۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

دعوتنامه

داود يکسري کاتالوگ سازنده ي ماشين هاي سنگين داده بهش اونم بعد از بريدن عکسها و چسبوندنشون به درو ديوار اومده که مي خوام اين cdرو هم ببينم اين کارو که تموم کرده دو تا برگه آورده که مامان مي خوام براي مادرجون و داود دعوتنامه بفرستم
براي چي؟
مي خوان بيان لودرارو ببينن  من که مشغول کار روي داستانها هستم مي گم خودت دعوتنامه هارو بنويس مي گه بلد که نيستم
عيب نداره مامان شکل مادرجون و عمو داود و بکش بعد يه ساعت هم بنويس پيشش
خلاصه که تو يه برگه ي کوچيک يه عکس کشيده و نوشته 8 رو يکي ديگه مثلن يه دختر کشيده نشونم مي ده و مي گم خوبه ولي خودش مي گه :اي واي پس دستاي مادرجون کو
دعوتنامه هارو برده و شب مادرجون و داود اومدن لودر ببينن
داود مي گه: اين لودر دست از سر ما بر نمي داره
فيلم که پخش مي شه همه رو خودش هم توضيح مي ده
مادرجون اين لودره، اين کاميونه ببين چقدر بزرگه و....
يادم رفته از اون دعوتنامه ها عکس بگيرم ولي اين عکسو از اون کاتالوگا خودش گرفته و چسبونده پشت داريوش و عکس انداخته