۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

چهارشنبه سوری-عمو دایروش چشم تلکید

چهارشنبه سوری از راه رسیده دخترها (یگانه و کیمیا) سفارشی می خواهند بیایند آتش بازی ما هم می مانیم تا برسند نیما هم هست دو ماهش تمام نشده
پدرجون کلی بوته آورده که آتششان می زنیم این یگانه مدام حرف توی حرف که عمودایروش (تازگی ها می گوید عمو والا همش بابا بود) چشم تلکید آجیل می خوریم و دست کیمیا می سوزد فشفشه بازی می کنیم و خوش می گذرانیم
باز هم حرفی در میانه نیست بچه ها خوبند دوستشان دارم برایم فوق العاده عزیزند ولی خب و این خب همه چیز را به هم می ریزد
حسابی بوی دود گرفته ایم و همین طور که صدای ترقه به راه است بساطمان را جمع می کنیم تا سال دیگر

قفل شکم مامان

امروز 26/12/86 است تاریخ روی شیر 1/1/87 است عید رسیده داریوش حساب و کتاب می کند هنوز هیچ خریدی نکرده ایم. یک روسری برای خودم خریده ام و یک تی شرت برای داریوش که اندازه اش نیست.
امروز یکشنبه است دختر ها عیدی آورده اند ولی و داریوش و کورش را می گذاریم خانه و با دخترها همراه لیلا می زنیم بازار برای خریدن عیدی برای خندان! خندان نیست و جایش را لیلا گرفته مامان 50 تومان داده و دختر ها کتری و قوری خوشگل خریده اند لیلا هم یک دست پارچ و لیوان خوشگل دخترها کفش و لباس می خرند و برای خندان جاروبرقی، لیلا برای ابوالفضل کفش می خرد. چقدر عید خوب است تو عیدی می گیری دوهزار تومانی مهدی که داد برای عید 86 بین پولها خرج شد 45 تومانی می شد و چه خوب که آرزو دارد برای مصطفایی کادو می خرد روز والینتاین انگار این پسر که از همکارهایشان در دفتر مجله خورد و خوراک است برایش کادو خوب خریده بود و حالا آرزو می خواست خوبتر باشد بلوز بنفش با کراوات و ادکلن و چقدر کورش اذیت می کند این خاله را خاله دستشو بگیر نه خاله بغلم کن. تی شرت 26 هزار تومان و چرا دلت می گوید بخر و حساب و کتاب لعنتی نمی گذارد.
برای همه کادو می خریم ولی کوچک مختصر کم هزینه چند روز پیش چهارشنبه هفته پیش با کورش می رویم خانه یگانه تا کادوهای عیدشان را بدهیم و کادوی تولد نیما را ولی نیستند می روم باشگاه فردا روز آخر است در فکر گل پامچال و کتاب برای مهسا هستم این آرزو هم علاقه ایی ندارد به زور مطالب خواهرش را به خورد تحریریه بدهد و راستش که گنگ است برای عامه ایی که مجله می خوانند و هیچ با مریم حرف می زنم بچه دارد پسر و اردیبهشتی و این شمالی های بی غل و غش کنار دیوارخانه تکیه داده و می خوانند و از پسرشان می خواهند که بنشیند و با عروس عکس بیندازد خدایا به سلامت دارشان حالا که ذوالفقار پولش را خواسته منهم باید با مامان صحبتی بکنم باز هم پول است دیگر کورش شیطان تر شده شیطونک که بد نیست مامان
ای شیطونک مامان
می خندم و به کلید قفل شده شکمم فکر می کنم که می خواهد بازش کند یا حتا احوالپرسی از حال زن دایی نینا که الکی گفته تا گولش زده باشد ولی نه این موجود دوست داشتنی بی غل و غش خیلی عزیز است
ای پاک همچو برف در اوج بارش دوستت می دارم
آن چنان که بودن را
آنچنان که خود را
آن چنان که زندگی را
و آن چنان که تو را 15 بامداد 27/12/86
با امیر صحبت کردیم همینطور سرگل و سوبیرا و حسین و این دختر که فارسی نمی داند؟!

بعد از آبعلی

امروز 29/11/86 است کورش و من نشسته ایم دیروز رفته بودیم آبعلی تمام شب پاهایم درد می کرد کورش بعد از من خوابیده صورتم را ماست مالی می کنم تا شاید از قرمزی اش کاسته شود. صبح صدای داریوش را می شنوم که بلند شده و رفته حمام توی آشپزخانه است ولی نای بلند شدن ندارم زنگ می زنم به سرگل صدای دخترش می آید کم حرف می زنیم همین طور خیرالنسا آرزو شب گفت که زبانهای باستان شرکت کرده برای فوق لیسانس ام البنین هم شرکت کرده امیدوارم موفق شوند سرش یک جایی گرم است خیلی کم زنگ می زند گاهی یادم می رود که بزرگ شده اند دختر ها حالا 27 و 26 سال شان است و آن یکی با 9 سال اختلاف ازدواج هم کرده کورش آمده و می گوید برویم حمام خیلی شیطون شده cd های دکتر هلاکویی را گوش می کنم 3 تا 7 سالگی امیدوارم بیاموزم و عمل کنم چایی باید درست کنم داریوش باید برسد 15/17

شترسواری

یه برنامه بذار تا نبینمت این یه جمله معروفه بین بچه های انجمن هشتگرد که برای همکارای بابا تازگی داره ولی خوب همین جمله باعث شد ما باز تو راه یه سفر یکروزه باشیم این دفعه می ریم آبعلی تهران
صبح زود با بارو بندیل بسته راه می افتیم تا خاله زهرا همکار بابا و نامزدش رو از پل فردیس سوار کنیم و بریم تهران
می رسیم به اولین قرار، آقای نجم و خواهراش و پسرخواهرش همین طور زهرا کوچولو و مرجان جون هم می آن خانم قراگوزلو و پسرش عرفان با ماشینهای خودشون و آقا سید و آذر و دوست آذر سمیه
تو ماشینها جابجا می شیم و راه می افتیم صبحانه تو راه وامی ایستیم و حلیم می خوریم جای محمد و امین خالیه
بعد از یک ساعتی ما جلوی یپست هستیم و یه عالمه ماشین که می خوان جای پارک داشته باشن بلیط می گیریم و آماده ایم که سوار بالابر بشیم و بریم بالا، تو شروع می کنی به غرغر که من نمی آم صدای بالابر بلنده و همین می شه که با بابا می مونی پایین من می رم و همش دلم پیش شماست که چی شد بازی می کنیم و سر می خوریم و با موتور بادی تو که زن دایی رعنا برات خریده بود چند باری سر می خورم و می خوام که بیام تا بابا هم بتونه بیاد بالا آقابهمن می آد سراغ شما تا شاید پیاده بتونید بالا بیایید ولی اونم بر نمی گرده مجبوری بعد از یه ساعتی همگی می آییم پایین خیلی خوش می گذره ولی خوب یه برنامه اینجوری وقتی خوبه که به همه خوش بگذره راه می افتیم برای ناهار می رسیم به یه پارک تو بومهن هم خسته شدی هم بابا رو کلافه کردی ناهار خیلی خوش می گذره کلی خوراکی و یه جای باصفا ولی باید زودتر راه بیفتیم این نقشه برگشته ولی چند کیلومتری جلوتر عوض می شه
روبروی شهرک پردیسان یه سری تپه هست که حالا با برف سفیدپوش شده و جون می ده برای سرسره بازی و از همه بهتر اینکه توهم می تونی بازی کنی
و چه بازی می کنی تو! بقیه می رن بالاتر و من و تو و بابا با آقا بهمن و آقا نجم پایین تر می مونیم تو هم یخت واشده و می شینی رو موتور بادی که حالا ترکیده و هیچ بادی هم نداره یا من از بالا ولت می کنم تا بابا بگیردت یا برعکس
چند باری مسیرت عوض می شه و می خوری زمین لغتش اینه «شترسواری»
این اسم از اولین برف اون سال مونده وقتی روی برفای جلوی خونه کشوندمت وقتی نشسته بودی تو موتور پلاستیکی ات که فرمونش شکسته بود و فقط تنه اش مونده بود
دیگه غروب شده و باید برگردیم چایی و رقص کردی و چند تا عکس و دیگه راه می افتیم
خیلی خوش می گذره مخصوصن شترسواری

دلخوری من

سه سال و چند ماه ؟ 9 ماه از آن زمان می گذرد به خیالت گفتن اینکه داریوش بیا برویم خیاطی من لباس بدهم بدوزند خیلی طبیعی است او که نمی آید می روی و سرت به مدل لباس ها و حرف زدن با خانم شهریاری که از بچه های باشگاه ایت گرم شده می آیی خانه و او شروع می کند. چه دردناک است یک سال و چند ماه بیشتر نیست که زندگی مشترک را شروع کرده ایی نباید این گونه بود ولی آنجا و در آن زمان فکر می کردی چه کردی که اینگونه شده و اصلن به اینکه چرا اینگونه می کند فکر نمی کردیو لان که یاد آن قسمت از مخمصه آن زمان می افتی که بی حرفی می گذشت با گریه !
غذا را گذاشتی روی میز و خودت را مشغول تمیز کردن کردی خودش را با پدرش فرض کرد و شروع کرد به لج بازی و تو فقط گریه کردی و چرا یکبار نیامد کعذرت بخواهد و این تو بودی که ایستادی جلوی در تا بیاد و بفشاردت به خودش و لباهایت را مال خود کند و آمد خندید گفت چه رویی داری تو و تو هم خندیدی.
همیشه ذهنت دور یک حرف مهراب می چرخید گره ایی ایجاد می شود که اگر بازش نکنی وای به حالت گره روی گره می شود کور. و تو ترسیدی هنوز هم می ترسی تا نخواهی و آن گره بیفتد توی زندگیت شاید ضعیفی و یک چیزی هست که نمی خواهی از دستش بدهی از اینکه کوچکترین مسئله یی پیش بیاید هراسناکی و دوستش داری می دانی که عصبی است و چقدر این روزها خانواده ات این را می گویند و تو به این نتیجه رسیده ایی که اگر قرار باشد تو هم عصبانی شوی آن گره های لعنتی می افتد ناخودآگاه! حالا هم بعد از صبحانه نخوردن صبح که رفته و بعد که زنگ زده فکر می کنی همان معذرت خواهی است بلد نیست و خودش را حق به جانب می داند در مورد انجام ندادنش می روی در را باز می کنی کورش نشسته جلوی شومینه می گویی بابا با تاخیر می آید می گوید بچه های بد نمی خواستم زنگ بزنم باز هم تویی دم در با لبخند و آن حرف می رود توی ناخودآگاه تو جایش را بلد است زبانش را می بندد حتا نگاهش هم نمی کنی باز هم استدلال دیروز است کورش هر یک ساعت بالای سه دفعه می رود دستشویی و او هم می بیند و حالا این تو هستی که می گویی بگذار ببیند حرفی نمی زنی می رود پایین، باز دعوا شده پایین لیلا می گوید ما دیوانه ایم نمی دانم چرا خودش را اذیت می کند این همه کتاب روانشناسی. خوب که آن رگ بی خیالی در من هست. پدرت چیزی می گوید بگذار بگوید تو هم مثل بقیه بگذار بگوید حرف سی سال است بگذار بگذرد. کورش خوابیده همین طور داریوش که نمی رود پایین و یا حتا بالا حالا که لیلا دارد یک چیز هایی را پاره می کند؟ دوشنبه دفاع دارد خدایا مراقبش باش همین طور مراقب امیرعلی کوچک 26/10/86 ساعت30 نیمه شب

روم به دیوار هم اسهال هم استفراق

25/10/86تاب را می شویم کورش اسهال دارد آنهم چه بساطی می بریمش دکتر می گوید از دست سیما رهبری خسته شده و ترافیکش هم اذیت می کند دکتر اطمینان (درمانگاه مهر- عظیمیه) آدم واردی به نظر می رسد فقط باید رژیم غذایی اش را کنترل کنیم کم بخورد و بخورد و ors و چه بد مزه است این ors داریوش رفته سرکار کورش گرسنه اش شده بود انگار دکتر گفته ماست بخورد او هم می خورد من اصرار می کنم باز هم بخورد او بالا می آورد داریوش می رود توی اتاق کورش با عصبانیت پاها روی هم می گوید شما رو اعصاب آدم راه می روید. چیزی نمی گویم حال و حوصله ندارم هر وقت کثیف کرده چه استفراغ چه اسهال همه را خودم تمیز کرده ام پس دیگر حق اعتراض ندارد هم اندازه او نگرانم هم کلی کار دارم و او باید این را بفهمد!

کوچه عمه

24/10/86امروز هم داریوش پیش ماست اصلن حال هیچ کاری را ندارد مجبور می شود برود دکتر سرم وصل می کنند بی حس و حال است آرزو خوب شده ولی بابا نه خدا به داد جماعت برسد لیلا می گوید چیزی نمی خورد زهرا زنگ زده ولی وروجکها نمی گذارند حرف بزند می گویم بعدن زنگ می زنم کورش باز هم چیزی نمی خورد باز هم ماشین خراب است داریوش می بردش تعمیرگاه کورش خوابیده حالت تهوعش بهتر شده ولی غذا نه
لیدا چه لباس بچه گانه زیبایی دوخته صورتی با سرآستین و جیب و یقه سفید با خالهای سبز برای کوچه ی عمه (این یک اصطلاح است برای یگانه) بعد می گوید: نمی دم بهش

چرا همه مریض شده اند؟

21/10/86کورش مریض شده فکر می کنیم چون بالا می آورد از کیک یزدی هاست که خورده بعد هم داریوش ظن کرده نون باگت ها خراب باشد همه را می ریزیم دور ساعت 2 صبح می بریمش دکتر خیلی دلش پیچ می خورد حالت تهوع وبیش تر از همه غیر عادی بودن این وضعیت اذیتش می کند شب باز هم حالش خراب می شود داریوش خانه می ماند.
تب درد شکم همچنان ادامه دارد داریوش هم بهم ریخته من که کلی ترشی خورده ام لیمو تا دلت بخواهد چیزی نیست آمپول می زند می گوییم چیزی نیست دلش درد می کند مامان چیزی نیست ماشین خراب است داریوش می بردش تعمیرگاه باد سردی می وزد دما 11- درجه است حال داریوش خراب است بدجوری هم خراب.
به مامان می گویم مثل مرغ مریض می ماند مدرسه ها تعطیل است و آرزو در خانه زنگ زده می گوید او هم مسموم شده همین طور بابا داریوش ایتفراغ می کند کمرش درد می کند یگانه و کیمیا آمده اند کورش بی قراری می کند اسهال هم دارد چیزی نمی خورد مامان می گوید فلان چیز، فلان چیز، بعضی اوقات فکر می کنم من به کورش نمی رسم نه که خانواده داریوش حتا خود داریوش وقتی زیاد آب می خورد نگاهم می کند و می گوید در این خانه آب پیدا نمی شود مامان هم می گوید ما غذای خوشمزه داریم می گویم ما هم پلو داریم چیزی نمی خورد آت اشغال می دهید بچه و من یاد مامان خودم می افتم چرا این غذا ها نبود چرا تمام فکرش این بود و این هست که چگونه بخورند کمتر بپوشند و خرج نکنند مامانم مستحق زندگی بهتری است.خیلی بهتر از این زندگی

سرمای 11- درجه و برف بازی

می رویم هشتگرد بازهم من نمیروم انجمن زنگی می زنم به شهناز و با مهین حرف می زنم با آرزو در مورد سفره های زرتشتی ها حرف می زنم. امیرعلی را عمل کرده اند برای دومین بار زنگ می زنم برای احوالپرسی فردا ساعت 9 اگر دکتر باشد مرخصش می کنند کمی تب داشته که خوب شده از یداله خبری نیست و قرار است مائده را برای لوزه هایش عمل کنند خدا نکند میترا هم هست با ام البنین در مورد کوه و غار و رمضانی می گوییم و کلی می خندیم باز یاد مهدی می افتم که اینجاست.
***
تا دلت بخواهد برف باریده شاید نیم متر رفته ایم برف بازی که داریوش می آید ساعت 12 نشده می گوید از صبح ساعت 6 تا 10 طول کشیده تا بروند تهران ایستگاه طرشت برای همین برگشته و 2 روز تعطیل است همه لباسهای کورش پر برف شده آخرش گریه می کند که بریم خونه سردومه حوصله آدم سر می رود زنگ می زنیم به بچه ها بیایند بهانه می آورند امیرعلی را دوبار پشت سر هم عمل کرده اند جمعه رفتیم دیدنش می خندید گفتم عمه دیگه نیایی این ورا ! عفونت دارد حالا که اینرا می نویسم نمی دانم آمده خانه یا نه! اامروز سه شنبه است برفها که برجاست مخصوصن اینجا شب خیلی سرد بود منفی 11 درجه می گویند در 5 سال گذشته سابقه نداشته با این گستردگی برف ببارد جنوب و شمال لیلا مانده رشت لیدا هم تا دیروز خانه مهری دوستش در تهران مانده بود و شماره کتایون مزداپور جواب نمی دهد داریوش می گوید این دوماه که بگذرد برای این بچه لباس نو بخریم با خنده می گویم اینقدر فکر نکن همینه که موهات سفید شده اخلاق خاص خودش است چه عکسهایی از کورش پرینت کرده باید برایشان قاب درست کنم به آقای عسگری سپرده تا کتاب برایشان بیاورد زنگ زدم انجمن زرتشتیان یزد پیغام انگلیسی گذاشته اند یاد هاجر افتاده ام خبری ازشان نیست دیشب گفت زنگ بزن یداله من گفتم خودت زنگ بزن و هیچ کس زنگ نزد به هیچ کس16/10/86
باز هم یک سری کار نصفه و نیمه دارم مطالبی دانلود کردم به دردم نخورد یا باز نمی شد یا آن چیزی که می خواستم نبود.

مسافرت به شمال

عهدمو شکستم الان تو راه شمالیم منتها با اتوبوس قراره با همکارای بابا بریم رامسر الان دی ماهه ولی هوا خیلی خوبه من و تو با ماشین عمو علی می ریم سر چهل پنج متری و اونجا سوار اتوبوس اداره بابا می شیم
سید هست با محمد و زهرا و مامانش همین طور امین و خاله آذر خانم متقی و آقا بهمن آقای نجم و زهرا و مرجان جون و خانم نوایی همه از اینکه ما هم تونستیم باشیم خوشحالن و تو هم اولش بق کردی و بعد یخت یواش یواش باز شد همشم به خاطر محمد بود که کلی پوکه داشت آدامس می خرید با بستش و یکی یکی می داد به تو توام می خوردی و می گفتی یکی دیگه ولی باید اون جویده شده رو می دادی اون می شد پوکه
12ساعته تو راهیم( 13/30-21)خسته و کوفته دیر وقته که می رسیم باید بریم تو اتاقا مستقر بشیم و بریم برای شام
شام همه دور هم می شینیم اینجا هتل انرژی اتمی تو رامسره هتل تو مرز چابکسر و رامسر ساخته شده برای روسایی که قدیما برای این سازمان کار می کردن
جای خیلی باصفاییه یه سوییت کوچولو با دوتا تخت
یه ناهار خوری که روبه حیاط پنجره ی یکسره داره و کوهها از دور معلومن و خونه های شیرونی با بهترین رنگها زرد و نارنجی و قرمز یه جایی اون بالاها یه تله کابینم هست که انگار کار نمی کنه
حیاط پر از دار و درخت با یه محیط بازی و چند تا دوچرخه که به کمک امین سوارش می شم
روبرو همچین که خیابونو رد کنی یه زمین خالی هست و بعدش دریا
ولی الان موقع خوابه تا فردا
اینجا یه برنامه هست لیستی ازگردشها و بازدیدها برای3 روز
بازدید از موزه و آبگرم: صب صبحانه خورده و آماده، سوار می شیم تا بریم موزه «کاخ موزه» موزه که چی بگم دوتا اتاق که معلومه سرایدار این ویلا تو شمال توش زندگی می کرده اینجا که بهش می گن کاخ در اصل یه خونه ویلای با دوسه تا اتاق اضافه تر و وسایل های شیک و مرتب تازه تو موقع خودش نه الان نه یه کاخ که وقتی صحبت از کاخ می شه یاد کاخ کرملین و کاخ سفید می افتی و حتا دورتر از اونها کاخ آپادانا اون عظمت و شکوه کجا و این ویلای چند خوابه کجا!
تو موزه یه سری وسایل قدیمی از وسایل کشت و کار گرفته تا انواع خشک شده ی محصولات کشاورزی و از همه جالب تر یه سری مدرک وو پرونده هست از کارنامه پنجم ابتدایی یه دانش آموز و یه شکایت نامه از پسرهایی که برای دخترای مدرسه مزاحمت ایجاد کردن
کورش و زهرای نجم می شینن روی ایون و از داریوشمی خوام که ازشون عکس بندازه
بعد همگی راه می افتیم طرف کاخ موزه ولی تو بد قلقی می کنی که من نمی آم داریوش مجبوره بیرون نگه ات داره یه سری تابلو از نقاشای درجه 3 یه دوجین چینی های فرانسوی و مجسمه های اروپای شرقی و چند تا در که تو حق نداری بازشون کنی ؟
میآییم بیرون و حس پرتقال خوری دست از سرمون ور نمی داره محمد و امین و آقای نجم تنها راه ما برای رسیدن به پرتقال آقای نجم می ره بالا و حالا نچین کی بچین خلاصه که از شاه فقید باید یه پرتقالی به ما برسه! تو هم رفتی تو شمشادا دنبال اونایی که از بالا افتادن
می ریم آبگرم تو می مونی دم در پیش آقا بهمن و خانم متقی مامان با آذر و زهرا و خانم امیری می رن باباهم با محمد و امین و خسرو وقتی برگشتم همه گفتن که پسر خوبی بودی
تو اتوبوس تو می خوابی و ماهم بر می گردیم هتل
شب دور هم جمع می شیم اتاق ما تو و زهرا کوچولو روی تخت ورجه وروجه می کنین و محمد و خاله آذر رو حسابی خسته می کنین بابا گرم صحبته ولی دیروقته و فردا باز بازدید هست
برنامه یه تور«سفیدآب» رو نشون می ده یه منطقه جنگلی تو دل کوه منظره های عالی، وادارت می کنه همش بیرونو نگاه کنی توام مدام از سر اتوبوس می ری ته و باز از اول بعدشم بغل بابا خوابت می بره رسیدیم نه سفیدآب یه جایی همون دور و بر انگار بقیه اش رو باید پیاده بریم که هیشکی حال پیاده روی نداره تو غرغر می کنی و منم مانیا رو صدا می زنم تا باهات بازی کنه اونو و خونوادش هم با ما همسفرن
راننده ها آتیش روشن کردن و بقیه یا عکس می اندازن یا محو طبیعت شدن برت می دارم و می ریم پیش آتیش تا گرم شی آقای محمدی باهات حرف می زنه و تو یه چوب دستته و خاکارو جابجا می کنی باباهم می آد پیشمون وقتی فیلم می گیرم دیگه نمی تونم هوای تو رو داشته باشم کم مونده بری طرف دره که بابا برت می داره و میره تو ماشین و منم مجبوری دنبالتون
داریم برمی گردیم که ماشینو نگه می دارن برای ناهار آش رشته و دوغ بخرن
من می برمت پیش ماهی هایی که توی حوض کنار آش فروشی هست هم می خوای با چوب بزنی به ماهی ها و هم تا تکون می خورن می خوایی فرار کنی امیدوارم تو ترسو نباشی یاد دایی می افتم که تا یازده دوازده سالگی از گربه می ترسید رفتی آبو باز کردی و خودتو خیس کردی بازم بابا فکر می کنه من مراقب نبودم و باز من تورو برمی دارم و می رم تو ماشین تو هم نه آش می خوری نه چیز دیگه حالا فکر کنم حسابی گشنته
وقت شام که می شه یکی بقیه رو خبر می کنه خیلی موقع ها تو از این میز به اون میز میری و با کسایی دوستی که من نمیشناسمشون بابا و مامان مانیا می نشوننت پیش خودشون تو ماهی نمی خوری و یه بند سیب زمینی میخوایی اگه غذا برنج باشه راحتره آقای نجم ماهی دوست نداره و همه سر به سرش می ذارن
یه کوچولوی دیگه هم هست فکر کنم اسمش امیره یا چون تو تائیدش کردی من فکر کردم امیره
تو برنامه چند تا ساحل هم هست «توسکاسرا» یکی از اوناست تو خوابی و همه رفتن من و تو توماشین می مونیم یه ساعتی هستیم که خدمتگزاری که باماست می آد و منو تو هم می ریم ساحل چند تا غرفه که خرت و پرت می فروشن از گوشواره های صدفی گرفته تا مرغ دریایی خشک شده و غذاهای آماده محمد با پوکه حسابی تورو از راه به در کرده می ره و با چند تا پفک بزرگ بر می گرده
وقتی داشتیم آماده می شدیم می خواستم باروبندیل زیاد نشه ولی خب دور از چشم داریوش برات کامیون و بیلچه هم برداشتم و برای بابا هم دفشو گذاشتم حالا تو ساحل برامون دفم می زد
برنامه های شبانه هم بود به غیر از دور هم جمع شدن تو اتاقا یا حتا سالن لابی هتل که من و تو نمی تونستیم توش باشیم
شب و تاریکی و رفتن به ساحل شب اول محمد و امین و آذر رفتن شب بعد ماهم رفتم تو بغل بابا خوابت برد چشم چشمو نمی دید یه خرابه اونور جاده بود که اگه ردش می کردی می رسیدی دریا از تو حصارا هم باید رد می شدی با چه مصیبتی خواستیم آتیش روشن کنیم (ورقهای کنده شده از تقویم اون سال مربوط به همین تلاشه بی ثمره) شیطونی به همین جا ختم نمی شد پرتقال دزدی از همسایه و بالا کشیدن اونا با سیم و دوچرخه سواری تا ته حیاط و رد شدن ازدیوار و کندن نارنج از باغ همسایه که من و آذر و امین بودیم
شیطونی بی خطرم نبود آذر خورد به در اتوبوس و تو هم از دونه های اون گولا که تو حیاط بود خوردی از سرسره پرت شدی و یه بارم افتادی تو تایرای پشت حیاط که بابا فکر می کرد جای مناسبی برای بازی نیست چون مار داره
یه روز دیگه هم بود یه برنامه ی فشرده که کلافت می کرد رفتن به ساحل و بازدید از بازار تو هر دوتاش تو سوار من بودی غرغر می کردی راه نمی رفتی و باباهم کلافه بود از این سر بازار به اون سر بازار تو ساحل تراکتور بود برای کشیدن تور ماهیگیرا و تو زهرا حسابی با کامیونت خوشگذرونی کردین این وسط تو شده بودی دوست نسرین خواهر زهرا تو هتل که بودیم می رفتی اتاقشون و بیرونم گیر می دادی که بیا بازی کینم داریوش گفت با خاله هاش اینجوری و اینکه از نسرین جدا نمی شه
برگشتنی هوا سرد بود و تو هم یه صندلی دوتایی رو برای خوابیدن اشغال کرده بودی لباسای گرمت کم بود برای همین بابا کاپشن خودشو داد بهت لاهیجان مجبورم کردی برم تو یه آموزشگاه و تورو ببرم دستشویی چند تایی هم عکس انداختیم این ورتر از شیطان کوه بابا کلافه شده بود که همکاراش مونده بودن تو صف و توهم بی خیال همه چی دنبال زهرا کرده بودی و می خندیدی
نزدیکای کرج زنگ زدیم عموداود تا بیاد دنبالمون همه کم و بیش رفته بودن تو پتوهاشون و تو هم نیمه خواب بودی و خسته
سید و امین وسایلارو تا ماشین عمو داود آوردن و رفتن تو هم انگار خواب از سرت پریده باشه داشتی سوالای عمو داود و جواب می دادی

حیاط فرهنگسرا

با کورش توی ماشین توی حیاط فرهنگسرا نشسته ایم و با هم کلوچه می خوریم لباس نو خریده داخلش پشم دارد و حسابی گرم است قضیه همان 35 تومان احمدی نژاد است که داریوش 22 تومان داده به این دو قلم رفتم کیف بخرم ولی چیزی پیدا نکردم حالا لباس
می پوشیم و می رویم پایین کلاس داستان نویسی داریوش دارد وقت تقصیر می خواند کفش های کورش جا مانده کورش شلوغ می کند و کمرروستا می گوید وای به حال سلیمانی که مجبور است این حرفهای داریوش را تحمل کند و می خندد و این حرف داریوش را عصبانی می کند و دلخوری آغاز می شود اول از همه اینکه وقت کلاس تمام شده بود و ما رفته بودیم به داریوش بگوییم که بیاید برویم دوم اینکه بچه است و مثل سری های قبل که بی قراری می کرد کرده و اهمیتی ندارد سوم اینکه کسی مثل کمرروستا این حرف احمقانه را زده و ما چرا باید تقاص پس دهیم حالا جمعه است و دلخوری پابرجا کلی فکر می آید سراغ آدم و این تا بعدازظهر تمام می شود و باز نتیجه اش این است که می فهمم این یک کلمه «ببخشید» می تواند جهان را نجات دهد که من بلدم بگویمش و داریوش اصلن شب لیداست که می نویسم لیدا نه یلدا هیچ کس نیست هیچ کس برای آدم فال حافظ باز نمی کند یاد اولین شب چله ایی می افتم که با داریوش آشنا شدم او پشت تلفن بود و عصبانی از کاری که پدرش کرده بودموضوع تقسیم خانه بوده و اینکه دایی احمد آمده و هرکسی سهم خودش را می خواهد و فال حافظ باز کرد:
چو لاله قدح گیر و بی ریا می باش
که بعد می دهمش آن پسر پاساژعزیزخان بنویسدش و حالا توی اتاق کامپیوتر است لیلا 26 دیماه دفاع می کند و سخت مشغول است چهارشنبه می رویم رامسر با بچه های اداره قرار است ام البنین هم بیاید ولی قطعی نیست خودش را حسابی مشغول کرده چهارشنبه 40 روز از رفتن جواد می گذرد طفلک خانواده اش

تولد مولانا و انجمن اداره

امروز مصادف با تولد مولانا اولین جلسه داریوش با همکارانش در اداره برگزار شده. تمام شب مطالبی را که می خواست بخواند جمع و جور کرد. شعر ه.ا. سایه فریدون مشیری، شعری از شاملو، می رویم قدم بزنیم باران می آید و چتر لیلا را هم خراب می کنیم جلسه خوب بوده می روم باشگاه جلسه سوم است شب خندان زنگ زده برای شام در خانه شان داریوش هنوز با این مسئله کنار نیامده می گوید نه بابا کجا...!
داریوش کتاب خط سوم را داده آرزو دیروز زنگ زد و کلی تعریف کرد امید به یک جور تغییر، باز شدن پنجره، تغییر در نگرش حداقل چیزی است که می توان امیدوار بود در بچه ها بوجود آید کتاب 43 داستان عاشقانه چنگی به دل نزد می روم سراغ عباس معروفی عزیز دریاروندگان جزیره آبی تر و حالی می کنم با داستانهای کوتاه این کتاب خندان گفته کتاب برایش ببرم از ندا و مهدی خبری نیست همین طور کیا که رفت تا موقعی که لازمت داشته باشد.
نوار کابوکی، شهرام ناظری پخش می شود و کورش خوابیده داریوش هم همینطور سری به شیرین ننه نزدم خیلی وقت است که ندیدمش و از همه مهمتر آنجلیناجولی افتاده به جونم باید یک کاری بکنم 30/11 است لیلا مشغوله باید 26 دی دفاع کند داود رفته برای مجوز باشگاه اگر قسمت خانمها راه بیفته می رم اونجا...

سما و سبحان

22/9/86 امروز سما و سبحان آمده بودند انجمن (دوقلو های الهه زارع- شاعر نظرآبادی، همراه همسرش مهدی) حالا که دارم این را می نویسم اسم مادرشان یادم نمی آید اسم پدرشان مهدی دشتی است پسر سفید و دختر سبزه مثل خود الهه مراسم کلنگ زنی فرهنگسرای شهرجدید هشتگرد بود استاد مشایخی آمده بود مودبیان، نادری و جعفری، جعفر والی هم که همشهری است. زن مهرشاد را دیدیم اسمش نازنین است همین طور پارمیدا بچه ایی است فوق العاده ساکت و دوست داشتنی. اختلاف بین لیلا و ولی خودش را نشان داده ماهواره را فروخته اند قرار است یک زیرزمین اجاره کنند برای ولی شب را می مانیم هشتگرد نه من می خوابم و نه داریوش کورش را با خود برده بودم جشنواره موسیقی کودکان خیلی اذیت کرد زدیم بیرون
خاله یک میلیون داده به یداله بابت ختم مهدی باز هم این مهدی عکسش توی اتاق تمام خاطرات تو و تمام اتاق را پر کرده تو با ماشین رد می شدی و او فقط دست تکان می داد جایی نمی دانم کجا؟
نه که سما و سبحان مثل این عکس باشند نه! این عکس رسمن سیاه است سما عزیز من سبزه رو است از دخترهای خواستنی بگذارید بزرگ شود بعد خودتان شهادت می دهید که چه دختر بانمکی می شود

لکه زرد روی تشک

لحاف نه ببخشید روی تشک یه لکه بزرگ زرد رنگ افتاده و صب که می آد سراغم: مامان ببخشید جیش کردم تو رختخوابم هنوز کامل از خواب بیدار نشدم شلوارشو در می آرم و می خوابونمش پیش خودم و حالا این لکه همون جیش صبحه اگه بشه فردا می رم باشگاه داریوش رفته از بانک پول بگیره کورش داره نوار گوش می ده خیرالنسا نرفته پیش کیا کتاب زن فرودگاه فرانکفورت تمام شد دیباچه نوین شاهنامه را دست گرفته ام اثر استاد بیضایی دیروز داریوش نتونست برای خودش شال گردن بخره نه شال گردن نه پلیور. ملاحظه ی یه چیزایی رو می کنه که جاش نیست اونهمه کتاب حالا یه پلیور 35 تومانی هم روش چی می شه ولی خودمونیم پلیور چقدر گرونه مخصوصن مهستان 12/9/86 ساعت30/9 شب

بچگی من و بد غذایی تو

کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن
آذر
حامله است از هلیا خبری نیست شهناز دلخوره. لیلا مثل قبل ناراضییه. یاد گلگز(مادر پدر جون) می افتم روز مادر براش جوراب می خریدم همیشه می گفت «نینرم» خاله ام هنوز شاکیه و مادر بزرگه شاید نمی دونه که من مخالف بودم والا صد دفعه به روم می آورد رفتیم ایستگاه یه پیچ و مهره بزرگ از اونا که برای ریل راه آهن استفاده می شه آوردیم خونه مامانیناست یاد بچگی ها، بچگی ها یه جای بیم منبع و حوض آب و خاک و خل جا مونده به سرم زده بود برم پیش خانم نخبه زعیم معلم کلاس پنجم خواهرشو دیدم پواشی سلام دادم اونم نشناخت ولی جوابمو داد از سولماز خبری نیست. لیدا کامپیوتر خریده کمتر شبا اینجاست شبهای حرف نزدن جیغ نزدن هوا سرد شده سردتر از پارسال معینی یه داستان نوشته خوب شروع کرده می شه با موضوع اون یه چیزی نوشت دانشجوی پزشکی که بهش تجاوز کردن و گفتن خودشو کشته(بنی یعقوب) بقیه داستان زری وقتی سراغ دکتر می ره اونم خوبه اگه کمی با کسی حرف بزنم آدم مطلع.
شاید دیگه نشه بریم انجمن با این تز داریوش. ام البنین کلاسهای امداد می ره امداد پیشرفته میترا اومده تهران کار کنه.
می خوام به زهرا(زن داداش) بگم تو چرا یکبار هم منو به اسم صدا نمی کنی؟ ساعت از 12 گذشته اونا خوابن ومنم حال لباس پوشیدن ندارم. کورش موز می خواد خیلی بد غذا می خوره باید براش چی بپزم؟11/9/86

چند تا شعر بلدی؟

هر جای دفتر که خط خطی شده کار کورشه تازه گی ها یادگرفته با قیچی کار کنه، خودش با خودش بیشتر بازی می کنه و وقتی هم که رفتیم مهد کودک ستارگان نمی خواست برگردیم فعلن تا وقتی خونه ام و حداقل تا آخر سال بهتره که بمونه پیش خودم بعد مهدکودک، منتظر کامپیوترم برای نوشتن مطلب مربوط به بوف کور هول برم داشته دارم زن فرودگاه فراکفورت رو می خونم از کورش می پرسم بگو تا بنویسم؟ می گه : چی می نویسی؟ خودش جواب می ده«دانی» می نویسی مخمل هم می گوید:
یکی بود یکی نبود یک دف ایی بود دف بابا بود هر چی دف برمی داشت می زد قصه ما به سر رسید دف به خونه اش نرسید این قصه کورشه اولین قصه اش؟!
امروز 16/9/86 تولد کیاست بازهم زنگ زده بود. تمام این مدت زنگ نمی زد حالا که محتاج شده سه بار زنگ زده هنوز هم کلاس خواهرهاشو می آد خیلی دختر هایی خوبی هستند همه را دوست دارم شیطنتی دارد این سمانه و وقاری این سمیه که آدم را جذب می کند و خواهر بزرگترش که همکارمان بود خیلی مهربان و ساکت است
زنگ زدم زهرا نبود خواب دیدم کلی مرد توی حیاط کوچکی جایی مثل خانه پدربزرگش اذیتش می کنند یادم نیست مجردم بودیم یا نه !
یاقوت می گوید طبقه داریوش با تو متفاوت است او بالاتر است و تو شادی ات را از دست داده ایی. خودت نیستی ولی من زیر بار نمی روم از آن روحیه بگو بخند دور شده ام ولی مگر نه اینکه من مادر شده ام و همسر پس لذتهایم نوع دیگری است شادی هایم نوع دیگری است شبانه های لبریز از راز و نیاز و از همه مهمتر کورش که دارم بزرگ می شوم کنار او و کودکی را مجدد تجربه می کنم شعر یاد می گیرم.
می رویم مهستان و می گذاریمش خانه بازی و خودمان دور می شویم تا بدون ما عادت کند کمی بازی کند و خوش باشد همه صدای کورش بود که می آمد انگار فقط مرا صدا می زد و چه حسی از این لذت بخش تر یه جور نیاز که او به تو دارد و تو به او.
داریوش می گوید چند تا شعر بلدی و جوابش خیلی است و من لیست می کنم این خیلی را
ای ایران- نسیم وصل- مرا ببوس- الهه ناز- مرغ سحر- ای لولیان- شیدایی- نگارم در زد- مام غولی- گنجشکک اشی مشی- حسین قلی- جزیره- گلی تپلی- شب مهتاب- خانه دوست کجاست؟- گلستانه- نه به خاطر آفتاب- باز باران- می زند باران به شیشه- صنما- آب را گل نکنیم- شاهنامه- پسر پاکیزه- موش کوچک- ساقی سرمستان- مرا می بینی- پریا- دختران ننه دریا- یالا دستا بالا- میام دورت بگردم- بارون میآد جرجر- گلی شده معلم- گلی دکتر شده- گل پامچال- سلطان قلبم- سگ خونه- گربه- اسب...

نقشهای خیالی روی دیوار

امروز پنجشنبه 22/8/86 ساعت 2 بعدازظهر خونه مامان. دیشب و دیروز ختم جواد بود چرا درو باز می کنی و می بینی خودشو از اوپن آویزون کرده چرا دل همشون یک جور دیگه کباب شده. چرا نمی تونی آروم بگیری؟ چرا مهدی همش می یاد جلوی چشمت. آرزو رفته شمال. خاله صبح اومده بره پیش وکیل ولی آرزو نیست چین افتاده روی صورتش چقدر هم زیاد. من که کاری از دستم بر نمی آد. مامان می خواد بره امامزاده شیرین ننه هم قراره بیاد.
شنبه ما من و مامان و خاله می ریم سرپرستی کار مهدی انگار درست شده قرار شده یه حقوق ماهیانه براش در نظر بگیرن داریوش با کورش روز جمعه دعوا کرد با من هم، من رفتم معذرت خواهی کردم و گفتم که باید صحبت کنیم ولی اون قبول نکرد منهم گذاشتم تا خودش حرف بزنه شب موقع مناسبیه برای حرفهایی که شاید تو روشنایی روز نمی شه گفت و یه احساس 98 درصدی هم دخیله کورش قولشو نوشته و چسبونده به آینه (فقط کافی بود نمی بیفته به جون دیوار و ردی از رنگ در کنده بشه و دوده ایی بشینه رو سقف و جای دستمالی ردی بندازه به خاک دیواری تا ما دنبال شکلی بگردیم که تازه پیدا شده بود انگار که اون گرد و خاک و دستمال رنگ اونو ساختن مثل گچ سقف که ریخت و بابای پینوکیو شد اونم بود تا موقعی که آب بارون باز ریخت و نم اضافه شد و بابای پینوکیو رو با خودش برد و کله ی یه شوالیه از تو لباسش اومد بیرون و خلاصه همیشه این نقشا بودن تا حالا تو خونه مامانینا و این نقش که رو در دستشوییه عکس یه بچه و یه در) الان ساعت نزدیک 10 شب کورش و داریوش رفتن پایین داستان تلی رو تموم کردم جلسه نقد کتاب «شیطان منم- نوشته خانم معینی» بود نرفتیم داریوش میگه اصلن ارزش نقد نداره باید فقط دعواش کنی ! تلفن یک هفته است خرابه، خیلی کم تحرک شدم باید کاری بکنم.