۱۳۸۸ مهر ۲۸, سه‌شنبه

نقاشی حدیث کوچولو

امروز که این یادداشتها رو می نویسم سه شنبه 20 اردیبهشته اگر قرار باشه مثل خاله ات وقایع را به ساعت و تاریخ بنویسم نمی تونم ولی این چند روز که از تولد تو می گذره اتفاقهای زیادی افتاده
7اردیبهشت اومدیم خونه ساعت 15/6 بعدازظهرو شب دایی یداله با دخترش و زن دایی هاجر با خالهرقیه اومدن خاله رقیه یه پلاک اردک خریده بود و دایی ام زنجیرشو شب مادرجون ترکه پیش ما بود و 8 اردیبهشت تو ثبت شدی بابا هم به خاطر سلامتی تو یه کمکی کرد به بیماران خاص
روز بعد دایی ذوالفقار اومد با زن دایی زهرا
تو زردی داشتی انگار بی تاب بودی و رنگ ادرارت زرد رنگ 11 اردیبهشت بردیمت دکتر تو زردی داشتی دکتر دعوا کرد که چرا بچه رو پختین آخه همه گفتن سردت می شه و حسابی پوشوندنت زردیت زیاد شد کلی آزمایش خون دادی و یه بار تو بیمارستان کسری بابا با آقایی که داشت نمونه خونتو می گرفت حرفش شد تو بالای یک ربع گریه می کردی
تو زردی ات اومد پایین و بابا 22 کیلو شیرین خرید برای همکاراش اونام یه ظرف بلوری بهش دادن تا تو رو بذار توش و بخوره هم اتاقیهای بابا برات سکه گرفتن با این عکس
منم کادو گرفتم یه گوشواره گرد که شیر ام می تونه از توش بپره تو مدام دست می اندازی و می کشیش منم درش می آرم
درصد زردی رسیده به هفت طی این مدت فامیلای من آومدن دیدنت دایی کوچیکم رحیم با نیره خانمش با خاله ام و دایی کریم زن دایی بزرگم مدینه و تلی همین طور زن دایی رعنا و کبری مهین خانم و مریم رضوان و مرمر و بهناز عمه نصرت و پسرش و عروسش با حدیث کوچولو که یه نقاشی ام برات کشیده اینم نقاشی اش
دو بار هم رفتیم بیرون برای گردش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر