۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

ننه و دده

*بچه ها توی فامیل از هم یاد می گیرن تا بزرگترهارو چی صدا کنن
چون کیمیا به مادر مامانش که شمالی بود می گفت مادرجون سفیده و به مامان باباش می گفت مادرجون لره ما هم به کورش گفتیم که همین جوری صداشون کنه مادرجون لره و مادرجون ترکه که صد البته این ترک و لر کردن تفکیک ما بود برای جواب سوالامون
کدوم مادرجون؟ مادرجون لره













حالا که افتاده به مکالمه مستقیم از زبون خودم که به مامانم می گم ننه اونم می گه ننه اوایل ما تا ننه رو صداش می کردیم اونم انگار چیز بامزه ایی شنیده باشه تکرار می کرد ننَه ننَه ولی تازگی ها خودشم استفاده می کنه
می خوام با ننه و دده برم خونه ی خاله آرزو

** ماجرا از یه تناسخی میاد شاید بابام نوه هاشو اینجوری اسم می بره وقتی می خواد بازی باهاشون بکنه
مائده باجی اوندی، کورش داداشوندی، امیرعلی بالااوندی، یلدا ننه وندی، ستایش...
«می گم خب این یکی چی می خنده و می گه این دیگه قاقا ننه اوندی»
حالا کورش با این چیدمان دده اش به این نتیجه رسیده که
مامان :اول تولد مائده است بعد من بعد امیرعلی بعد یلدا بعد ستایش
می گم چرا مامان: مگه نمی دونی که دده می گه مائده باجی اوندی کورش داداشوندی امیرعلی بالااوندی....

۱۳۸۸ بهمن ۲۸, چهارشنبه

دله دزدی؟!

بچه که هستی جونت بسته است به یه توپ، یه ماشین، یه خرس پشمالو یا...خلاصه که شب و روزتو اونا پر می کنن و از دست دادنشون حالا حالاها دوا و درمونی نداره تازه با اینکه مادر و پدرا سعی می کنن یکی مثل اونو شاید از جایی برات بخرن ولی باز راضی نمی شی ومیگی من خرس خودمو می خوام من ماشین خودمو می خوام این اون نیست
تو اون چند تا نقطه بعد از پشمالو برای کورش می شه مهدکودکشو جا داد جونش بسته است به علی عطایی و راستین و خاله لاله... حالا سه شنبه که رفتیم مهد می بینیم دزد اومده و تلویزیون و ضبط و صابون مایع و رختخواب بچه ها و کره خلاصه که دله دزدی اتفاق افتاده که حرص آدم در می آد از همه بدتر غم و غصه ایی که بچه های کوچولوبرای از دست دادن تلویزیون و ضبطشون می کشن کورش می گه:خاله شیما که بیاد با چی ورزش کنیم؟
مراسم صبحگاه هم نداریم چون آهنگ نداریم!
و از همه بدتر فرین و رادمهر تو چی بخوابن وقتی تشکشونو دزد برده ؟
مربی می گه یه ضبط دیگه آوردن ولی بچه ها ضبط خودشونو می خوان !
حالا بزرگ که هستی و چیزی گم می کنی همه جا چشمت دنبالشه وای به حالت اگه کوچیک باشی و...

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

پدرجون بغض می کنه!

یه عکسهایی تو خونه های قدیمی پیدا می شه و عین اونا دیگه نیست انگار دیگه کسی نمی خواد از اون عکسا بگیره یا من و داریوش این جوری شدیم باباها خسته و کوفته خونه می رسیدن و کمترین وقتشونو با پسر و دخترهاشون می گذروندن و حتا به این دختر بیشتر شک دارم که کسی باهاش وقت می گذرونده یا اون برای بقیه وقت می گذاشته خلاصه که یه روزی می رسیده و همین پدر می رفته حموم و سلمونی و کت و شلوار شیکشو می پوشیده و از زن خونه هم می خواسته که پسرو آماده کن می خوام بریم عکاسی و این عکاسی و اون عکس که قابش می کردن رو طاقچه ها بود تا اون بچه با همون سختیا و بدبختیا بزرگ شه و وقتی می خواست خونه و زندگی تشکیل بده اون عکسو که حالا نه رو طاقچه که شاید لای یه آلبوم قدیمی توی چمدون قدیمی تری بود یاد یه گذشته ی به درد نخور ولی سرشار رو براش زنده می کرد و ممکن بود بخواد قابش کنه مثل قدیما تا به پسرش نشون بده که یه همچین مناسبتایی هم بوده لحظه هایی لبریز از عشق.....
و این پدرجون کورشه با عکس یادگاری قدیمی که قابم داره ولی نمی دونم حس هم داره یا نه؟
این پدرجون همه ی دنیای بچه گی کورشه یه همزاد، یه دیگری مهم توی زندگی؟!

چند روزیه با بابا دنبال خریدن مبل برای پدرجونشه مبلارو آوردن و نشسته روی یکی شون چه نشستنی پاهاش بالاست و با تنش یه منحنی روی مبل ساخته مادرجون مثل همیشه از اینکه هیچ کودوم از بچه هاش اینجوری نبودن میگه و اونم کار خودشو می کنه!

می گه: بچه ها اگه پدرجون مبلارو ببینه بغض می کنه
مامان: کورش ذوق می کنه
کورش:آره می خواستم همینو بگم خیلی ذوق می کنه

وقتی ام که پدرجون از سرکار می آد از ماشین پیاده می شه و بدو خودشو می رسونه به پدر جون که: پدرجون چشماتو ببند، ببین چی برات خریدم
پدرجون هم کلی برای این کارش ذوق کرده و یه ده تومنی می ذاره توی جیبش که اینم برای تو که رفتی برامون مبل خریدی

*داریوش: فکر کنم صدسال پیش یکی به بابام گفته باشه چشماشو ببنده و بخواهد غافلگیرش کنه!