختان و رقص لری آن عاشق شعر و یا عاشق توجه را!؟ و حالا باز کاشان
ولی اینبار می چرخم تا خم عمارت فین مرا رها کند تا پا فرونکنم در آبهای جاری خونریزش و سکه ی شوم در آرزوی افتادن از دستی و فرو شدن در سرچشمه ها که نذری ادا شود و رها شوم در بهار بیدستان و غرق عرق و عطر و عمارت
خاله ها هستند. کورش حسابی در فین بازی می کند. می رویم سراغ میترا که دلیل آمدنمان دعوت اوست برای کنگره شعر از «سعدی تا سپهری»، پارک می رویم و صبحانه و تازه می فهمم که اگر دخترها نبودند چقدر سخت بود!درست مثل تبریز و اردبیل و آستارا! می خندم. تاریخ در کمین ماست و ما در کمانه کوچه های کاشان و حتا کوچه های محله هامان در گذر. کوچه های دوطبقه و چه مردم بی تکلفند و زندگی چه سخت و چه نزدیک است ویرانی و آبادانی، مرگ و زایش،و من و تو که این تو همه اند وقتی تو بخواهی
می رویم نیاسرچه شکوهی دارد بزرگترین و سالمترین آتشکده دوره ساسانی. داریوش چندین بار اسم کورش را صدا می زند و می گوید از زمان ساسانی تا حالا چند بار این اسم اینجا شنیده شده و چه دردآور است آن زمان که می بینی هیچ نیست این عمارت و یاد این جمله از ژید می افتی که (بکوش تا عظمت در نگاه تو باشد نه در آن چیزی که به آن می نگری) تاریخ ورق می خورد تا تمام آن چیزی که خوانده ایی و دیده ایی و بلدی یا حتا از خاطرات رفته از یاد، بیرون بریزد یکباره تا دین ات را این گونه به خودت ادا کنی به این مکان که تا عمر داری هیچ نتوانی کرد
آب؛ پدرانمان به نامش قسم می خوردند و ما هیچ درک دیگری جز حیات از آن نداشته ایم و حالا تاریخ با آب جاریست فکر می کنم حالا که این آب خواسته تا باشد من چه توانم کرد تا باشد تا غیر حیات برای کورش معنایی دیگر داشته باشد نمی دانم باید بسازیم یا بگذاریم خود ساخته شود ؟
آب و درخت و امامزاده و حالا این امام در پس این آتشکده مشغول کدام عبادت بوده؟ حرمت آتش را نگهبانی می کرده یا ؟
خاله ها گروگر عکس می گیرند و مهندس همه را پاک می کند و فقط همین یکی می ماند

خورشید کجاست؟

امروز 26/1/86 از وقتی شروع کرده ام سی دی های دکتر هلاکویی را گوش کردن شک کرده ام که می خواهم سرکاربروم یا نه؟ داریوش هر روز می پرسد چقدر خارج شده ایم وضعیت خوبی نداریم! شرایط من و حتا هر دومان و یا دوروبری هایمان هیچ کدام مناسب نیست. بازهم برای دیگران زندگی می کنم ؟
روز آغاز شده یا نه؟از در فرعی که وارد می شدی خورشید سرک می کشید و تو وارد شده یا حتا نشسته که بودی کافی بود چشمهایت را تنگ کنی تا طلوع را ببینی و بدانی که روز آغاز شده و حالا پشت این آپارتمانها که تازه اینجا کوتاهترند تو طلوع را نمی بینی و غروب را نمی یابی مگر دنبالش روان گردی رها شوی بالا بروی روی پشت بام کوههای سربه فلک کشیده را سبز ببینی و طلوع را منتظر باشی و یا چشم بگردانی تا شاید لکه های سرخگون شفق را پشت دیواری بلند، پنجره ایی،یا قد خمیده ی آنتنی آن سوی تر از رویش آجر و سیمان ببینی. زمان بگذرد و تو در گذار ظاهری سردر گم شوی.

بله برون

امروز 23/1/86 است بله برون خاله خندان زنگ زده که می رویم یا نه قرار داریم نباشیم تا به قول داریوش فرقش معلوم باشد به حرفهای خودم فکر می کنم که گفتم دنبال یک سوراخ می گردم تا ببینم تو از کجا افتادی. ام البنین می گوید خودت را ناراحت نکن و من خودم را سرگرم می کنم تا افکار مختلف را دور برانم چند درصد به خاطر دیگران زندگی کرده ام؟ دختر خوب برای پدر و مادر، خواهر خوب برای دخترها، کارمند خوب برای محل کار و چرا خود خوب برای خودم نبودم. چرا خودم را کوچک کرده ام آرزوهای خودم را خواسته های خودم را تا دیگران راضی باشند تا آنها را از دست ندهم؟! مهر طلبی یعنی این و کجاست مهربانی کردن برای خاطر هیچ؟......

سیزده بدر 86

امروز سیزده بدر بود رفتیم ده تکیه یکی از روستاهای برغان روی هم رفته خوب بود باد بود و باد. همه چیز در حال سبز شدن شلوغ بود یک ساعت در ترافیک کورش خیلی گریه کرد با آب یخ شستمش. همیشه از اطراف شروع کردیم از 10 قدمی اولین سیزده بدری که یادم هست بالای پشت بامبودیم سال بعد حیاط مدرسه که 200 متری با خانه فاصله داشت بعد زیر پل کنار راه آهن و حالا اینجا زمان با ما شروع شد رشد کرد یا ما از یک زمان شروع کردیم و رشد کردیم. خواستیم که مثل خیلی از دوروبریها نباشیم (همه جمله را جمع می نویسم من و بقیه خواهر و برادرهام) روزها گذشت و گذاشت تا با کفش میخی یا حتا دمپایی که به شکل کفشهای پاشنه بلند بود و آهن زیرش که افتاد سنگ گذاشتیم جایش و بالا بالا راه رفتیم آری روزها از من خواستند که روی آنها قدم بزنم گریه کردم خندیدم دویدم. ولی رفتم چه سخت چه سنگین درس خواندم و چه کم فهمیدم و لذت بردم. بعد سر کلاس نقاشی سهراب شنیدم.
زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنید
روی زیبا دوبرابر شده است
لذت بردم زیبا شدم شعر گفتم شعر دزدیدم. شعر را از مجله ی نمی دانم اسمش امید بود یا اسم شعر امید بود نوشتمش زیر طاقچه ی کوچک الان چیزی از آن به خاطرم نیستو بعد که قرار شد شعر بنویسم شاید ماهها بعد از اولین شعر هایم بود که رفتم سراغش تا بدزدمش به خیلم سپرده بودم اش به خزانه ایی که اذان من بود و حالا یادم نمی آید که از آن کلمات که باید سرت را می بردی توی طاقچه و چشمت را می دوختی بالا چیزی دزدیدم یا نه. اگر دزدیدم کدام شهرم شد. که بعد یادم دادند(از شعری الهام گرفته ام)
معنی الهام را ندانستم شاید همان بود که شعر می آید و تو فقط می نویسیش جای چند کلمه را جابجا می کنی و بعد دنبال موضوع و مورد می گردی تا این شعر خود را به او بچسبانی. کوششی نه جوششی این را داریوش گفت و من هنوز هم زیر بار نرفته ام که می توان کتاب های گوناگون خواند و شعر گفت زمان دارد خودش می آید و تو آگاهش می کنی تو حالیش می کنی که اینجا باشد و آنجا باشد و این باشد و آن باشد
ما خودمان را ساختیم بزرگ کردیم این را داریوش می گوید2 روز مانده به عید سال 75 لباسهای سبز رنگ را آوردم خانه و مامان ساعتها گریه کرد که تو چرا باید بروی سرکار و بغض خوردم که همه همین کار را می کنند چه عیبی دارد و کلی حرف....
بعد کار و پول که آن موقع 25 هزار تمان بود ما سه تا با هم بودیم و شاید همین بود که خوب بود و خوش بودیم. این کار را اصرار های رقیه باعث شده بود چقدرما را دنبال کار به این شرکت و آن شرکت کشاند تا یکی زنگ زد و گفت وسایل پزشکی و ما سرکار شدیم. در تاریکی می رفتیم و در تاریکی می آمدیم با بارانها باریدیم وبا برفها لرزیدیم با آفتابها سوختیم و این آخریها با بدبختی ها ساختیم سال 79 زدم بیرون یک کاردیگر کمی بهتر خیلی مهم تر مهمترین حسنش شروع دباره فعالیتهای ادبی بود همانی که متوقف شده بود بعد مجله چاپ کردیم نوبت پنجره ها. با خیلی ها آشنا شدم بعد کلاس کارگردانی مهرداد گفت: برای شما که کار داستان می کنید خوب است و من و مهراب هم شرکت کردیم خیلی عالی بود دکتر میهن خواه تا می توانست از ایده های من تعریف می کرد و بقیه حرص می خوردند ایده هایم داستانهایی بود که نوشته بودم تعریفشان می کردم و ...
تابستان 81 شروع کردیم به فیلمبرداری داستان یک پسر عشق فوتبال و توپش که بالای منبع آب قدیمی می افتد فیلم که به سرانجام نرسید ولی عالی بود
پوریا، مهدی، مهرشاد، آقای مرادی،بابک،سعید،داود،مویدی،حتا پسر دست و پا چلفتی مثل اصغر خدا می داند فیلمنامه را به چه کسی داد که هرچه زنگ زدم و پیغام گذاشتم خبری نشد.بعد داریوش و حالا خوابیده نگاهش می کنم و به چند سالی که قبل از آمدنش می شناسمش نه من که خانواده ام می شناسندش فکر می کنم انگار سالیان سال است که با ماست
قرار است روزانه بنویسم و حالا این گذشته گیر کرده توی کلمه ها