۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

اولین مسافرت

مرداد ماه است که تصمیم می گیریم برویم مسافرت اولین مسافرت با کورش
کلی اسباب بازی برایت برمی دارم حتا دراگوی نارنجی که لیلا برای عیدی برایت خریده (لیلا برای تو این ببر را خریده بود و برای کیمیا یک عروسک با لنگهای دراز ولی تو گریه کردی و آن عروسک که بعدها اسمش شد شیرین را هم گرفتی )
اولش در زنجان روبرو یک تفرجگاه ایستادیم و صبحانه خوردیم آنجا هم شیطنت می کردی شکر را بریزی و حرف گوش نکنی و خلاصه از همان اول مسافرت دلخوری بابا از دست تو شروع شد و این وسط من سرزنش می شدم
بعد تو خوابیدی تا میانه آنجا پیش پل دختر نگه داشتیم و رفتیم زیر پل برای خوردن ناهار خاک بازی کردی و دنبال اردک صاحب چلوکبابی خودت را هلاک کردی
رسیدیم بناب خونه ی کاک حسین و سرگل، کاک حسین از دوستای باباست سرگل خانمش الحق که دختر کُرده خوشگل، خوش هیکل و از همه مهمتر مهربون و با محبت اونا یه نی نی دارن که هنوز دنیا نیومده دوماه دیگه چه دختری بشه!
سرگل خیلی هم با سلیقه است همه جا گلهای خشک چسبونده و مجسمه های ریز ریز همه جای خونه دیده می شه
بچه ایی مثل کورش و گل خشک! همه رو می کنی و می ریزی زیر پا
وقتی تکیه دادی به پشتی اونا دوتا میخندن و کاک حسین جریانو تعریف می کنه
الان که کورش و دیدم به نظرم اومد اگه پسرهم بود خوب بود بچه ی خودشنو می گه اون یه دختر ناز و خوشگل می شه حالا می بینی وقتی زبون ریخت و برات کُردی رقصید اونوقت یادت می ره چی گفتی
اسمشو می خوان بذارن سوبیرا یعنی آفتاب صبحگاهی
اینم عکسش وقتی رسید دستمون کیف کردیم از این دختر هزار الله اکبر که چقدر خوشگله
کاک حسین نوار می ذاره و بابا و تو می رقصین، تو وسط رقص هجوم می بری طرف شمعدونی ها تا آویزاشو بکنی
شبو با عمو حسین و سرگل می ریم کباب بخوریم (کبابسرای بهار) چه جای خوبی و چه مهمون نوازی عالیه تو تا برسیم تو مسیر می خوابی و اونجام بیدار نمی شی غذا آماده شده و من بلندت می کنم که پاشو شام بخور
شب به خوشی می گذره و می خوابیم
صب باید بریم راهمون درازه و عمو حسین هم می خواد بره سر کار از سرگل دل می کنیم و راه می افتیم تو مسیر عمو حسین می ره سر کارشو ماهم به طرف دریاچه ارومیه راهی می شیم
نه ارومیه نمی ریم ولی دریاچه از خط کناری اتوبان تبریز دیده می شه
تو همش تو ماشین خوابی و وقتی ام بیداری یه بند شیطونی
می رسیم تبریز تو کثیف کردی تو یه پارک می شورمت و راه می افتیم اول ارگ علیشاهی و بدو بدو کردن تو و زمین خوردنت بعدم اون فروشنده دور گرد که جلوی ارگ بساط پهن کرده و همه چیز عتیقه داره از تفنگ و شمشیر گرفته تا قفل و نگین
ایل گلی خیلی باصفاست شلوغ ولی تو حسابی بازی بازی می کنی
بعد هم خانه مشروطه، خونه ی استاد شهریار و یه بازار که از پارکینگ به اون طرف نمی ریم یه جای شلوغ و ناجور می ریم
سر قبر شهریار بابا خسته شده بیرون می مونه من و تو باهم می ریم منو بگو که دوربین آوردم تا فیلم بگیرم تا اونو روشن کنم تورو گم کردم
چند باری از جلوی مسجد بزرگ تبریز می گذریم ولی جای پارکی نداره تا بریم بعد از این بود که معرکه شروع شد نقشه ای که اول راه از چادر گردشگری گرفته بودیم تو دست مامان بود و شده بود به قول داریوش کاپتان لیچ ولی مسیرا کنده کاری شده بود و تعمیرات داشت و خلاصه هیچ کودومش تورو اونجایی که می خواستی نمی برد
شبو با چه دردسری رفتیم کمپ مسافرا چادر زدیم و اونقدر عصبانی کرده بودی بابارو که فقط خوابیدیم از همه عصبانی بود
تموم مدت اون مسافرت دوتایی اول ازدواج یادم می آومد که چه خوش می گذشت و این سفر که همش عصبانیت بود و غرغر و گریه با خودم گفتم دیگه سفر بی سفر
می ریم سرعین قبلش مسجد شیخ صفی اردبیلی سر راهه ما که اینجاییم احمدی نژاد می خواد بیاد اردبیل همه جا پارچه است که این صنف و اون صنف ورودشو تبریک گفتن آرایشگران، چرم سازان، گچکاران.....
خلاصه که هر چی از مرکز دورتر می شی این دست گرفتاریها زیادتر می شه؟
تو راه بخاره که از کوها می ره آسمون می رسیم سرعین و می ریم آب گرم تو با بابا می ری و من تنهایی همش به فکر اینم که تو اذیت کردی و داریوش از دستت عصبانیه با همین فکره که زودتر از وقت مقرر می آم بیرون هر چی وایمیستم خبری از شما نیست.
اینجا یه شهر واقعن توریستیه منتها شهر انگار نصف شده یه عده که با مینی بوسای خراب و ماشینهای داغون اومدن و براشون فرقی نمی کنه کیسه داشته باشی و خودتو تو حوض آبگرمی که خیلی ها هم هستن بسابی و آش دوغو بشینی رو زمین بخوری جلوی مغازه حتا اون وقتی که حولت رو سرته و خب درست اونطرف چند تا هتل مجهز که اتاقاش حموم آب معدنی داره و خلاصه جور جوره برای راحتی و خوشگذرونی
یک ساعتی که منتظر می مونم سروکله ی شما پیدا می شه یه قایق بادی و کلی تفریح و منو بگو که نگران داریوش بودم
عسل می خریم و آش دوغ و کباب می خوریم و راه می افتیم
گردنه حیران و مه و منظره ی بکر ولی وقت نداریم باید زودتر راه بیفتیم بندرانزلی اسکله و بعدم یه استراحتگاه دیگه که چادر بزنیم و شبو اونجا باشیم
صبح زود راه می افتیم زدتر از همه صبحانه رو لب دریا می خوریم خیلی کثیفه همه جا شنه نرمه و این شنا تو موهای تو گیر کردن
ازت می پرسیم این جا کجاست توام می گی حموم حموم

دریا پریا گشنتونه
دور از تو اندیشه ی بدان

با بابا کلی بازی می کنی مرغ دریایی هم می بینیم یه جای دیگه سر راه می ریم دریا... بازار راه انداختن لب دریا سوغاتی می خریم و تو می افتی تو آب همه جات خیس می شه پوشک و لباس و خلاصه که باید زودتر بریم تا لباساتو عوض کنم
ساعت 10 که می رسیم خونه تو کلافه ایی و بابا عصبانی منم با خودم عهد کردم که دیگه سفر با شما نمی آم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر