۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

شعر و آواز

تعداد شعرهایی که می خونی زیاد شده بالای 40 تا شعر که بیشتر اونا ترانه و تصنیف هایی هستن که تو ماشین گوش می دی اولشم از یکی از کارهای داود آزاد شروع شد داشتیم از هشتگرد می اومدیم و ترانه ی «سلسله زلف» داشت پخش می شد
تو شروع کردی به خوندن:
آزاد شد از عالم .....

بابا خیلی خوشحال شد و از اون به بعد خیلی از نوارها رو از قصد می گذاشت تو ماشین باشه تا تو بشنوی
از اون به بعد هر وقت چیزی خوندی آخرشم گفتی دست بزن براش و ما دست زدیم برای پسری که عالی می خوند از همه می خوند و همه رو به وجد می آورد
اینم یه ویدئو که تو داری شعر می خونی و در حین گفتن عبارت گوش بده عربده را، انگشتت را در گوش داریوش فرو می کنی

در اینجا حدود بیست ماهگی را داریو ابتدا قطعه ا ی از آواز " هر هر دمی چون نی/ ازدل نالان/ شكوه ها دارم/ روی دل هر شب/ تا سحرگاهان/ با خدا دارم /هر نفس آهي است/ از دل خونين/ لحظه های عمر بی سامان/ ميرود سنگين/ اشك خون آلوده ام دامان/ می كند رنگين / به سکوت سرد زمان/ به خزان زرد زمان / نه زمان را درد کسي / نه کسي را درد زمان / بهار مردمي ها دي شد / زمان مهرباني طي شد / آه از اين دم سرديها/ خدايا / آه از اين دم سرديها/ خدايا / نه اميدي در دل من / که گشايد مشکل من / نه فروغ روي مه ي / که فروزد محفل من / نه همزبان دردآگاهي / که ناله اي خرد با آهي / داد از اين بي درديها/ خدايا / داد از اين بي درديها/ خدايا/ نه صفايي ز دمسازي به جام مي / که گرد غم ز دل شويد/ ----- که بگويم راز پنهان / که چه دردي دارم بر جان / واي از اين بي همرازي خدايا / واي از اين بي همرازي / خدايا / وه که به حسرت عمر گرامي سر شد / همچو شراره از دل آذر / بر شد و خاکستر شد/ يک نفس زد و هدر شد / يک نفس زد و هدر شد / روزگار من به سر شد / چنگي عشقم راه جنون زد/ مردم چشمم جامه به خون زد/ ---- یارا دل نهم ز بی شکيبي / با فسون خود فريبي / چه فسون نافرجامي / به اميد بي انجامي/ واي از اين افسون سازي/ خدايا / واي از اين افسون سازي/ خدايا/ "
که توسط استاد جریان اجرا شده و سپس خوانده قطعه ی
" زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم / گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم / چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه / ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم / زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود / گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم / تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم / با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم / اصل تویی من چه کسم آینه‌ای در کف تو / هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم / تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو / چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم / بی‌تو اگر گل شکنم خار شود در کف من / ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم / دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم / هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم / دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی / تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم / لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من / شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم / " که توسط استاد ناظری خوانده شده

جوجو رو خیس کنیم

شهریور یه سری نشست تو بهمن هشتگرد مهدی راه انداخته بود که برای تو کسالت آور بود ما تورو می گذاشتیم خونه پیش خاله و می رفتیم بعد از سه هفته بود که دیگه وقتی بر می گشتیم گله مند نبودی و کار خودتو می کردی انگار با خاله حسابی خوش می گذشت می رفتی پارک و جوجوهارو خیس می کردی
هر چی باشه با تو بود که اونا خاله شده بودن همون چیزی که آرزوشو داشتن
23 شهریور دعوت شدیم بریم عروسی دختر دایی مامان تو یه تالار تو برغان خیلی خوب و بزرگه ولی تو تو نمیایی و تمام مدت من و تو دم دریم بچه هام می آن و می رن خسته ام می کنی شلوغی اذیتت می کنه و تو ام منو اذیت می کنی عروس تموم می شه ولی تو برای چند ثانیه هم نمی ری تو امیرعباس هم هست ولی تو باهاش بازی نمی کنی می برمت تا ماشین گل زده و شش در عروسی رو ببینی بازم کلافه ایی تا بابا می آد می ریم خونه

۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

اولین مسافرت

مرداد ماه است که تصمیم می گیریم برویم مسافرت اولین مسافرت با کورش
کلی اسباب بازی برایت برمی دارم حتا دراگوی نارنجی که لیلا برای عیدی برایت خریده (لیلا برای تو این ببر را خریده بود و برای کیمیا یک عروسک با لنگهای دراز ولی تو گریه کردی و آن عروسک که بعدها اسمش شد شیرین را هم گرفتی )
اولش در زنجان روبرو یک تفرجگاه ایستادیم و صبحانه خوردیم آنجا هم شیطنت می کردی شکر را بریزی و حرف گوش نکنی و خلاصه از همان اول مسافرت دلخوری بابا از دست تو شروع شد و این وسط من سرزنش می شدم
بعد تو خوابیدی تا میانه آنجا پیش پل دختر نگه داشتیم و رفتیم زیر پل برای خوردن ناهار خاک بازی کردی و دنبال اردک صاحب چلوکبابی خودت را هلاک کردی
رسیدیم بناب خونه ی کاک حسین و سرگل، کاک حسین از دوستای باباست سرگل خانمش الحق که دختر کُرده خوشگل، خوش هیکل و از همه مهمتر مهربون و با محبت اونا یه نی نی دارن که هنوز دنیا نیومده دوماه دیگه چه دختری بشه!
سرگل خیلی هم با سلیقه است همه جا گلهای خشک چسبونده و مجسمه های ریز ریز همه جای خونه دیده می شه
بچه ایی مثل کورش و گل خشک! همه رو می کنی و می ریزی زیر پا
وقتی تکیه دادی به پشتی اونا دوتا میخندن و کاک حسین جریانو تعریف می کنه
الان که کورش و دیدم به نظرم اومد اگه پسرهم بود خوب بود بچه ی خودشنو می گه اون یه دختر ناز و خوشگل می شه حالا می بینی وقتی زبون ریخت و برات کُردی رقصید اونوقت یادت می ره چی گفتی
اسمشو می خوان بذارن سوبیرا یعنی آفتاب صبحگاهی
اینم عکسش وقتی رسید دستمون کیف کردیم از این دختر هزار الله اکبر که چقدر خوشگله
کاک حسین نوار می ذاره و بابا و تو می رقصین، تو وسط رقص هجوم می بری طرف شمعدونی ها تا آویزاشو بکنی
شبو با عمو حسین و سرگل می ریم کباب بخوریم (کبابسرای بهار) چه جای خوبی و چه مهمون نوازی عالیه تو تا برسیم تو مسیر می خوابی و اونجام بیدار نمی شی غذا آماده شده و من بلندت می کنم که پاشو شام بخور
شب به خوشی می گذره و می خوابیم
صب باید بریم راهمون درازه و عمو حسین هم می خواد بره سر کار از سرگل دل می کنیم و راه می افتیم تو مسیر عمو حسین می ره سر کارشو ماهم به طرف دریاچه ارومیه راهی می شیم
نه ارومیه نمی ریم ولی دریاچه از خط کناری اتوبان تبریز دیده می شه
تو همش تو ماشین خوابی و وقتی ام بیداری یه بند شیطونی
می رسیم تبریز تو کثیف کردی تو یه پارک می شورمت و راه می افتیم اول ارگ علیشاهی و بدو بدو کردن تو و زمین خوردنت بعدم اون فروشنده دور گرد که جلوی ارگ بساط پهن کرده و همه چیز عتیقه داره از تفنگ و شمشیر گرفته تا قفل و نگین
ایل گلی خیلی باصفاست شلوغ ولی تو حسابی بازی بازی می کنی
بعد هم خانه مشروطه، خونه ی استاد شهریار و یه بازار که از پارکینگ به اون طرف نمی ریم یه جای شلوغ و ناجور می ریم
سر قبر شهریار بابا خسته شده بیرون می مونه من و تو باهم می ریم منو بگو که دوربین آوردم تا فیلم بگیرم تا اونو روشن کنم تورو گم کردم
چند باری از جلوی مسجد بزرگ تبریز می گذریم ولی جای پارکی نداره تا بریم بعد از این بود که معرکه شروع شد نقشه ای که اول راه از چادر گردشگری گرفته بودیم تو دست مامان بود و شده بود به قول داریوش کاپتان لیچ ولی مسیرا کنده کاری شده بود و تعمیرات داشت و خلاصه هیچ کودومش تورو اونجایی که می خواستی نمی برد
شبو با چه دردسری رفتیم کمپ مسافرا چادر زدیم و اونقدر عصبانی کرده بودی بابارو که فقط خوابیدیم از همه عصبانی بود
تموم مدت اون مسافرت دوتایی اول ازدواج یادم می آومد که چه خوش می گذشت و این سفر که همش عصبانیت بود و غرغر و گریه با خودم گفتم دیگه سفر بی سفر
می ریم سرعین قبلش مسجد شیخ صفی اردبیلی سر راهه ما که اینجاییم احمدی نژاد می خواد بیاد اردبیل همه جا پارچه است که این صنف و اون صنف ورودشو تبریک گفتن آرایشگران، چرم سازان، گچکاران.....
خلاصه که هر چی از مرکز دورتر می شی این دست گرفتاریها زیادتر می شه؟
تو راه بخاره که از کوها می ره آسمون می رسیم سرعین و می ریم آب گرم تو با بابا می ری و من تنهایی همش به فکر اینم که تو اذیت کردی و داریوش از دستت عصبانیه با همین فکره که زودتر از وقت مقرر می آم بیرون هر چی وایمیستم خبری از شما نیست.
اینجا یه شهر واقعن توریستیه منتها شهر انگار نصف شده یه عده که با مینی بوسای خراب و ماشینهای داغون اومدن و براشون فرقی نمی کنه کیسه داشته باشی و خودتو تو حوض آبگرمی که خیلی ها هم هستن بسابی و آش دوغو بشینی رو زمین بخوری جلوی مغازه حتا اون وقتی که حولت رو سرته و خب درست اونطرف چند تا هتل مجهز که اتاقاش حموم آب معدنی داره و خلاصه جور جوره برای راحتی و خوشگذرونی
یک ساعتی که منتظر می مونم سروکله ی شما پیدا می شه یه قایق بادی و کلی تفریح و منو بگو که نگران داریوش بودم
عسل می خریم و آش دوغ و کباب می خوریم و راه می افتیم
گردنه حیران و مه و منظره ی بکر ولی وقت نداریم باید زودتر راه بیفتیم بندرانزلی اسکله و بعدم یه استراحتگاه دیگه که چادر بزنیم و شبو اونجا باشیم
صبح زود راه می افتیم زدتر از همه صبحانه رو لب دریا می خوریم خیلی کثیفه همه جا شنه نرمه و این شنا تو موهای تو گیر کردن
ازت می پرسیم این جا کجاست توام می گی حموم حموم

دریا پریا گشنتونه
دور از تو اندیشه ی بدان

با بابا کلی بازی می کنی مرغ دریایی هم می بینیم یه جای دیگه سر راه می ریم دریا... بازار راه انداختن لب دریا سوغاتی می خریم و تو می افتی تو آب همه جات خیس می شه پوشک و لباس و خلاصه که باید زودتر بریم تا لباساتو عوض کنم
ساعت 10 که می رسیم خونه تو کلافه ایی و بابا عصبانی منم با خودم عهد کردم که دیگه سفر با شما نمی آم

نبدو پنج

سال 1385 سال تحویل شده و من و تو خواب موندیم یادداشتی برای این سال در کار نیست چرا؟ نمی دانم یادم هست حسابی اذیت می کردی راه افتاده بودی و شیطنت می کردی اول سال را با دید و بازدید شروع کردیم خانه تمام هشتگردیها رفتیم و همه به تو عیدی دادند تعطیلات دوبار هشتگرد بودیم و آنجا بود که رفتیم خانه همکار مامان خانم کیا و با هم بردیمشان برغان آن وقتها خاله می رفت کلاس رانندگی و منشی بود خاله آرزو هم گزارشگر خبر سیزده بدر رفتیم هیو یه جای ساکت که هیچ بنا بشری آن اطراف نباشد باد تندی می آمد بابا بغلت می کرد و از تپه ها بالا می رفت بعد کردی رقصیدید مادرجون خیلی از بودن در کنار تو لذت می برد بابا می گفت کورش را خدا برای مامانم فرستادهباخاله خندان می رویم تهران برای تصویه حساب من دیگر بی خیال کار شده ام و خاله قرار است جای من کار کندکلمه هایت واضح تر شده حالا دیگر صفحه پریا شعر احمد شاملو را می دانی صفحه چنده (نَبَدو پنج)اولش از یه کلمه شروع می کنیم
استاد شجریان و تو تکرار می کنی اُداد داداریان
ننه ایران و تو بازم تکرار می کنی ننه دیران
حتا برای شعرها هم همین کار رو می کنی من می گم وقتی که موش کوچک تو فقط موش کوچک را می تونی تکرار کنی و همین طور این تکرارها روی کلمات دیگه بیشتر و بیشتر می شه
موش کوچک چشمش به ماه افتاد زیاد طول نخواهد کشید که تو همه ی این شعر را بخوانی:
وقتی که موش کوچک
چشمش به ماه افتاد
خندید با خودش گفت
یا تکه ایی پنیر است
یا یک پیاله شیر است
تا صبح موش کوچک چشمش بر آسمان بود
خورشید سرزد و او
در فکر نردبان بود
حمید رضاافشاری(یکی از دوستان مصطفی حسنی)

با تو هستم من هزار و سيصد و هشتاد و چهاري

اینا شعر ای باباست برای من نه تو ولی شعر تو رو خیلی وقت پیش نوشته اون موقع نبودی اینم مال تو
***

يك و دو ، سه ، چهار ، تق تق تتق تق *
صداي ضربه‌هامو از پس ديوار داري ؟ *
من هستم ! *
يك هزار و سيصد و پنجاه شمارَم *
يك و دو ، سه ، چهار ، تق تق تتق تق *
منم من ! *
يك هزار و سيصد و پنجاه شمارَم *
تو اون سلول تنگ و تار نمناك ، نشوني از خودم ، باهات دارم *
منم اون تو كشيدم انفرادي *
منم اون تو بودم وقت زيادي *
با تو هستم من هزار و سيصد و هشتاد و چهاري *
كه بايد هم
تو
يك روز
تاتي تاتي
به اين سلول اين ور پا بذاري *
مقصر بوده‌ام حرفي درش نيست *
تو رو هم
اينجا ،
كشيدم ،
مقصر بوده‌ام ، حرفي درش نيست *
ولي اما تو اينجا بودن من هم ،
به پرس كه *
هزار و سيصد و چندتاي قبلي به نحوي مرتكب آيا نبودن ؟ *
بگم اما كه جرم من دوچندتاست *
چرا كه من تو رو ،
نه از غريزه ،
كه از روي تعمد سخت مي خوام *
هزار و سيصد و هشتاد و چهاري * هزار و سيصد و چند تاي قبلي *
بدون اغلب به فكر من نبودن *
تو اون ساعت كه مست و شاد و كيفور *
تو جاي مادرامون مي خزيدن *
به حكم طبع و قانون طبيعت *
به مثل كشت و كاري چون زراعت *
زمين ديم و كلي تخم ارزون *
همين جور فله و ديمي و كشكي *
يه نسلي مثل من بي هيچ فكري *
شديم محصول تاپ سوگلي شون*
هزار و سيصد و هشتاد و چهاري *كه يك روزي به اينجا پا مي ذاري *
دلم مي‌خواد برات يك‌جوري باشم *
دلم مي‌خواد كه اين‌جوريش نباشم *
دلم مي‌خواد براي يك هزار و چند بعدي *
چنين شعري اگر يك روزگاري * توهم شاعر شدي * تو كار نياري *
هزار و سيصد و هشتاد و چهاري * اگر يك روز به اين سلول اين ور پابذاري *
دلم مي‌خواد كه تا آگاه از اين بند * به قول مولوي با هم بخونيم *
« زين دو هزاران من و ما ، اي عجبا من چه منم »
« گوش بده عربده را دست منه بر دهنم »
30/10/83
خاله ها می آن خونه تکونی و بهونه است که پیش تو باشن طی این مدت حسابی خود شیرینی رو یاد گرفتی و اونا عاشقت شدن

یه دختر دیگه هم اومده اسمش یگانه است دختر خاله رقیه18/9/84 یه دختر دوستداشتنی با چمشهای ریز ولی گرد که همش می چرخه نمی دونم بزرگ که بشید بازم همدیگرو می بینید یا نه؟

دادادیدا

1/12/84
روزها پشت سر هم می گذره و تو بزرگ و بزرگتر می شی چند روزیه وقتی ازت می پرسیم تو داداش کی هستی می گی (دادا دیدا) همه خیلی دوست دارن لیلا چند وقته پیش ماست. تو هنوز چهار دست و پا راه می ری و همه اش می خوای بلندت کنیم تا بتونی قدم برداری روزا می گذرن مامان نگرانه که تو هم دچار روزمره گی ما بشی تو باید هر روز چیز تازه ایی یاد بگیری
من سعی ام رو می کنم خیلی دوست دارم آروم بخواب 17 عصر دوشنبه
***
1
خواندمت!
به من چه؟ دفترش باز بود و نوشته هایش پخش و پلا
به من چه؟ خودش رفته بود لای حرف و نقطه ها
به من چه؟ که قایمکی، دست زده بود، وجب وجب، به مشق و دفتر و کتاب
به من چه؟ حرف آورده بود میون حرف
به من چه؟ دفترش باز بود و نوشته هایش پخش و پلا
یک خواننده (به معنای خوانشگر)
این اولین بار بعد از اومدن تو که بابا یه چیزی برای من می نویسه
2
دو...مجموع دو تا یک
اسفند... یا همان سفندارمز
سفندارمز... ماه ایزدبانوی پرستار
بانو... یکی از آن دو تا یک بالا
یک... آن دیگری از دو تا یک بالا
آن... آن دیگر من
آن من... بانو و آن یک دیگر
3
خط، حرف، نقطه / گستره ی بی نهایت
خط، حرف، نقطه / گستره ی بی کرانگی
خط، حرف، نقطه / ابزار کلام
خط، حرف، نقطه / ابزار نوشتن
خط، حرف، نقطه / ابزار رابطه
خط، حرف، نقطه / گستره ی من و تو

دختری که دیر آمد

273 روزه تو پیش مایی6/11/84
تو بابا خوابیدید وسایلو جمع کردیم بریم هشتگرد طی این مدت که خیلی ام زیاد بود 2 بار کیمیا و آجی یگانه اش اومدن خونه ی ما یگانه خوشگل شبیه لیمو یا خرمالو شبیه مادرجونه کیمیا دوسش داره کلی تاب سوار شد و چند باری هم تو رو سوار کرد یه یگانه دیگه ام اومده دختر خاله رقیه تو پنج تا دندون درآوردی قطره آهن رو بد می خوری و نگرانم دندونات سیاه شه برانت بلز خریدیم و یه سی دی از موتزارت که لیدا برات خریده تو همه چیزو می خوری از خوراکیای جور واجور تا میکروفن و سیم
امیر عباس خاله زهرا چند روز بعد از تو دنیا اومده و قدش از تو بلندتره خوشگل و کمی بی نمک این ماه وزن اضافه نکردی 10 کیلو 200 گرم که کسر لباسارو به خاطر مادرا کم نمی کنن تو یه لباس زرشکی بافتنی داری و یکی دیگه ام برات می خریم نقش و نگار داره مادرجون می گه مثل اینو عمو اسی داشته اینارو برات نگه می دارم مخصوصن زرشکی رو تو مغازه که دیدیم خانم گفت برای بچه چهر ساله است ولی ما برات خریدیمش تاش می کنیم ولی من عاشق این رنگم
همینجور که تاب می خوردی بغل بابا دیدمت که چهار سالته نمی دونم چرا ولی من یکی خیلی منتظرم تو دست می زنی یه دونه می کوبی زمین یه دونه دست می زنیذره ذره بزرگ می شی و کار من و بابات سخت تر می شه تو یه گستره ایی و ما هم داری سعی می کنیم به گستردگی دنیای تو جا برای هم آغوشی با تو داشته باشیم
آروم بخواب – پنج برابر یه عالمه دوستت دارم-
این عکس یگانه و تو بعد از دیدار دیر هنگام

مادرجون لره- دخترا

119 روز که آغازی دیگرگون ما را رسیده جلد سوم گذر از رنجها
وادارم می کنند سنگر بکنم و تهدیدم می کنند که به انقلاب تعظیم کنم باید به تجاوز به آزادی کرنش کنم، باید به پیروزی پینه های دستم کرنش کنم! باید به توهین به علم و دانش کرنش کنم. من نه ملاک هستم، نه بورژوا ئ نه قزاق ضد انقلابی. میل ندارم به انقلابی که مرا به طبقه زیرزمین رانده تعظیم کنم. آنهمه پرورش فکری ام بخاطر این نبوده که از لای پنجره گرد گرفته زیرزمین پاهای فاتحان رافاتحانی که توی پیاده رو قدم می زنند تماشا کنم- حتا از دست اندیشه هایم نمی دانم کجا پناه ببرم.
یه چیزایی هست مثل آزادی مثل انقلاب که معنی شو وقتی بزرگ شدی می فهمی برات آزادی آرزو می کنم .
***
تو را می ستایم که فراوانی از بودن- به روز نمی دونم چند روزه با مایی شش ماهت تموم شده الانم 11/8/84 تو واکسن زدی و یک کمی تب داری لیلا از رشت اومده. اون داره فوق لیسانس می خونه رشته کشاورزی گرایش میوه کاری از وقتی با بابا رفت اداره برای کار و دوست بابا آقای بابازادگان منصرفش کرد نشست خوند و قبول شد حالا هم مشغول درس خوندنه قرار یه باغ بزرگ داشته باشه پر از میوه و شایدم یه گل خونه با چند تا گل فروشی
با صدای بلند اونو به یاد خودش می آره عکسشو بردن. مادر جون نشسته و گوشه ی چشمش اشک جمع شده. عکس اونجا بود آویزون تو اتاق لیدا می گفت دعواشون که شد ادعاشون که شد برداشتن بردنش!
تا صبح نخوابیده زیر گوشش یه چیز قلمبه زده بیرون. فردا با دایی حبیب می بریمش تهران.باباش از هیچی خبر نداره همونه که دایی باید صبح زود بیاد و اونو ببره.
سه ساله بود عین تسبیح چوبی مادر جون، مثل دونه های تسبیح خوشگل بود و عزیز گذاشتنش توی رختخواب. فردا عملش می کردن یا بستری؟! ام یجیب خوندیم همگی خوندیم و اون حالش خوب شد
بردیمش، لای اون پتو سفیده عین لیمو بود همه راه آروم خوابی رسیدیم کنگاور همه گفتن هزار الله اکبر بعدش عمه اش اومد و بردش گفت معصومه گفتم ها چند وقتشه گفتم چله اش نشده گفت: هزار الله اکبر به همه بگو 3 ماهه است
آوردنشف من و علی پیچیدیم تو خیابون اصلی، اونام انگاری از ماشین تازه پیاده شده بودن دیدمش ماشاالله خانمی شده برای خودش
اینا حکایتای مادر جون لره است اگه نذارن و یا نشه تو نوه هاتو ببینی می شینی به فکر کردن و گذشته هارو ریختن وسط بچگی اسفندیار و کیمیا و این دختر که حالا می دونیم اسمش یگانه است

من با نخستین نگاه تو آغاز می شوم

18/5/84- 105 روز با خوشبختی
تو بغلم می شینی و تاب تاب می خوریم و کتاب می خونیم و نوار گوش می دیم
کتاب گذر از رنجها الکسی تولستوی(1883-1945)

آیدا در آینه- نوار باغ آینه-احمدشاملو:
کوه با نخستین سنگ آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستم گری
بود
که به آوازش خو نمی کردم
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

دعوت داریم خونه همکار مامان خانم غلامی تورو که می بینی هم می خنده هم تعجب از چهره اش نمی ره کنار می گه زنگ که زدی شک کردم که تنها نیستی اون یه پسر داره به اسم نیکان که اونم حوصله ی بچه کوچکتر از خودشو نداره کلی اسباب بازی برات می آرن و تو مشغولی موقع اومدن هم خاله عکستو میندازه و از عکسای بچه هاش یکی می ده بهمون یه دختر خوشگل به اسم نیوشا و این پسر خوب که اسمش نیکانه

درخانه

11/5/84 – 98 روز است که کورش با ماست
چه نیازی به تصحیح کارهای بچه بود؟ با مشاهده کارهای او به این نتیجه رسیده بود که بچه ها همچون وحشی ها دیدگاه هنری خود را دارند و نیز شرایط عجیب و غریب خود را و این همه محدوده ی هوش آدمی بزرگسال بیرون است
از کتاب در خانه اثر چخوف 40/19

نیکی

2/5/84- 89 روز از تولد کورش می گذره
نیکی هم اومده این اسمیه که کیمیا روش گذاشته یه آبجی که می خواد با هاش بازی کنه
کیمیا دختر عمو اسی الان کلاس اولو تموم کرده و الان تو تهران زندگی می کنن اگه بیان خونه مادر جون می بینه که توام اومدی یه داداش کوچولو
حالا که چشم ها و زبانها
رعایت دلها را نمی کنند امید به نیکی کدام
فرشته جاری خواهد شد
در شبهای بی قراری
این عکس کیمیا وقتیه که تو نبودی و من و بابا تازه آومده بودیم به این خونه

شعر و بامداد

26/4/84 – 12بامداد
چرا مهتاب تا حالا
اسیر یاد تا حالا
چرا بی گفتگو بودن
چرا بی زندگی بودن

خطابه آسان در امید

روز هفتاد و پنجم از تولد کورش بزرگ 19/4/84
ماجرای اسمت جالبه اونو لیلا انتخاب کرد من و بابا تازه بودن تو رو به هشتگردی ها لو داده بودیم و داریوش خواست که این طرفم بدونن بهشون گفت یه چند وقت دیگه روی آرامش از شما صلب می شه و اینجا شلوغ می شه ماهم دیگه تنها نیستیم ربابه بچه داره وای که دخترا چقدر خوشحال شدن و رفتن که به مادرجون لره خبر بدن مادر جون اومد و گفت سید افغانیه و ماجرای خوابی رو که دیده بود تعریف کرد تو تو خواب مادرجون یه بچه لاغر و شبیه سید افغانی بودی
لیلا گفت نه دختره الان می رم و از تو کتاب گل و میوه یه اسم قشنگ براش پیدا می کنم رفت و وقتی برگشت گفت:پسره تعریف کرد که خواسته کتابو باز کنه و هر اسمی که اومد اون بشه اسم تو این متن آومده بود ( اولین باغها متعلق به کورش بوده )
دیروز شاید بیشتر از 4 بار این شعر از شاملو رو باهم گوش دادیم نوار (در آستانه) خطابه ی آسان در امید
وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور می نماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست.................

شعری در کار نیست

امروز 8/4/84- 64 روزه تو پیش مایی از تکرار این جمله خسته نشدم تو با مایی و من و بابا از این بابت خوشحالیم سری قبل می خواستم برات شعر بنویسم ولی تابحال نشده درست و حسابی در مورد قافیه هاش فکر کنم چند روزه یی به چیزای مهمتر فکر می کنم هر چی باشه تو بعدا این یادداشتهارو می خونی و امیدوارم ازشون لذت ببری ولی حالا با یه بچه 2 ماه طرفم که می خواد یاد بگیره (غیر از خوردن و خوابیدن) یکسری عادتارو گذاشتی کنار و یه سری کارای جدید می کنی پس من چرا یه فکر دیگه نکنم بعد از این هر چیز خوب که می خونم برای خودم و خودت نگهش می دارم تا بزرگ شدی حالشو ببری دارم کتاب ریشه یابی درخت کهن اثر بیضایی رو می خونم تو بزرگ شی نمی دونم امکانشو پیدا می کنی نمایش هزار و یکشب رو ببینی یا نه ولی ما رفتیم و دیدیم چی بود به عمرم اینقدر هنر و هوش و استعداد رو یک جا ندیده بودم اینا قبل از به دنیا آومدن تو اتفاق افتاد من و خاله آرزو و بابا با بچه های نمایش هشتگرد رفتیم و دیدمش چی بود عالی بچه های هشتگرد خیلی باحالن بزرگ که شدی امیدوارم اونا به جایی که می خواستن رسیده باشن و تو بری نمایش های اونارو ببینی مهدی کورش نیا، پوریا، رضا رباط جزی امیدوارم

تصادف دایی

امروز چهار شنبه است 30 روز از تولد تو می گذره چند روزی قبل از این تاریخ پبوست داشتی ما هشتگرد بردیمت دکتر 22 ام بود یکشنبه ی هفته قبلش دایی ولی تصادف کرده بود که به ما نگفته بودن طحالشو درآوردن و حالش خوبه تو روز دوشنبه هر چی خورده بودی دادی بیرون و چقدر خیال ما راحت شد!
من و تو و بابا 2/3/84 رفتیم کتابفروشی آقای موسوی آبا مامان موسوی هم بود این اولین ورود تو به عرصه کتابه مامان برات شعر می خونه مثنوی، شاملو، نوار گوش می دیم سید خلیل و کامکار ها تا حالا دو سه بار رفتیم حموم تو با آب حال می کنی وما با تو باید ببرمت معاینه های ماهیانه شاید همین روزا ختنه ات کردیم تو گل پسر مامان هستی (پنج برابر یه عالمه مامان و دوست داری یا نه؟)

نقاشی حدیث کوچولو

امروز که این یادداشتها رو می نویسم سه شنبه 20 اردیبهشته اگر قرار باشه مثل خاله ات وقایع را به ساعت و تاریخ بنویسم نمی تونم ولی این چند روز که از تولد تو می گذره اتفاقهای زیادی افتاده
7اردیبهشت اومدیم خونه ساعت 15/6 بعدازظهرو شب دایی یداله با دخترش و زن دایی هاجر با خالهرقیه اومدن خاله رقیه یه پلاک اردک خریده بود و دایی ام زنجیرشو شب مادرجون ترکه پیش ما بود و 8 اردیبهشت تو ثبت شدی بابا هم به خاطر سلامتی تو یه کمکی کرد به بیماران خاص
روز بعد دایی ذوالفقار اومد با زن دایی زهرا
تو زردی داشتی انگار بی تاب بودی و رنگ ادرارت زرد رنگ 11 اردیبهشت بردیمت دکتر تو زردی داشتی دکتر دعوا کرد که چرا بچه رو پختین آخه همه گفتن سردت می شه و حسابی پوشوندنت زردیت زیاد شد کلی آزمایش خون دادی و یه بار تو بیمارستان کسری بابا با آقایی که داشت نمونه خونتو می گرفت حرفش شد تو بالای یک ربع گریه می کردی
تو زردی ات اومد پایین و بابا 22 کیلو شیرین خرید برای همکاراش اونام یه ظرف بلوری بهش دادن تا تو رو بذار توش و بخوره هم اتاقیهای بابا برات سکه گرفتن با این عکس
منم کادو گرفتم یه گوشواره گرد که شیر ام می تونه از توش بپره تو مدام دست می اندازی و می کشیش منم درش می آرم
درصد زردی رسیده به هفت طی این مدت فامیلای من آومدن دیدنت دایی کوچیکم رحیم با نیره خانمش با خاله ام و دایی کریم زن دایی بزرگم مدینه و تلی همین طور زن دایی رعنا و کبری مهین خانم و مریم رضوان و مرمر و بهناز عمه نصرت و پسرش و عروسش با حدیث کوچولو که یه نقاشی ام برات کشیده اینم نقاشی اش
دو بار هم رفتیم بیرون برای گردش

دستی دیگر

می توانم بگیرم دستی دیگر را
چراکه کسی دست مرا گرفته است
به زندگی پیوندم داده است
امروز پیوندی بریده، پیوندی خونین، سرخ و سرشار، پیوندی با رگ و ریشه، رگ و پی، پیوندی با بودن، بودنی بی مکان، تهی جایگاهی مملو، منزلگاهی بیش از حد گنگ ولی آرام و امن
گسستم تمام پیوند خویش را با دنیای ساختگی، از پیش تعیین شده خواستم باشم، شدم، آمدم.
به رستنگاه رگ و ریشه ام تعلقی دیگر گونه دارم صدا را زادم بهمراه خود، من حس را زادم، خود را زادم
می شناسمتان صداتان را وقتی موسیقی را اوج می دهید. چشماتان آن هنگام که نگاهم می کنید و دستاتان به هنگامه ی هم آغوشی
موطن آدمی را بر هیچ نقشه ایی نشانی نیست
موطن آدمی تنها در فلب کسانی است که دوستش می دارند

یادداشتهای خاله آرزو

کورش تو قرار بود سیزدهم یا دوازدهم اریبهشت دنیا بیایی ولی وقتی بعدازظهر روز پنجم اردیبهشت مامان رفت پیش دکترش قرار شد تو فردای اون روز به دنیا بیایی یعنی 6/2/84
ساعت 30/7صبح با خاله و بابا اومدی بیمارستان امام خمینی کرج ساعت 15/8 مامان رفت اتاق زایمان و با اومدن دکترش دکتر یاوری 30/9 به اتاق عمل رفتی و 45/9 به دنیا اومدی تو خیلی ناز بودی شبیه خونواده پدرت و اصلن شبیه مامان و خونواده ی مادری نبودی ولی خوشگلی.
(یه تیره خون از روی سینه تا پایین شکم کشیده می شد کبود بود و پر مو یه گوله مو خانم پرستار با دستگاه مکش هر چیزی که تو معده اش مونده بود در آورد و پیچوندش لای پارچه و بردش، ما یه پیکان 81 داشتیم که رفتم تا مامان و لیلا و لیدا رو باهاش بیارم جلوی بیمارستان یه موتوری خلاف پیچید و نتونست کنترل کنه خورد زمین مقصر اونا بودن ولی من 25 تومنی جریمه دادم تا تموم شه)
مامان بزرگ و بابا بزرگ عمه های شیطونت و خاله ام البنین به دیدنت اومدن به همراه مامان بزرگ دیگرت الان راحت خوابیدی تو اون صندوق که شبیه تخته و مامان با اون لباس نارنجی کنارت دراز کشیده گلهای قشنگی که بابا برات خریده بالای سرته
بغل دستی تو یه پسر هست به اسم امین که اونم با تو به دنیا اومده غروب همون روز تو و اون بعد ها ممکن همدیگرو ببینین هفتا دختر دنیا اومده و تو و امین
ولی یه چیزی هست تو با اونای دیگه فرق داری تو موفق ترین پسری هستی که امروز اومده به این دنیای زیبا
تو ساعت 55/6 روز چهارشنبه از بیمارستان از اتاق کوچولوی 709 ترخیص شدی
تمام مدت توی بیمارستان یه سرنگ که وصل کرده بودن به واتر فلای داشت اذیت می کرد تمیز کردن تو باعث شد آرزو بزنه زیر گریه حقم داشت تا قبل از این هیچ وقت مجبور نشده بود مواظب بچه ی کوچولویی مثل تو باشه آره تو کوچولو بودی 3کیلو و780 گرم با 51 سانت قد، لباسای بیمارستانو درآوردیم و لباسایی که مادر جون ترکه از سوریه خریده بود تنت کردیم زمین خیس بود و نم بارونی تو هوا تب باریدن و زنده می کرد ما اومدیم خونه
اینم عکس کورش و خاله اش چهار ماه بعد

خونه ی کوچک

این وبلاگ دیرتر از زمانی که باید نوشته می شد به وجود می آد یه خونه ی کوچیک برای کورش بزرگ من

کورش سال 84 به دنیا اومده تو بهشتی ترین ماه خدا حالا که 4 سال و تقریبن 6 ماهشه واین جدیدترین عکسشه

قضیه از این قراره که از همون سال تو سررسیدهای هرسال خاطراتی رو ازش نوشتم و می خوام براش بزارمشون تو یه وبلاگ تا اگه خودش خواست ادامه بده

حتمن براش خوشایند می شه وقتی بزرگ شه و این خاطراتو بخونه