۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

سیزده بدر 86

امروز سیزده بدر بود رفتیم ده تکیه یکی از روستاهای برغان روی هم رفته خوب بود باد بود و باد. همه چیز در حال سبز شدن شلوغ بود یک ساعت در ترافیک کورش خیلی گریه کرد با آب یخ شستمش. همیشه از اطراف شروع کردیم از 10 قدمی اولین سیزده بدری که یادم هست بالای پشت بامبودیم سال بعد حیاط مدرسه که 200 متری با خانه فاصله داشت بعد زیر پل کنار راه آهن و حالا اینجا زمان با ما شروع شد رشد کرد یا ما از یک زمان شروع کردیم و رشد کردیم. خواستیم که مثل خیلی از دوروبریها نباشیم (همه جمله را جمع می نویسم من و بقیه خواهر و برادرهام) روزها گذشت و گذاشت تا با کفش میخی یا حتا دمپایی که به شکل کفشهای پاشنه بلند بود و آهن زیرش که افتاد سنگ گذاشتیم جایش و بالا بالا راه رفتیم آری روزها از من خواستند که روی آنها قدم بزنم گریه کردم خندیدم دویدم. ولی رفتم چه سخت چه سنگین درس خواندم و چه کم فهمیدم و لذت بردم. بعد سر کلاس نقاشی سهراب شنیدم.
زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنید
روی زیبا دوبرابر شده است
لذت بردم زیبا شدم شعر گفتم شعر دزدیدم. شعر را از مجله ی نمی دانم اسمش امید بود یا اسم شعر امید بود نوشتمش زیر طاقچه ی کوچک الان چیزی از آن به خاطرم نیستو بعد که قرار شد شعر بنویسم شاید ماهها بعد از اولین شعر هایم بود که رفتم سراغش تا بدزدمش به خیلم سپرده بودم اش به خزانه ایی که اذان من بود و حالا یادم نمی آید که از آن کلمات که باید سرت را می بردی توی طاقچه و چشمت را می دوختی بالا چیزی دزدیدم یا نه. اگر دزدیدم کدام شهرم شد. که بعد یادم دادند(از شعری الهام گرفته ام)
معنی الهام را ندانستم شاید همان بود که شعر می آید و تو فقط می نویسیش جای چند کلمه را جابجا می کنی و بعد دنبال موضوع و مورد می گردی تا این شعر خود را به او بچسبانی. کوششی نه جوششی این را داریوش گفت و من هنوز هم زیر بار نرفته ام که می توان کتاب های گوناگون خواند و شعر گفت زمان دارد خودش می آید و تو آگاهش می کنی تو حالیش می کنی که اینجا باشد و آنجا باشد و این باشد و آن باشد
ما خودمان را ساختیم بزرگ کردیم این را داریوش می گوید2 روز مانده به عید سال 75 لباسهای سبز رنگ را آوردم خانه و مامان ساعتها گریه کرد که تو چرا باید بروی سرکار و بغض خوردم که همه همین کار را می کنند چه عیبی دارد و کلی حرف....
بعد کار و پول که آن موقع 25 هزار تمان بود ما سه تا با هم بودیم و شاید همین بود که خوب بود و خوش بودیم. این کار را اصرار های رقیه باعث شده بود چقدرما را دنبال کار به این شرکت و آن شرکت کشاند تا یکی زنگ زد و گفت وسایل پزشکی و ما سرکار شدیم. در تاریکی می رفتیم و در تاریکی می آمدیم با بارانها باریدیم وبا برفها لرزیدیم با آفتابها سوختیم و این آخریها با بدبختی ها ساختیم سال 79 زدم بیرون یک کاردیگر کمی بهتر خیلی مهم تر مهمترین حسنش شروع دباره فعالیتهای ادبی بود همانی که متوقف شده بود بعد مجله چاپ کردیم نوبت پنجره ها. با خیلی ها آشنا شدم بعد کلاس کارگردانی مهرداد گفت: برای شما که کار داستان می کنید خوب است و من و مهراب هم شرکت کردیم خیلی عالی بود دکتر میهن خواه تا می توانست از ایده های من تعریف می کرد و بقیه حرص می خوردند ایده هایم داستانهایی بود که نوشته بودم تعریفشان می کردم و ...
تابستان 81 شروع کردیم به فیلمبرداری داستان یک پسر عشق فوتبال و توپش که بالای منبع آب قدیمی می افتد فیلم که به سرانجام نرسید ولی عالی بود
پوریا، مهدی، مهرشاد، آقای مرادی،بابک،سعید،داود،مویدی،حتا پسر دست و پا چلفتی مثل اصغر خدا می داند فیلمنامه را به چه کسی داد که هرچه زنگ زدم و پیغام گذاشتم خبری نشد.بعد داریوش و حالا خوابیده نگاهش می کنم و به چند سالی که قبل از آمدنش می شناسمش نه من که خانواده ام می شناسندش فکر می کنم انگار سالیان سال است که با ماست
قرار است روزانه بنویسم و حالا این گذشته گیر کرده توی کلمه ها

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر