۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

حرفهای نا تمام من

کنسرت در پایان زمستان را تمام کردم و حالا شهود اوکانر را می خوانم مجله گلستانه را باید بخوانم در مورد اورهان پاموک است برنده نوبل 2006 مهراب پیر شده و حتمن زهرا خوشگلتر. ماکان؟ انرژی روانی ام کم شده ولی نه من دارم بزرگ می شوم پس انژی من هم باید زیاد شود.
امروز به ذهنم زده داستانهایی بنویسم در مورد زنهای دور و برم. شاید با همین عنوان شاید بتوانم سه نسل را به تصویر بکشم. مادرم. مادرش و خودم شاید خواهرهایم، نسل اش مهم نیست مهم گونه های تربیتی و فکری هر کدام است حتمن در مورد زری می نویسم.
کیا.زهرا.جمیله.مادرم.مادرپدرم.سراج.یاقوت.خیرالنسا.لیلا.زهرای مهراب.سمیه.خاتمه.زهراخانم.گیسو.مامان.خاله ام.فریده.ثریا.زهرای سمرخ
زری برای حق مادرش، زری برای شوهرکردن، زری برای هوس هایش. زری برای قسط آپارتمانش،زری برای بکارتش(اول شخص)
کیا، با خودش دوم شخص به دنبال توجه(جلب توجه) خواستن ها و نخواستن ها، مقایسه با عالم و آدم
زهرا، زاد و ولد، خواستن و نخواستن و نتوانستن(سوم شخص)
جمیله، از زبان پسرش. مبارزه برای آبروی ریخته شده
مادرم، دردش، توقعش، مبارزه اش، لج بازیش، سردرگمی اش(روایت نفس)
مادر پدرم، مرگ پایا همه چیز در یاد یا بر باد(سوم شخص)
سراج، تجاوز به حقوقش،پدر،مادر، مرد(اول شخص)
یاقوت، میکائیل در یک مرگ یک ساعته، راوی میکائیل
خیرالنسا،محاکمه خود برای زندگی، درس، ازدواج
لیلا، بچگی کردن، بچه داری کردن، راوی سوم شخص (ترسها و حساسیتها)
زهرای مهراب، زندگی، درس، زیبایی(دیالوگ)
سمیه، قربانی بودن، تلفن،خواستها
خاتمه،شرح آلودگی،ترس لو رفتن، پنهان کاری
زهرا خانم، یادآوری خاطرات تنهایی
گیسو،شرح مسافرت آمریکا،عکسهای یادگاری(اول شخص)
هلیا،نامه به پدر
مامان، شرح دردهای ظاهری و درونی(اول شخص)
خاله،مقایسه گذشته و آینده
فریده،فرار بچگی، در حلقه بزرگتر ها، عادتها(دوم شخص)
ثریا،مرگ داود(اول شخص)
زهرا،فرزندخواندگی،تلاش برای قبول واقعیت
از تو می پرسند می خواهی چه کاره شوی و تو جوابی نه حقیقی تحویلشان می دهیو حالا که به آن روزگاران فکر می کنی. جوابهاین عین واقعیت ناگفته به درد هم نمی خورد.
ابتدایی که بودم حتمن پسر. پسر شدن که کار نیست ولی چون من می خواستم پسر شوم تا همیشه با آنها بازی کنم تو روی همگی شان در بیایم تیر جمع کن نباشمو تیرانداز باشم بستنی بفروشم. زن خوشگلی مثل زهرا داشته باشم با آن موهای بلند و طلایی که هر روز یک جور می بستشان....
کمی که بزرگتر شدم می خواستم رئیس باشم، مبصر مدرسه قابل اعتماد تا جایی که بشود بروم دفتر مدرسه و بدانم چه خبرهایی هست که بقیه نمی دانند. می خواستم شاگرد راننده باشم ،شوفر، تا دخترها را بگویم که کرایه بدهند و سوار شوند و پیادشان کنم. پولدار باشم تا کفشهای سرمه ایی را پرت کنم توی آب تا برود و من هیچگاه نفهمم که کجا رفته و نخواهم که گیر کند به شاخه ایی، کپه ی اشغالی تا دوباره پیدایشان کنم تا کتک نخورم.بندکش باشم تا با سیمان بگیرم درز دیوارها را آنقدر صاف تا آینه شود و دوست داشته باشد اوستای بندکش، بند باز باشم یا حتا کفتر باز تا بتوانم مواظب کفترها باشم تا یکیشان کم نشود مخصوصن آن بال قشنگ که حالا هم نمی دانم چه رنگی بود. دزد باشم جیب بر تا نفهمند که دوتا 200 تومانی برداشته ام برای خرجی خانه که کم بود و نبود و جور نمی شد اما از خودی وحالا این خودی نمی داند و من جرات گفتنش را ندارم؟!
و سالها بعد فقط می خواستم قبول شوم همین و بس همیشه می خواستم. اصلن معلوم نبود برای چه درس می خوانم شیمی می خواندم یا منزوی گوش می دادم. چرا گول خوردم و رفتم دبیرستان. کاری نداشتم و بدتر از آن می خواهید چه کاره شوید؟ پس از پایان تحصیلات و آن رجبی از خدا بی خبر که مغزش پر بود از عدد و ارقام معلوم نبود چه می خواهد برایش بنویسم و شاید خوشحال می شد اگر توابع را برایش 10 بار بنویسی تا شغل آینده ات را...
چرخه چرخید و یکبار نوشتم سال 79 که می خواهم نویسنده شوم حالا منصرف شده ام ساده تر از پسر شدن و پولدار شدن و قبول شدن نیست درست برخلاف پسر شدن که امکان ندارد به نظر می رسد. پول را می شود یک کاری کرد و حتا قبول شدن را که با چه جان کندنی بود نصیبمان شد ولی نویسنده شدن خیلی بیشتر از اندازه هایی که فکر می کنم کار می برد و من آمادگی اش را ندارم.حالا تا چه پیش آید؟!18/2/86

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر