۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

چهارشنبه سوری-عمو دایروش چشم تلکید

چهارشنبه سوری از راه رسیده دخترها (یگانه و کیمیا) سفارشی می خواهند بیایند آتش بازی ما هم می مانیم تا برسند نیما هم هست دو ماهش تمام نشده
پدرجون کلی بوته آورده که آتششان می زنیم این یگانه مدام حرف توی حرف که عمودایروش (تازگی ها می گوید عمو والا همش بابا بود) چشم تلکید آجیل می خوریم و دست کیمیا می سوزد فشفشه بازی می کنیم و خوش می گذرانیم
باز هم حرفی در میانه نیست بچه ها خوبند دوستشان دارم برایم فوق العاده عزیزند ولی خب و این خب همه چیز را به هم می ریزد
حسابی بوی دود گرفته ایم و همین طور که صدای ترقه به راه است بساطمان را جمع می کنیم تا سال دیگر

قفل شکم مامان

امروز 26/12/86 است تاریخ روی شیر 1/1/87 است عید رسیده داریوش حساب و کتاب می کند هنوز هیچ خریدی نکرده ایم. یک روسری برای خودم خریده ام و یک تی شرت برای داریوش که اندازه اش نیست.
امروز یکشنبه است دختر ها عیدی آورده اند ولی و داریوش و کورش را می گذاریم خانه و با دخترها همراه لیلا می زنیم بازار برای خریدن عیدی برای خندان! خندان نیست و جایش را لیلا گرفته مامان 50 تومان داده و دختر ها کتری و قوری خوشگل خریده اند لیلا هم یک دست پارچ و لیوان خوشگل دخترها کفش و لباس می خرند و برای خندان جاروبرقی، لیلا برای ابوالفضل کفش می خرد. چقدر عید خوب است تو عیدی می گیری دوهزار تومانی مهدی که داد برای عید 86 بین پولها خرج شد 45 تومانی می شد و چه خوب که آرزو دارد برای مصطفایی کادو می خرد روز والینتاین انگار این پسر که از همکارهایشان در دفتر مجله خورد و خوراک است برایش کادو خوب خریده بود و حالا آرزو می خواست خوبتر باشد بلوز بنفش با کراوات و ادکلن و چقدر کورش اذیت می کند این خاله را خاله دستشو بگیر نه خاله بغلم کن. تی شرت 26 هزار تومان و چرا دلت می گوید بخر و حساب و کتاب لعنتی نمی گذارد.
برای همه کادو می خریم ولی کوچک مختصر کم هزینه چند روز پیش چهارشنبه هفته پیش با کورش می رویم خانه یگانه تا کادوهای عیدشان را بدهیم و کادوی تولد نیما را ولی نیستند می روم باشگاه فردا روز آخر است در فکر گل پامچال و کتاب برای مهسا هستم این آرزو هم علاقه ایی ندارد به زور مطالب خواهرش را به خورد تحریریه بدهد و راستش که گنگ است برای عامه ایی که مجله می خوانند و هیچ با مریم حرف می زنم بچه دارد پسر و اردیبهشتی و این شمالی های بی غل و غش کنار دیوارخانه تکیه داده و می خوانند و از پسرشان می خواهند که بنشیند و با عروس عکس بیندازد خدایا به سلامت دارشان حالا که ذوالفقار پولش را خواسته منهم باید با مامان صحبتی بکنم باز هم پول است دیگر کورش شیطان تر شده شیطونک که بد نیست مامان
ای شیطونک مامان
می خندم و به کلید قفل شده شکمم فکر می کنم که می خواهد بازش کند یا حتا احوالپرسی از حال زن دایی نینا که الکی گفته تا گولش زده باشد ولی نه این موجود دوست داشتنی بی غل و غش خیلی عزیز است
ای پاک همچو برف در اوج بارش دوستت می دارم
آن چنان که بودن را
آنچنان که خود را
آن چنان که زندگی را
و آن چنان که تو را 15 بامداد 27/12/86
با امیر صحبت کردیم همینطور سرگل و سوبیرا و حسین و این دختر که فارسی نمی داند؟!

بعد از آبعلی

امروز 29/11/86 است کورش و من نشسته ایم دیروز رفته بودیم آبعلی تمام شب پاهایم درد می کرد کورش بعد از من خوابیده صورتم را ماست مالی می کنم تا شاید از قرمزی اش کاسته شود. صبح صدای داریوش را می شنوم که بلند شده و رفته حمام توی آشپزخانه است ولی نای بلند شدن ندارم زنگ می زنم به سرگل صدای دخترش می آید کم حرف می زنیم همین طور خیرالنسا آرزو شب گفت که زبانهای باستان شرکت کرده برای فوق لیسانس ام البنین هم شرکت کرده امیدوارم موفق شوند سرش یک جایی گرم است خیلی کم زنگ می زند گاهی یادم می رود که بزرگ شده اند دختر ها حالا 27 و 26 سال شان است و آن یکی با 9 سال اختلاف ازدواج هم کرده کورش آمده و می گوید برویم حمام خیلی شیطون شده cd های دکتر هلاکویی را گوش می کنم 3 تا 7 سالگی امیدوارم بیاموزم و عمل کنم چایی باید درست کنم داریوش باید برسد 15/17

شترسواری

یه برنامه بذار تا نبینمت این یه جمله معروفه بین بچه های انجمن هشتگرد که برای همکارای بابا تازگی داره ولی خوب همین جمله باعث شد ما باز تو راه یه سفر یکروزه باشیم این دفعه می ریم آبعلی تهران
صبح زود با بارو بندیل بسته راه می افتیم تا خاله زهرا همکار بابا و نامزدش رو از پل فردیس سوار کنیم و بریم تهران
می رسیم به اولین قرار، آقای نجم و خواهراش و پسرخواهرش همین طور زهرا کوچولو و مرجان جون هم می آن خانم قراگوزلو و پسرش عرفان با ماشینهای خودشون و آقا سید و آذر و دوست آذر سمیه
تو ماشینها جابجا می شیم و راه می افتیم صبحانه تو راه وامی ایستیم و حلیم می خوریم جای محمد و امین خالیه
بعد از یک ساعتی ما جلوی یپست هستیم و یه عالمه ماشین که می خوان جای پارک داشته باشن بلیط می گیریم و آماده ایم که سوار بالابر بشیم و بریم بالا، تو شروع می کنی به غرغر که من نمی آم صدای بالابر بلنده و همین می شه که با بابا می مونی پایین من می رم و همش دلم پیش شماست که چی شد بازی می کنیم و سر می خوریم و با موتور بادی تو که زن دایی رعنا برات خریده بود چند باری سر می خورم و می خوام که بیام تا بابا هم بتونه بیاد بالا آقابهمن می آد سراغ شما تا شاید پیاده بتونید بالا بیایید ولی اونم بر نمی گرده مجبوری بعد از یه ساعتی همگی می آییم پایین خیلی خوش می گذره ولی خوب یه برنامه اینجوری وقتی خوبه که به همه خوش بگذره راه می افتیم برای ناهار می رسیم به یه پارک تو بومهن هم خسته شدی هم بابا رو کلافه کردی ناهار خیلی خوش می گذره کلی خوراکی و یه جای باصفا ولی باید زودتر راه بیفتیم این نقشه برگشته ولی چند کیلومتری جلوتر عوض می شه
روبروی شهرک پردیسان یه سری تپه هست که حالا با برف سفیدپوش شده و جون می ده برای سرسره بازی و از همه بهتر اینکه توهم می تونی بازی کنی
و چه بازی می کنی تو! بقیه می رن بالاتر و من و تو و بابا با آقا بهمن و آقا نجم پایین تر می مونیم تو هم یخت واشده و می شینی رو موتور بادی که حالا ترکیده و هیچ بادی هم نداره یا من از بالا ولت می کنم تا بابا بگیردت یا برعکس
چند باری مسیرت عوض می شه و می خوری زمین لغتش اینه «شترسواری»
این اسم از اولین برف اون سال مونده وقتی روی برفای جلوی خونه کشوندمت وقتی نشسته بودی تو موتور پلاستیکی ات که فرمونش شکسته بود و فقط تنه اش مونده بود
دیگه غروب شده و باید برگردیم چایی و رقص کردی و چند تا عکس و دیگه راه می افتیم
خیلی خوش می گذره مخصوصن شترسواری

دلخوری من

سه سال و چند ماه ؟ 9 ماه از آن زمان می گذرد به خیالت گفتن اینکه داریوش بیا برویم خیاطی من لباس بدهم بدوزند خیلی طبیعی است او که نمی آید می روی و سرت به مدل لباس ها و حرف زدن با خانم شهریاری که از بچه های باشگاه ایت گرم شده می آیی خانه و او شروع می کند. چه دردناک است یک سال و چند ماه بیشتر نیست که زندگی مشترک را شروع کرده ایی نباید این گونه بود ولی آنجا و در آن زمان فکر می کردی چه کردی که اینگونه شده و اصلن به اینکه چرا اینگونه می کند فکر نمی کردیو لان که یاد آن قسمت از مخمصه آن زمان می افتی که بی حرفی می گذشت با گریه !
غذا را گذاشتی روی میز و خودت را مشغول تمیز کردن کردی خودش را با پدرش فرض کرد و شروع کرد به لج بازی و تو فقط گریه کردی و چرا یکبار نیامد کعذرت بخواهد و این تو بودی که ایستادی جلوی در تا بیاد و بفشاردت به خودش و لباهایت را مال خود کند و آمد خندید گفت چه رویی داری تو و تو هم خندیدی.
همیشه ذهنت دور یک حرف مهراب می چرخید گره ایی ایجاد می شود که اگر بازش نکنی وای به حالت گره روی گره می شود کور. و تو ترسیدی هنوز هم می ترسی تا نخواهی و آن گره بیفتد توی زندگیت شاید ضعیفی و یک چیزی هست که نمی خواهی از دستش بدهی از اینکه کوچکترین مسئله یی پیش بیاید هراسناکی و دوستش داری می دانی که عصبی است و چقدر این روزها خانواده ات این را می گویند و تو به این نتیجه رسیده ایی که اگر قرار باشد تو هم عصبانی شوی آن گره های لعنتی می افتد ناخودآگاه! حالا هم بعد از صبحانه نخوردن صبح که رفته و بعد که زنگ زده فکر می کنی همان معذرت خواهی است بلد نیست و خودش را حق به جانب می داند در مورد انجام ندادنش می روی در را باز می کنی کورش نشسته جلوی شومینه می گویی بابا با تاخیر می آید می گوید بچه های بد نمی خواستم زنگ بزنم باز هم تویی دم در با لبخند و آن حرف می رود توی ناخودآگاه تو جایش را بلد است زبانش را می بندد حتا نگاهش هم نمی کنی باز هم استدلال دیروز است کورش هر یک ساعت بالای سه دفعه می رود دستشویی و او هم می بیند و حالا این تو هستی که می گویی بگذار ببیند حرفی نمی زنی می رود پایین، باز دعوا شده پایین لیلا می گوید ما دیوانه ایم نمی دانم چرا خودش را اذیت می کند این همه کتاب روانشناسی. خوب که آن رگ بی خیالی در من هست. پدرت چیزی می گوید بگذار بگوید تو هم مثل بقیه بگذار بگوید حرف سی سال است بگذار بگذرد. کورش خوابیده همین طور داریوش که نمی رود پایین و یا حتا بالا حالا که لیلا دارد یک چیز هایی را پاره می کند؟ دوشنبه دفاع دارد خدایا مراقبش باش همین طور مراقب امیرعلی کوچک 26/10/86 ساعت30 نیمه شب

روم به دیوار هم اسهال هم استفراق

25/10/86تاب را می شویم کورش اسهال دارد آنهم چه بساطی می بریمش دکتر می گوید از دست سیما رهبری خسته شده و ترافیکش هم اذیت می کند دکتر اطمینان (درمانگاه مهر- عظیمیه) آدم واردی به نظر می رسد فقط باید رژیم غذایی اش را کنترل کنیم کم بخورد و بخورد و ors و چه بد مزه است این ors داریوش رفته سرکار کورش گرسنه اش شده بود انگار دکتر گفته ماست بخورد او هم می خورد من اصرار می کنم باز هم بخورد او بالا می آورد داریوش می رود توی اتاق کورش با عصبانیت پاها روی هم می گوید شما رو اعصاب آدم راه می روید. چیزی نمی گویم حال و حوصله ندارم هر وقت کثیف کرده چه استفراغ چه اسهال همه را خودم تمیز کرده ام پس دیگر حق اعتراض ندارد هم اندازه او نگرانم هم کلی کار دارم و او باید این را بفهمد!

کوچه عمه

24/10/86امروز هم داریوش پیش ماست اصلن حال هیچ کاری را ندارد مجبور می شود برود دکتر سرم وصل می کنند بی حس و حال است آرزو خوب شده ولی بابا نه خدا به داد جماعت برسد لیلا می گوید چیزی نمی خورد زهرا زنگ زده ولی وروجکها نمی گذارند حرف بزند می گویم بعدن زنگ می زنم کورش باز هم چیزی نمی خورد باز هم ماشین خراب است داریوش می بردش تعمیرگاه کورش خوابیده حالت تهوعش بهتر شده ولی غذا نه
لیدا چه لباس بچه گانه زیبایی دوخته صورتی با سرآستین و جیب و یقه سفید با خالهای سبز برای کوچه ی عمه (این یک اصطلاح است برای یگانه) بعد می گوید: نمی دم بهش

چرا همه مریض شده اند؟

21/10/86کورش مریض شده فکر می کنیم چون بالا می آورد از کیک یزدی هاست که خورده بعد هم داریوش ظن کرده نون باگت ها خراب باشد همه را می ریزیم دور ساعت 2 صبح می بریمش دکتر خیلی دلش پیچ می خورد حالت تهوع وبیش تر از همه غیر عادی بودن این وضعیت اذیتش می کند شب باز هم حالش خراب می شود داریوش خانه می ماند.
تب درد شکم همچنان ادامه دارد داریوش هم بهم ریخته من که کلی ترشی خورده ام لیمو تا دلت بخواهد چیزی نیست آمپول می زند می گوییم چیزی نیست دلش درد می کند مامان چیزی نیست ماشین خراب است داریوش می بردش تعمیرگاه باد سردی می وزد دما 11- درجه است حال داریوش خراب است بدجوری هم خراب.
به مامان می گویم مثل مرغ مریض می ماند مدرسه ها تعطیل است و آرزو در خانه زنگ زده می گوید او هم مسموم شده همین طور بابا داریوش ایتفراغ می کند کمرش درد می کند یگانه و کیمیا آمده اند کورش بی قراری می کند اسهال هم دارد چیزی نمی خورد مامان می گوید فلان چیز، فلان چیز، بعضی اوقات فکر می کنم من به کورش نمی رسم نه که خانواده داریوش حتا خود داریوش وقتی زیاد آب می خورد نگاهم می کند و می گوید در این خانه آب پیدا نمی شود مامان هم می گوید ما غذای خوشمزه داریم می گویم ما هم پلو داریم چیزی نمی خورد آت اشغال می دهید بچه و من یاد مامان خودم می افتم چرا این غذا ها نبود چرا تمام فکرش این بود و این هست که چگونه بخورند کمتر بپوشند و خرج نکنند مامانم مستحق زندگی بهتری است.خیلی بهتر از این زندگی

سرمای 11- درجه و برف بازی

می رویم هشتگرد بازهم من نمیروم انجمن زنگی می زنم به شهناز و با مهین حرف می زنم با آرزو در مورد سفره های زرتشتی ها حرف می زنم. امیرعلی را عمل کرده اند برای دومین بار زنگ می زنم برای احوالپرسی فردا ساعت 9 اگر دکتر باشد مرخصش می کنند کمی تب داشته که خوب شده از یداله خبری نیست و قرار است مائده را برای لوزه هایش عمل کنند خدا نکند میترا هم هست با ام البنین در مورد کوه و غار و رمضانی می گوییم و کلی می خندیم باز یاد مهدی می افتم که اینجاست.
***
تا دلت بخواهد برف باریده شاید نیم متر رفته ایم برف بازی که داریوش می آید ساعت 12 نشده می گوید از صبح ساعت 6 تا 10 طول کشیده تا بروند تهران ایستگاه طرشت برای همین برگشته و 2 روز تعطیل است همه لباسهای کورش پر برف شده آخرش گریه می کند که بریم خونه سردومه حوصله آدم سر می رود زنگ می زنیم به بچه ها بیایند بهانه می آورند امیرعلی را دوبار پشت سر هم عمل کرده اند جمعه رفتیم دیدنش می خندید گفتم عمه دیگه نیایی این ورا ! عفونت دارد حالا که اینرا می نویسم نمی دانم آمده خانه یا نه! اامروز سه شنبه است برفها که برجاست مخصوصن اینجا شب خیلی سرد بود منفی 11 درجه می گویند در 5 سال گذشته سابقه نداشته با این گستردگی برف ببارد جنوب و شمال لیلا مانده رشت لیدا هم تا دیروز خانه مهری دوستش در تهران مانده بود و شماره کتایون مزداپور جواب نمی دهد داریوش می گوید این دوماه که بگذرد برای این بچه لباس نو بخریم با خنده می گویم اینقدر فکر نکن همینه که موهات سفید شده اخلاق خاص خودش است چه عکسهایی از کورش پرینت کرده باید برایشان قاب درست کنم به آقای عسگری سپرده تا کتاب برایشان بیاورد زنگ زدم انجمن زرتشتیان یزد پیغام انگلیسی گذاشته اند یاد هاجر افتاده ام خبری ازشان نیست دیشب گفت زنگ بزن یداله من گفتم خودت زنگ بزن و هیچ کس زنگ نزد به هیچ کس16/10/86
باز هم یک سری کار نصفه و نیمه دارم مطالبی دانلود کردم به دردم نخورد یا باز نمی شد یا آن چیزی که می خواستم نبود.

مسافرت به شمال

عهدمو شکستم الان تو راه شمالیم منتها با اتوبوس قراره با همکارای بابا بریم رامسر الان دی ماهه ولی هوا خیلی خوبه من و تو با ماشین عمو علی می ریم سر چهل پنج متری و اونجا سوار اتوبوس اداره بابا می شیم
سید هست با محمد و زهرا و مامانش همین طور امین و خاله آذر خانم متقی و آقا بهمن آقای نجم و زهرا و مرجان جون و خانم نوایی همه از اینکه ما هم تونستیم باشیم خوشحالن و تو هم اولش بق کردی و بعد یخت یواش یواش باز شد همشم به خاطر محمد بود که کلی پوکه داشت آدامس می خرید با بستش و یکی یکی می داد به تو توام می خوردی و می گفتی یکی دیگه ولی باید اون جویده شده رو می دادی اون می شد پوکه
12ساعته تو راهیم( 13/30-21)خسته و کوفته دیر وقته که می رسیم باید بریم تو اتاقا مستقر بشیم و بریم برای شام
شام همه دور هم می شینیم اینجا هتل انرژی اتمی تو رامسره هتل تو مرز چابکسر و رامسر ساخته شده برای روسایی که قدیما برای این سازمان کار می کردن
جای خیلی باصفاییه یه سوییت کوچولو با دوتا تخت
یه ناهار خوری که روبه حیاط پنجره ی یکسره داره و کوهها از دور معلومن و خونه های شیرونی با بهترین رنگها زرد و نارنجی و قرمز یه جایی اون بالاها یه تله کابینم هست که انگار کار نمی کنه
حیاط پر از دار و درخت با یه محیط بازی و چند تا دوچرخه که به کمک امین سوارش می شم
روبرو همچین که خیابونو رد کنی یه زمین خالی هست و بعدش دریا
ولی الان موقع خوابه تا فردا
اینجا یه برنامه هست لیستی ازگردشها و بازدیدها برای3 روز
بازدید از موزه و آبگرم: صب صبحانه خورده و آماده، سوار می شیم تا بریم موزه «کاخ موزه» موزه که چی بگم دوتا اتاق که معلومه سرایدار این ویلا تو شمال توش زندگی می کرده اینجا که بهش می گن کاخ در اصل یه خونه ویلای با دوسه تا اتاق اضافه تر و وسایل های شیک و مرتب تازه تو موقع خودش نه الان نه یه کاخ که وقتی صحبت از کاخ می شه یاد کاخ کرملین و کاخ سفید می افتی و حتا دورتر از اونها کاخ آپادانا اون عظمت و شکوه کجا و این ویلای چند خوابه کجا!
تو موزه یه سری وسایل قدیمی از وسایل کشت و کار گرفته تا انواع خشک شده ی محصولات کشاورزی و از همه جالب تر یه سری مدرک وو پرونده هست از کارنامه پنجم ابتدایی یه دانش آموز و یه شکایت نامه از پسرهایی که برای دخترای مدرسه مزاحمت ایجاد کردن
کورش و زهرای نجم می شینن روی ایون و از داریوشمی خوام که ازشون عکس بندازه
بعد همگی راه می افتیم طرف کاخ موزه ولی تو بد قلقی می کنی که من نمی آم داریوش مجبوره بیرون نگه ات داره یه سری تابلو از نقاشای درجه 3 یه دوجین چینی های فرانسوی و مجسمه های اروپای شرقی و چند تا در که تو حق نداری بازشون کنی ؟
میآییم بیرون و حس پرتقال خوری دست از سرمون ور نمی داره محمد و امین و آقای نجم تنها راه ما برای رسیدن به پرتقال آقای نجم می ره بالا و حالا نچین کی بچین خلاصه که از شاه فقید باید یه پرتقالی به ما برسه! تو هم رفتی تو شمشادا دنبال اونایی که از بالا افتادن
می ریم آبگرم تو می مونی دم در پیش آقا بهمن و خانم متقی مامان با آذر و زهرا و خانم امیری می رن باباهم با محمد و امین و خسرو وقتی برگشتم همه گفتن که پسر خوبی بودی
تو اتوبوس تو می خوابی و ماهم بر می گردیم هتل
شب دور هم جمع می شیم اتاق ما تو و زهرا کوچولو روی تخت ورجه وروجه می کنین و محمد و خاله آذر رو حسابی خسته می کنین بابا گرم صحبته ولی دیروقته و فردا باز بازدید هست
برنامه یه تور«سفیدآب» رو نشون می ده یه منطقه جنگلی تو دل کوه منظره های عالی، وادارت می کنه همش بیرونو نگاه کنی توام مدام از سر اتوبوس می ری ته و باز از اول بعدشم بغل بابا خوابت می بره رسیدیم نه سفیدآب یه جایی همون دور و بر انگار بقیه اش رو باید پیاده بریم که هیشکی حال پیاده روی نداره تو غرغر می کنی و منم مانیا رو صدا می زنم تا باهات بازی کنه اونو و خونوادش هم با ما همسفرن
راننده ها آتیش روشن کردن و بقیه یا عکس می اندازن یا محو طبیعت شدن برت می دارم و می ریم پیش آتیش تا گرم شی آقای محمدی باهات حرف می زنه و تو یه چوب دستته و خاکارو جابجا می کنی باباهم می آد پیشمون وقتی فیلم می گیرم دیگه نمی تونم هوای تو رو داشته باشم کم مونده بری طرف دره که بابا برت می داره و میره تو ماشین و منم مجبوری دنبالتون
داریم برمی گردیم که ماشینو نگه می دارن برای ناهار آش رشته و دوغ بخرن
من می برمت پیش ماهی هایی که توی حوض کنار آش فروشی هست هم می خوای با چوب بزنی به ماهی ها و هم تا تکون می خورن می خوایی فرار کنی امیدوارم تو ترسو نباشی یاد دایی می افتم که تا یازده دوازده سالگی از گربه می ترسید رفتی آبو باز کردی و خودتو خیس کردی بازم بابا فکر می کنه من مراقب نبودم و باز من تورو برمی دارم و می رم تو ماشین تو هم نه آش می خوری نه چیز دیگه حالا فکر کنم حسابی گشنته
وقت شام که می شه یکی بقیه رو خبر می کنه خیلی موقع ها تو از این میز به اون میز میری و با کسایی دوستی که من نمیشناسمشون بابا و مامان مانیا می نشوننت پیش خودشون تو ماهی نمی خوری و یه بند سیب زمینی میخوایی اگه غذا برنج باشه راحتره آقای نجم ماهی دوست نداره و همه سر به سرش می ذارن
یه کوچولوی دیگه هم هست فکر کنم اسمش امیره یا چون تو تائیدش کردی من فکر کردم امیره
تو برنامه چند تا ساحل هم هست «توسکاسرا» یکی از اوناست تو خوابی و همه رفتن من و تو توماشین می مونیم یه ساعتی هستیم که خدمتگزاری که باماست می آد و منو تو هم می ریم ساحل چند تا غرفه که خرت و پرت می فروشن از گوشواره های صدفی گرفته تا مرغ دریایی خشک شده و غذاهای آماده محمد با پوکه حسابی تورو از راه به در کرده می ره و با چند تا پفک بزرگ بر می گرده
وقتی داشتیم آماده می شدیم می خواستم باروبندیل زیاد نشه ولی خب دور از چشم داریوش برات کامیون و بیلچه هم برداشتم و برای بابا هم دفشو گذاشتم حالا تو ساحل برامون دفم می زد
برنامه های شبانه هم بود به غیر از دور هم جمع شدن تو اتاقا یا حتا سالن لابی هتل که من و تو نمی تونستیم توش باشیم
شب و تاریکی و رفتن به ساحل شب اول محمد و امین و آذر رفتن شب بعد ماهم رفتم تو بغل بابا خوابت برد چشم چشمو نمی دید یه خرابه اونور جاده بود که اگه ردش می کردی می رسیدی دریا از تو حصارا هم باید رد می شدی با چه مصیبتی خواستیم آتیش روشن کنیم (ورقهای کنده شده از تقویم اون سال مربوط به همین تلاشه بی ثمره) شیطونی به همین جا ختم نمی شد پرتقال دزدی از همسایه و بالا کشیدن اونا با سیم و دوچرخه سواری تا ته حیاط و رد شدن ازدیوار و کندن نارنج از باغ همسایه که من و آذر و امین بودیم
شیطونی بی خطرم نبود آذر خورد به در اتوبوس و تو هم از دونه های اون گولا که تو حیاط بود خوردی از سرسره پرت شدی و یه بارم افتادی تو تایرای پشت حیاط که بابا فکر می کرد جای مناسبی برای بازی نیست چون مار داره
یه روز دیگه هم بود یه برنامه ی فشرده که کلافت می کرد رفتن به ساحل و بازدید از بازار تو هر دوتاش تو سوار من بودی غرغر می کردی راه نمی رفتی و باباهم کلافه بود از این سر بازار به اون سر بازار تو ساحل تراکتور بود برای کشیدن تور ماهیگیرا و تو زهرا حسابی با کامیونت خوشگذرونی کردین این وسط تو شده بودی دوست نسرین خواهر زهرا تو هتل که بودیم می رفتی اتاقشون و بیرونم گیر می دادی که بیا بازی کینم داریوش گفت با خاله هاش اینجوری و اینکه از نسرین جدا نمی شه
برگشتنی هوا سرد بود و تو هم یه صندلی دوتایی رو برای خوابیدن اشغال کرده بودی لباسای گرمت کم بود برای همین بابا کاپشن خودشو داد بهت لاهیجان مجبورم کردی برم تو یه آموزشگاه و تورو ببرم دستشویی چند تایی هم عکس انداختیم این ورتر از شیطان کوه بابا کلافه شده بود که همکاراش مونده بودن تو صف و توهم بی خیال همه چی دنبال زهرا کرده بودی و می خندیدی
نزدیکای کرج زنگ زدیم عموداود تا بیاد دنبالمون همه کم و بیش رفته بودن تو پتوهاشون و تو هم نیمه خواب بودی و خسته
سید و امین وسایلارو تا ماشین عمو داود آوردن و رفتن تو هم انگار خواب از سرت پریده باشه داشتی سوالای عمو داود و جواب می دادی

حیاط فرهنگسرا

با کورش توی ماشین توی حیاط فرهنگسرا نشسته ایم و با هم کلوچه می خوریم لباس نو خریده داخلش پشم دارد و حسابی گرم است قضیه همان 35 تومان احمدی نژاد است که داریوش 22 تومان داده به این دو قلم رفتم کیف بخرم ولی چیزی پیدا نکردم حالا لباس
می پوشیم و می رویم پایین کلاس داستان نویسی داریوش دارد وقت تقصیر می خواند کفش های کورش جا مانده کورش شلوغ می کند و کمرروستا می گوید وای به حال سلیمانی که مجبور است این حرفهای داریوش را تحمل کند و می خندد و این حرف داریوش را عصبانی می کند و دلخوری آغاز می شود اول از همه اینکه وقت کلاس تمام شده بود و ما رفته بودیم به داریوش بگوییم که بیاید برویم دوم اینکه بچه است و مثل سری های قبل که بی قراری می کرد کرده و اهمیتی ندارد سوم اینکه کسی مثل کمرروستا این حرف احمقانه را زده و ما چرا باید تقاص پس دهیم حالا جمعه است و دلخوری پابرجا کلی فکر می آید سراغ آدم و این تا بعدازظهر تمام می شود و باز نتیجه اش این است که می فهمم این یک کلمه «ببخشید» می تواند جهان را نجات دهد که من بلدم بگویمش و داریوش اصلن شب لیداست که می نویسم لیدا نه یلدا هیچ کس نیست هیچ کس برای آدم فال حافظ باز نمی کند یاد اولین شب چله ایی می افتم که با داریوش آشنا شدم او پشت تلفن بود و عصبانی از کاری که پدرش کرده بودموضوع تقسیم خانه بوده و اینکه دایی احمد آمده و هرکسی سهم خودش را می خواهد و فال حافظ باز کرد:
چو لاله قدح گیر و بی ریا می باش
که بعد می دهمش آن پسر پاساژعزیزخان بنویسدش و حالا توی اتاق کامپیوتر است لیلا 26 دیماه دفاع می کند و سخت مشغول است چهارشنبه می رویم رامسر با بچه های اداره قرار است ام البنین هم بیاید ولی قطعی نیست خودش را حسابی مشغول کرده چهارشنبه 40 روز از رفتن جواد می گذرد طفلک خانواده اش

تولد مولانا و انجمن اداره

امروز مصادف با تولد مولانا اولین جلسه داریوش با همکارانش در اداره برگزار شده. تمام شب مطالبی را که می خواست بخواند جمع و جور کرد. شعر ه.ا. سایه فریدون مشیری، شعری از شاملو، می رویم قدم بزنیم باران می آید و چتر لیلا را هم خراب می کنیم جلسه خوب بوده می روم باشگاه جلسه سوم است شب خندان زنگ زده برای شام در خانه شان داریوش هنوز با این مسئله کنار نیامده می گوید نه بابا کجا...!
داریوش کتاب خط سوم را داده آرزو دیروز زنگ زد و کلی تعریف کرد امید به یک جور تغییر، باز شدن پنجره، تغییر در نگرش حداقل چیزی است که می توان امیدوار بود در بچه ها بوجود آید کتاب 43 داستان عاشقانه چنگی به دل نزد می روم سراغ عباس معروفی عزیز دریاروندگان جزیره آبی تر و حالی می کنم با داستانهای کوتاه این کتاب خندان گفته کتاب برایش ببرم از ندا و مهدی خبری نیست همین طور کیا که رفت تا موقعی که لازمت داشته باشد.
نوار کابوکی، شهرام ناظری پخش می شود و کورش خوابیده داریوش هم همینطور سری به شیرین ننه نزدم خیلی وقت است که ندیدمش و از همه مهمتر آنجلیناجولی افتاده به جونم باید یک کاری بکنم 30/11 است لیلا مشغوله باید 26 دی دفاع کند داود رفته برای مجوز باشگاه اگر قسمت خانمها راه بیفته می رم اونجا...

سما و سبحان

22/9/86 امروز سما و سبحان آمده بودند انجمن (دوقلو های الهه زارع- شاعر نظرآبادی، همراه همسرش مهدی) حالا که دارم این را می نویسم اسم مادرشان یادم نمی آید اسم پدرشان مهدی دشتی است پسر سفید و دختر سبزه مثل خود الهه مراسم کلنگ زنی فرهنگسرای شهرجدید هشتگرد بود استاد مشایخی آمده بود مودبیان، نادری و جعفری، جعفر والی هم که همشهری است. زن مهرشاد را دیدیم اسمش نازنین است همین طور پارمیدا بچه ایی است فوق العاده ساکت و دوست داشتنی. اختلاف بین لیلا و ولی خودش را نشان داده ماهواره را فروخته اند قرار است یک زیرزمین اجاره کنند برای ولی شب را می مانیم هشتگرد نه من می خوابم و نه داریوش کورش را با خود برده بودم جشنواره موسیقی کودکان خیلی اذیت کرد زدیم بیرون
خاله یک میلیون داده به یداله بابت ختم مهدی باز هم این مهدی عکسش توی اتاق تمام خاطرات تو و تمام اتاق را پر کرده تو با ماشین رد می شدی و او فقط دست تکان می داد جایی نمی دانم کجا؟
نه که سما و سبحان مثل این عکس باشند نه! این عکس رسمن سیاه است سما عزیز من سبزه رو است از دخترهای خواستنی بگذارید بزرگ شود بعد خودتان شهادت می دهید که چه دختر بانمکی می شود

لکه زرد روی تشک

لحاف نه ببخشید روی تشک یه لکه بزرگ زرد رنگ افتاده و صب که می آد سراغم: مامان ببخشید جیش کردم تو رختخوابم هنوز کامل از خواب بیدار نشدم شلوارشو در می آرم و می خوابونمش پیش خودم و حالا این لکه همون جیش صبحه اگه بشه فردا می رم باشگاه داریوش رفته از بانک پول بگیره کورش داره نوار گوش می ده خیرالنسا نرفته پیش کیا کتاب زن فرودگاه فرانکفورت تمام شد دیباچه نوین شاهنامه را دست گرفته ام اثر استاد بیضایی دیروز داریوش نتونست برای خودش شال گردن بخره نه شال گردن نه پلیور. ملاحظه ی یه چیزایی رو می کنه که جاش نیست اونهمه کتاب حالا یه پلیور 35 تومانی هم روش چی می شه ولی خودمونیم پلیور چقدر گرونه مخصوصن مهستان 12/9/86 ساعت30/9 شب

بچگی من و بد غذایی تو

کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش و بی خیال نشستن
آذر
حامله است از هلیا خبری نیست شهناز دلخوره. لیلا مثل قبل ناراضییه. یاد گلگز(مادر پدر جون) می افتم روز مادر براش جوراب می خریدم همیشه می گفت «نینرم» خاله ام هنوز شاکیه و مادر بزرگه شاید نمی دونه که من مخالف بودم والا صد دفعه به روم می آورد رفتیم ایستگاه یه پیچ و مهره بزرگ از اونا که برای ریل راه آهن استفاده می شه آوردیم خونه مامانیناست یاد بچگی ها، بچگی ها یه جای بیم منبع و حوض آب و خاک و خل جا مونده به سرم زده بود برم پیش خانم نخبه زعیم معلم کلاس پنجم خواهرشو دیدم پواشی سلام دادم اونم نشناخت ولی جوابمو داد از سولماز خبری نیست. لیدا کامپیوتر خریده کمتر شبا اینجاست شبهای حرف نزدن جیغ نزدن هوا سرد شده سردتر از پارسال معینی یه داستان نوشته خوب شروع کرده می شه با موضوع اون یه چیزی نوشت دانشجوی پزشکی که بهش تجاوز کردن و گفتن خودشو کشته(بنی یعقوب) بقیه داستان زری وقتی سراغ دکتر می ره اونم خوبه اگه کمی با کسی حرف بزنم آدم مطلع.
شاید دیگه نشه بریم انجمن با این تز داریوش. ام البنین کلاسهای امداد می ره امداد پیشرفته میترا اومده تهران کار کنه.
می خوام به زهرا(زن داداش) بگم تو چرا یکبار هم منو به اسم صدا نمی کنی؟ ساعت از 12 گذشته اونا خوابن ومنم حال لباس پوشیدن ندارم. کورش موز می خواد خیلی بد غذا می خوره باید براش چی بپزم؟11/9/86

چند تا شعر بلدی؟

هر جای دفتر که خط خطی شده کار کورشه تازه گی ها یادگرفته با قیچی کار کنه، خودش با خودش بیشتر بازی می کنه و وقتی هم که رفتیم مهد کودک ستارگان نمی خواست برگردیم فعلن تا وقتی خونه ام و حداقل تا آخر سال بهتره که بمونه پیش خودم بعد مهدکودک، منتظر کامپیوترم برای نوشتن مطلب مربوط به بوف کور هول برم داشته دارم زن فرودگاه فراکفورت رو می خونم از کورش می پرسم بگو تا بنویسم؟ می گه : چی می نویسی؟ خودش جواب می ده«دانی» می نویسی مخمل هم می گوید:
یکی بود یکی نبود یک دف ایی بود دف بابا بود هر چی دف برمی داشت می زد قصه ما به سر رسید دف به خونه اش نرسید این قصه کورشه اولین قصه اش؟!
امروز 16/9/86 تولد کیاست بازهم زنگ زده بود. تمام این مدت زنگ نمی زد حالا که محتاج شده سه بار زنگ زده هنوز هم کلاس خواهرهاشو می آد خیلی دختر هایی خوبی هستند همه را دوست دارم شیطنتی دارد این سمانه و وقاری این سمیه که آدم را جذب می کند و خواهر بزرگترش که همکارمان بود خیلی مهربان و ساکت است
زنگ زدم زهرا نبود خواب دیدم کلی مرد توی حیاط کوچکی جایی مثل خانه پدربزرگش اذیتش می کنند یادم نیست مجردم بودیم یا نه !
یاقوت می گوید طبقه داریوش با تو متفاوت است او بالاتر است و تو شادی ات را از دست داده ایی. خودت نیستی ولی من زیر بار نمی روم از آن روحیه بگو بخند دور شده ام ولی مگر نه اینکه من مادر شده ام و همسر پس لذتهایم نوع دیگری است شادی هایم نوع دیگری است شبانه های لبریز از راز و نیاز و از همه مهمتر کورش که دارم بزرگ می شوم کنار او و کودکی را مجدد تجربه می کنم شعر یاد می گیرم.
می رویم مهستان و می گذاریمش خانه بازی و خودمان دور می شویم تا بدون ما عادت کند کمی بازی کند و خوش باشد همه صدای کورش بود که می آمد انگار فقط مرا صدا می زد و چه حسی از این لذت بخش تر یه جور نیاز که او به تو دارد و تو به او.
داریوش می گوید چند تا شعر بلدی و جوابش خیلی است و من لیست می کنم این خیلی را
ای ایران- نسیم وصل- مرا ببوس- الهه ناز- مرغ سحر- ای لولیان- شیدایی- نگارم در زد- مام غولی- گنجشکک اشی مشی- حسین قلی- جزیره- گلی تپلی- شب مهتاب- خانه دوست کجاست؟- گلستانه- نه به خاطر آفتاب- باز باران- می زند باران به شیشه- صنما- آب را گل نکنیم- شاهنامه- پسر پاکیزه- موش کوچک- ساقی سرمستان- مرا می بینی- پریا- دختران ننه دریا- یالا دستا بالا- میام دورت بگردم- بارون میآد جرجر- گلی شده معلم- گلی دکتر شده- گل پامچال- سلطان قلبم- سگ خونه- گربه- اسب...

نقشهای خیالی روی دیوار

امروز پنجشنبه 22/8/86 ساعت 2 بعدازظهر خونه مامان. دیشب و دیروز ختم جواد بود چرا درو باز می کنی و می بینی خودشو از اوپن آویزون کرده چرا دل همشون یک جور دیگه کباب شده. چرا نمی تونی آروم بگیری؟ چرا مهدی همش می یاد جلوی چشمت. آرزو رفته شمال. خاله صبح اومده بره پیش وکیل ولی آرزو نیست چین افتاده روی صورتش چقدر هم زیاد. من که کاری از دستم بر نمی آد. مامان می خواد بره امامزاده شیرین ننه هم قراره بیاد.
شنبه ما من و مامان و خاله می ریم سرپرستی کار مهدی انگار درست شده قرار شده یه حقوق ماهیانه براش در نظر بگیرن داریوش با کورش روز جمعه دعوا کرد با من هم، من رفتم معذرت خواهی کردم و گفتم که باید صحبت کنیم ولی اون قبول نکرد منهم گذاشتم تا خودش حرف بزنه شب موقع مناسبیه برای حرفهایی که شاید تو روشنایی روز نمی شه گفت و یه احساس 98 درصدی هم دخیله کورش قولشو نوشته و چسبونده به آینه (فقط کافی بود نمی بیفته به جون دیوار و ردی از رنگ در کنده بشه و دوده ایی بشینه رو سقف و جای دستمالی ردی بندازه به خاک دیواری تا ما دنبال شکلی بگردیم که تازه پیدا شده بود انگار که اون گرد و خاک و دستمال رنگ اونو ساختن مثل گچ سقف که ریخت و بابای پینوکیو شد اونم بود تا موقعی که آب بارون باز ریخت و نم اضافه شد و بابای پینوکیو رو با خودش برد و کله ی یه شوالیه از تو لباسش اومد بیرون و خلاصه همیشه این نقشا بودن تا حالا تو خونه مامانینا و این نقش که رو در دستشوییه عکس یه بچه و یه در) الان ساعت نزدیک 10 شب کورش و داریوش رفتن پایین داستان تلی رو تموم کردم جلسه نقد کتاب «شیطان منم- نوشته خانم معینی» بود نرفتیم داریوش میگه اصلن ارزش نقد نداره باید فقط دعواش کنی ! تلفن یک هفته است خرابه، خیلی کم تحرک شدم باید کاری بکنم.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

این موتورو کی داد بهت؟ خاله شهلا

امروز 21/8/86 آرزو رفته شمال الان که ساعت 30/11 شب است یکدفعه دلم براش شور می زند داریوش با اینترنت مشغول است و کورش خواب خندان زنگ زد که جواد خودش را کشته. چرا اینقدر آدم ها غیر قابل پیش بینی شده اند یک پسر دوست داشتنی و مهربون می شنوی معتاد شده همه دست به دست هم دادن تا نجاتش بدن و کشتن نجاتش داده.
چقدر سخته درو باز کنی و ببینی یه جایی روی گردن داداشت کبوده چشاش بسته است دهنش باز شاید خواسته حرف بزنه صداتون کنه و هوا کم اومده تا صدا بسازه چقدر سخته تمام عمر فکر کنی چرا این کارو کردم چرا نگرانی ها دست از سر ما بر نمی داره. مهدی چقدر عزیز بودی و چقدر عزیز رفتی ما یه عزیز از دست دادیم یه پسر مهربون بامزه که دستشو برات بلند می کرد سرشو خم می کرد تو ردش کرده بودی خندیده بودی گفته بودی آدم شده دلم برات تنگ شده یه آرزویی یه جایی گیر کرده تو سرنوشتت تو رفتی تا نباشی چیزی که آرزو گیر کنه توش
جواد رفته و من از اون موقع صد بار به همشون لعنت فرستادم که چرا اینقدر بی پناه می شیم خودمون رو خفه می کنیم و یا اونقدر سوزن می کنیم توی بازوهامون تا خرابه ولمون نکنه بچسبونتمون به زمین و بگه شماهام ویرون شین مثل من وقتی گفتن اونقدر تصادف بد بوده به لحظه ایی وقوعش فکر کردم و گفتم بیچاره مهدی چه زجری کشیده مامان گفت اصلن نفهمیده چی به چیه شاید اینجوری باشه شایدم نباشه و اون آن مختص به تو بود مهدی نمی دونم چی بگم برات امیدوارم تو زندگی جدیدت خیلی خیلی خیلی بهتر از این زندگی باشه دلم برات تنگ شده همش همینه اینکه احمد شاملو می گه: زندگی بی شرمانه کوتاهه
لج کردی سیم کامپیوتر و از جاش در آوردی طناب دار برای خودت دست و پا کردی پاهات تلو تلو می خورن و اون هوای لعنتی نمی ذاره تا صداتو بشنون جواد چرا؟همش مال همین حرفی که خیرالنسا زد چرا جوونا می میرن فردا صبح زنگ می زنم آرزو دختر مواظب خودت باش.
این موتور زرد رنگ یادگار جواده اونو موقعی که رفته بودیم خونه شون دادن کورش تا باهاش بازی کنه برای بچگی های خودش بود و حالا این بچه کجاست؟

از رفتن یک تن چقدر تن هاییم

امروز 18/8/86 جمعه ساعت نزدیک 9 ولی داریوش حال بیدار شدن ندارد کورش بازی می کند و من می خواهم قضیه خواب داریوش؟؟؟ را بنویسم رفتیم هشتگرد کورش را بردم روی سن شعر خواند حوصله اش سر رفته بود رفتیم دنبال غلطک یادش بود که خاله موقعی که می آوردتش انجمن برایش غلطک خریده شاید مغازه اش هم یادش بود حمیرا افشار را دیدم دو تا بچه داشت یکی از بچه های دبیرستان محمد و زنش فاطمه عسگری انگار دنبال چیزی می گشتند بچه ها نگران شده بودند مامان می گوید رفتم خونه شیرین ننه بیرون نمی رود حتا مسجد دایی ولی ماهواره خریده ولی لیلا وقتی بچه ها آنجا هستند احساس ناراحتی می کند کورش خاله را خوابانده یواش می آید توی اتاق و حالا دیگر برویم حرفش است.
پیچ را رد می کنیم دیگر کسی نیست تا از روی جدول کنار خیابان برخیزد و دست تکان دهد داریوش یواشی نگاه کوچه می کند و می گوید پسر رفت که رفت و بغض تمام وجودم را می گیرد یاد حرفهای لیلا و مامان می افتم و آرزو که گفت بگو دیوونه است احمد را می گفت و من یاد حرف خودم می افتم که گفتم آرزو اینها ژن اش را دارند باباش، دایی باباش، احمد و چرا زیر بار نرفت و چرا مهدی رفت تا او به این نتیجه برسد؟
از رفتن یه تن چقدر تن هاییم

baby tv

می روم سراغ نوشته کمی تغییرش داده ام ولی باز آن چیزی که اول بود نشد مشکلات اول شخص آمده سراغم داریوش گفت این ربابه است فقط دو تا پسر دارد وای به حال بقیه از وقتی پرینتر خریده اییم(لیدا خریده) دیگه خیلی کارها می شه کرد می رم سراغ نوشته های قبل بچه های امامزاده را سال 79 نوشته ام پر از غلط زمانی پر از فعل به فکرم رسیده بدهمش به باکیده تا اگر کسی را می شناخت یا خودش طرح را از من بخرد باید از یکجایی شروع کرد. شاید شروع خوبی باشد لباش خوشگل خریده کورش بلوز زرد و شلوار توسی روز کودک هم مادرجون ترکه برایش یک دست لباس کرم خریده بود کفش هم خریده کفش کتونی سیاه الان هم با بابا خوابیده وروجک باز BABY TV نگاه می کند و من روی صندلی راحتی در حال نوشتتن امروز پنجشنبه است و می رویم انجمن باید داستان را پرینت بگیرم. 9 صبح

کشتوم کیه؟

باز هم داستان زهرا گیر کرده نه شوهر خطاکار است و نه زن می داند باید چکار کند هر چه این ور و آن ورش می کنم باز خوب از آب در نمی آید باید بیندازمش کنار و از اول بنویسم
زهرا زنگ زده بود خوب است عوض آن همه که زنگ می زدم و خبری نبود
می رویم پیش ننه حالا باید یک سری هم بزنم سمیه تازه یاقوت و زهرا هم هستند
این عکس مربوط به آن زمان که ما رفتیم دیدنش نیست آن وقت فقط ونگ می زد حالا پسر خوبی شده برایش یک کوله پشتی کادو خریدیم و تو حسابی اتاقش را به هم ریختی
سراغ پریسا نرفتم
از کورش می پرسم «کشتوم» {داریوش میگه کاراکتر بد قصه است انگار }کیه؟ قصه شو! تعریف کن می خنده و طفره می ره خیلی شیطونی می کنه
سه چهارماه دیگه پسر دوم فامیل می آد چه آتیشی بسوزونن اینا 23/8/86 -7 صبح

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

وقتی تو نبودی

همه جا تاریکه دستمو دراز می کنم و تو تاریکی دستشو که از اتاق آورده بیرون می گیرم پنجشنبه ها قبل از ظهر خودشو می رسونه هشتگرد و بعد فرهنگسرا و بعد شب هم پیش ماست تو هال دور هم اونقدر می شینیم تا وقت خواب برسه رختخوابو پهن می کنم براش تو اتاق و مجبورم بخوابم این طرف توی هال و دستمو دراز کنم طرفش. رختخوابش نزدیک دیواره می رم پیشش هوا سرده می خزم زیر لحاف ساعت 2 یا 3 شبه خوابم می بره و پیشش می مونم خودش می گه همون موقع رسمن جاموندم پیشش و دیگه کسی پسم نمی گیره. چه خوب که کسی پس ام نمی گیره هیچ کس اولش که برگشتم من بودم و اون و حالا امروز (تو سالگرد این اتفاق که داریوش فکر می کنه سالگردشه) 3/8/86 کورش ام هست.

داستان- شعر- خاطره

ترست که قایم شده لای انگشتات تازه می فهمی که دل این کار را نداری انگشتانت را می مالی به هم تا حس تازه آموخته شان بیاید سراغشان بجنببانیشان و فشارش دهی دوروبر را نگاه کنی و فکر کنی اگر خانه نباشند چه دوباره فشار را با عنصر ناپیدا که تغیه اش می کند قالب کنی و صدایی که انگار از عالم و آدم بی خبر است بله بفرمایید.
درو باز می کنی یا خودمو آتیش می زنم تو کوچه و بفرمایید بلرزد پشت آیفون و بخورد به جایی و صدایی بکوبدت به دیوار گوشی اسمت را پخش کند مهتابه... و بفرمایید اسم شما دوتا را پشت سر هم بگوید داود مهتابه و چقدر خوب اسمت را گفت و تو فهمیدی که تمرین هایت جواب داده در باز شد. هنوز صدا توی کوچه بود کفشهای پاشنه بلند پدر کمرت را درآورده خم به ابرو نمی آوری به بالا نگاه می کنی به طبقه ی سوم نرده ها سنگهای کرم رنگ پله ها حتا لامپهای گرد سقفی با تو بالا می آیند می رسی جلوی در. انگشتانت دیگر جری شده اند زنگ را سه بار پشت سر هم می کوبند خودت را می کوبی به چوب در و تنت گیر می کند به تن داود هلش می دهی خودت را به زورچپانده ایی تو دور خودت می چرخی رو به داود کجاست؟ بگو کجاست؟
این قرار است مثلن داستانی باشد؟!
***
از پرده برون آمد ساقی قدحی در دست
هم پرده ما بدرید هم توبه ی ما بشکست
بنمود رخ زیبا گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد برم ما بنشست (از پرده برون آمد)
چون سلسه ی زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم از هستی ما وارست
از غمزه ی روی او گه مستم و گه هوشیار
وزطره ی موی او گه نیستم و گه هست
***
با من صنما دل یک دله کن دل یک دله کن
گر سر ننهم وانگه گله وانگه گله وانگه گله کن
زیبا قد تو رعنا قد تو رسوا دل من شیدا شیدا دل شیدا دل من
صد پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله ترک چله ترک چله کن
مجنون شده ام از بهر خدا
زان را که خوش است یک سلسله یک سلسله یک سلسله کن
*اینها را کامل و با حرارت می خوانی بیت به بیت و حسابی حال می کنی من و بابا هم همین طور
***
زنگ می زنم خیرالنساء خاله خندان بعضی ها تا او هم بیاید بازهم حس بزرگی(سن و سال) می آید سراغم علیرضا هم« امر بفرمایید ما اجرا می کنیم» لیلا، خاله و علیرضا خیلی خاص نیست ولی خیلی هم غریبه نیستند چند تایی کامیون پرینت می کند علیرضا هم رفته در بهر برداشتن اتاقها و هر چند یکبار یک نگاهی می کند که نمی دانم چیست. فعلن احتمال می دهم نوعی کنجکاوی است گیر کرده توی سرش خدا کند این باشد به دستهای نشسته اش نگاه می کنم و خاله خندان سه ساله را یادم می آید که کسی را نمی گذاشت بروند دستشویی تمیز، همیشه تمیز، لیلا هم از زندگی دور هم خسته شده تحمل می کند و آن یکی دنبال خودش توی این سریال و آن حکایت می گردد تا مظلومیتش را از نکوهش یک حرکت توسط عامه بیشتر به رخ بکشد آرزو کجاست؟ همیشه گیر بوده؟ گیر خودش، گیر بقیه و بیشتر هم گیر بقیه 21/7/86 عیدفطر

چهل روز گذشت

چهل روز گذشته این نوشته ها کمی آرومم می کنه شاید یه حسی مثل ادای دین می پیچه توی حرفای آدم زمان گذران بدی داره
ما هنوز هم برای دوست داشتن دنبال مدرک و قانون می گردیم رفتیم هشتگرد و لباس های سیاه بچه هارا از تنشان درآوردیم داریوش خیلی خرج کرد من همیشه قبطه می خورم به این روحیه او دستش خالی است ولی همیشه بهترین را انتخاب می کند.خانواده داریوش صاحب یک نوه دیگر هم شده یک پسر شاید خواستن یک پسر هیچ اشکالی نداشته باشد البته که ندارد ولی بهانه برای درس خوندن، خوب زندگی کردن، با دیگران برای داشته ها و نداشته ها جنگیدن اصلن خوب نیست رفتیم پارک روز جمعه می بینیمشون، من و کورش می ریم جلو، تا به حال سه تا عید پشت سرگذاشته ایم ولی هیچ وقت حرف این نبود(داریوش چطوره؟) من همه رو مثل خودم می بینم و حالا با داشتن یه پسر این پرسش به فکرم خطور می کنه که این همه چقدر به روحیات من نزدیکن؟ می ریم خونه شون بازم داریوش چطوره! به سادگی باور خودم فکر می کنم که حتمن دلش خواسته این روابط این جوری نباشه و حالا باید با یه سوال بزرگتر طرف شدم داشتن کدوم پسر باعث افتخار و غرور شده که این یکی باشه ولی حسی (امیدوارم غلط باشه) به من می گه داریوش چطوره یعنی کی اینکه صاحب پسری شدم و داریوش بدونه که چیزی از اون کم ندارم به داریوش فکر می کنم که چقدر دلش کوچیکه و به خودم که چقدر ساده ام که بهش می گم: به دل کینه نگیری یه وقت امیدوارم غلط باشه این فکرم بگذار ساده، ساده، بمانم و بمیرم 13/7/86 -42دقیقه بامداد

ماه مهربان!

امروز هشتمین روز از ماه مهر ماه مهربان است. تمام این مدت دل و دماغ نوشتن نداشتم :
فکر لباس خریدن و لباس دوختن و عروسی رفتن. ورق می چرخه و لیلا زنگ می زنه همیشه بی خبری بهتر از خوش خبریه. می دویی پایین و و مامانو بغل می کنی پسرخاله ام دامادمون. هنوز باور نکردی پراید جلوی پات ترمز می کنه و تو سوار می شی حس قشنگی این روزا دوروبرت هست ولی انگار مال تو نیست دست می بری کمربند. دستت سر می خوره بعد هم می ره بالا و دستگیره رو می چسبی به تفاوت زن و مرد تو حلقه عروسی فکر می کنی و به گردنت که کج کردی پیش رئیس و من و من می کنی می گه پس کو شیرینی. تو هم می خندی دستتو می بری طرف چشمات. حالا باد می ریزه توی چشمات و تو دنبال بالابر شیشه پایینو نگاه می کنی و بعد....
این اتفاق خیلی بد بود فکر کنم هر کسی جای من بود شاکی می شد چند نفر از اینایی که اومدن برای تشیع جنازه. داشتن من و آبجی بی نوامو ارزیابی می کردن این مصیبت تا کجا دلشونو سوزونده.
آرزو رو بغل می کنم و گم خوب کاری کردی به حرف من گوش ندادی روسری سیاه توی دستام می مونه همه می گن ما نمی تونیم ببریم بدیمش به شیرین ننه می گم بدید من نگاه شیرین ننه منم نمی نوتم شنیدم رختخواباشو سوزونده. تنهایی یه دردیه که هیچ کس نمی تونه درموردش حرفی بزنه!
می رسم خونه درو باز می کنم و یک راست می رم حیاط خلوت. جاجیم و کنار می زنم و رختخوابای گل مخملی و پتو سبز رو می ندازم از رو تخت پایین. کشون کشون می برمشون تو حیاط دلم سوخته کبریت توی دستام می لرزه لرزش مال تردید نیست مال پیری یه یه جایی یه صندوقچه هست خیلی وقته یه کفن توشه و یه جایی یه قبر خیلی وقته گللای خوردوشو نشون همه می ده آتیش آلو گرفتهدودش از دوتا ساختمونم بالاتر رفته می شینم به خیال اون شب اون شب می سوزه و بالا می ره در می زنن همسایه است اشکامو پاک می کنمولی در که باز می شه انگار دروازه اشکام هم باز شده سوری می گه ننه چکار می کنی ترسیدم. خودمو می رسونم به آتیش. حالا دیگه همشون سوختن. بوی بدی می آد. سوری خانم آفتابه رو از گوشه ی حیاط بر می داره. اشکاش می ریزه توی دامنش و آب روی آتیش.
هنوز یه چیزی هست که نمی تونم گریه کنم جام تنگه و عادت ندارم پیش خانوما راحت بشینم. راننده قضیه تصادف رو می گه پسره بچه همین خیابونه مهدی خانی گوشام تیز شده یواشی می پرسم چی شده مگه می گه خبر نداری. نصف راهو اومدم تو خیالم سر و وضع خونمونو مامان و بابام و عمه ام می آد جلوی چشمام یه چیزی ام هست باید چیکار کنم حالا رسیدیم می آم پایین جلوی کوچه روی دیوار عکس اونه توی اون قابای لعنتی همیشه ازشون بدم می اومد می رم طرف خونمون از گوشه ی دیوار همه ی کوچه بزرگ و کوچیک دارن اومدن منو نگاه می کنن دیگهنزدیک در حیاطم که دختر داییم می دوه و بعدش از خونه ی عمه ام مامانمو می بینم که می یاد سیاه پوشیده صورتشو چنگ زده می آد طرفم. می خواد بغلم کنه خودمو از زیر دستش بیرون می کشم و می رم طرف خونه ی خودمون خونه شلوغه. می رم و یه گوشه می شینم. همه از بیچارگی من و سرباز بودن و شوکه شدنم می گن بابام می آد کنارم. کی بهت گفت؟ راننده همه لعنت می فرستن بر پدر اون راننده و فکر می کنم اگه اونم نمی گفت یکی پیداش می شد. اصلن اشکم در نمی آد نمی دونم چرا اصلن چرا باید گریه کنم به گروهبان گفتم آخر هفته بذاره برم عروسی پسر عمه امه اونم راضی بود گفت زودتر ام رفتی رفتی فقط با شیرینی برگرد. مامان اصرار می کنه برو پیش عمه ات. پاهام کش اومدن لیلا هم خم شده داره پوتینارو در می آره یکی آب می ریزه رو پاهام پامی شم خونه شلوغه عمه مو که می بینم حالا اصلن حالیم نیست اشکا خیلی وقته اومدن صدای گریه ام می پیچه توی گوشم نوبته ام که بود نوبت من بود تا ساق دوشش بشم حالا کنارش توی قبرستون زار می زنم.
داداشم مرده تصادف کرده هر کی رو می بینی زار می زنه عین خیالم نیست نه که عین خیالم نباشه با همه فرق دارم. بعضیا می گن شوکه شدم ولی خودم می دونم چه مرگمه ما برادر بودیم ولی خیلی باهم فرق داشتیم وقتی زندان گوهردشت بودم اومده بودم ملاقاتم گفتم من کاری نکردم مامان گریه می کرد ولی اون با تحقیر نگاهم می کرد فش می داد می گفت آبرومونو بردی سر مامان داد زدم که اینو واسه چی آوردی فکر کرده خری شده رفته بانک کت و شلوار می پوشه. ناراحتی نمی اومدی من همینم صندلی رو کوبندم لبه ی دیوار و با عصبانیت رامو کشیدم که برم. دست کرد توی جیبش و یه بسته پول داد به مامان بعدم رفت با غرغر شب بود که با پولا سیگار خریدم. پکی می زنم به سیگارو می رم تو اتاق کوچیکه زیب کاور کت و شلوار و می کشم و دستمو سر می دم از یقه تا پایین شده بود وقتی زنده بود دست بکشم روی کت اش روی صورتش سال یک دفعه اونم اگه سر کار نبودبابام بوسمون می کرد ما هم بچه های همون باباییم یاد نگرفتیم محبت کنیم اونم نکرد شلواراشو تنم می کردم و اونکه دنبال شلوارش اومده بود منو قاطی رفقا می دید و دم نمی زد داداشم خوش سلیقه بود کت و شلوارو در می آرم و با انگشتام انگار که بخواد بشکنه جابجاش می کنم وسوسه شدم تنم کنم کت و شلوار دامادی که نامزدش گفت رفته از گرونترین مغازه خریده اونم خندید که ما اینیم خانم خانما
جلسه ی فرمانداری بازم با تاخیر شروع شده. حرفای همیشگی رئیس آموزش و پرورش می خواد دستمال کاغذی رو خالی کنه تا شاید جایزه شو پیدا کنه و جهاد کشاورزی خوبه اسمش کشاورزیه. بایه ولعی میوه می خوره انگار از قحطی در رفته موبایلم زنگ خورده رمزشو باز می کنم تا ببینم کی زنگ زده یه شماره با پیش شماره هشتگرد افتاده ولی آشنا نیست دلم شور می زنه لیلا قبل از جلسه زنگ زده و گفت خاله خونه ماست می گه مهدی نرفته سرکار گفته بود بیام و باهاش بریم محل کارش. کار مسخره ایی به نظرم رسیده بود گفته بودم نمی تونم بیام شماره دوبار زنگ می خوره و یه آقایی خیلی رسمی صحبت می کنه انگار شما زنگ زدی بودید؟
می گه این شماره شماست بله شمارو رو از روی فیش می خونه فیشو می دم به مهدی و بهش پولشم می دم نمی خوام اولش فکر دیگه ایی بکنه حالا وقتی فیش دست یکی توی پاسگاهه بایدم سوار شم اولین ماشینی که می بینم و خودمو برسونم خونه اونجاست که ببینم هیچ کس نیست و زنگ بزنم به داداشم و اون بگه برم بیمارستان و من دنبال تاکسی بدوم و خودمو برسونم بیمارستان و خاله مو ببینم که زار می زنه و همه که اونجان من و نگاه کنن و من بگم چی شده و اونا بزنن زیر گریه و داداش بزرگم بغلم کنه و یه ماشین از اون ماشینای مرده شور خونه بپیچه و سوار ماشین بشیم و بریم قبرستون انگشتامو نگاه کنم که حلقه هنوز توش نرفته و به سفارش گل و لباس عروس و مدل عروس فکر کنم و بخندم به شلوارش که از تنش می افتاد و دراز بود و داد کوتاش کردن و به شکم قلمبه ی خودم نگاه کنم که زده بیرون و گریه هام امونمو ببرن و یادم نیاد که خونمون دم قبرستونه و از پشت شیشه های مرده شور خونه نگاه کنم و بترسم چشام مات بشه و بیافتم و بلن بشم ببینم بغل خواهرمم که حالا باید سر کارش باشه و من که اینجا چکار دارم و باد بخوره توی صورتم و شیون همه رو باد ببره و بپیچ اونطرف تو بوته های خشک و خاک مرده پخش بشه توی سینه ام سرفه کنم و یادم بیاد که دستشو برد پشت صندلی زیر سرم بالای گردنم و سرشو گذاشت روی شونه ام و نخواستم بگم بردار و چند دقیقه ایی که گذشت انگار برق گرفته باشدش طرفم برگشت و گفت چرا می ریم دکتر من که چیزی ام نیست حالا که تو این حالم دیگه مریض نیستم بیا برگردیم.
تو خودت باید بری و یه گوشه شو بچسبی ماشین شهرداری واستاده جلوی کوچه. انگار تمام محله اومدن درای عقب ماشین باز شدن و تویی که باید بری و تحویلش بگیری. دوچرخه رو چرخوندی طرف کوچه تموم مسیر پیاده آوردیش تا اگه تو راه دیدیش خوشحالش کنی، جنازه اش رو دست جماعت رفته بالا واستادی هیچ خیالی نداری پاتو که برداری سکندری می خوری جماعت پرتت می کنن می خوری به دیوار روبرو مهدی رسیده خونه، تو هنوز با دوچرخه سر کوچه واستادی تا یکی از این بچه فضولا صداش کنه و اون بدو بیاد طرفت و دوچرخه رو برداره و بره توام بی هیچ توقعی از دور نگاهش کنی و داد بزنی که مواظب باش و شب دیروقت بیاد خونه و نخواهی که چیزی بگی تا خوشی اش تلخ نشه.
جمعیت ه.ل ات بده و بری و مهدی رفته تو خونه و برگشته و تو حتا نتونستی اون پارچه رو کنار بزنی و نگاهش کنی. همه اونا گفتن اینجوری بهتره و تو ظن ات برده که تصادف چه بلایی سرش آورده دستت شیلنگ و بگیری و آسفالت کوچه رو بشوری و خودتو بسپری به هوای گذران کوچه تا هم نفهمی زنت صبحی چی غرغر می کرد. هم دلت آروم شهف اون وقت یکی رو ببینی که پیچیده با ماشین تو خونه و ازت سراغ زنتو گرفته که خاله شه و تو بگی رفت ما که با هم حرفی نداریم نمی دونم کجا خونه ی خواهرش گمونم و دوزاریت نیفته که اینا بهانه است برای اینکه سوارت کنه و ببرتت بیمارستان و بعد تو با اون ماشین مهدی رو ببینی که داره با سرعت از تو دور می شه و نفهمی و فکر کنی که تنها وظیفه ات اینکه گناه همه چی رو بندازی گردن زنت و دیگران و نفهمی که اون رفته و حساب و کتاب دخل و خرج مراسم بیفته تو سرت و همه رو متهم کنی که چرا نمی رن و تنهات نمی ذارن و عین اون وقت که همشونو انداخته بودی بیرون لم بودی و رادیو گوش بدی کف از گوشه ی لبت بریزه بیرون همه متهم ات کنن که تو پدرشی و نفهمی که خیلی وقته با این عنوان صدات نکرده و خیلی وقته دیگه هیچ خرج و دخلی با تو نیست و خیلی وقته که تو مردی و توی نمردی و اونکه مرده اون که حالا گوشه ی قبرستون خوابیده و توایی که بالای قبرش منتظری تا مداح بخونه شایدم بذارن که توام بگی هر چی شده و تشر بزنی به زنت که میدونم مرده نمی خوام بمیری. ولی تو بهتر از بقیه می دونی که مریضی که پشت مریضی خودت قایم شدی که قاتلی بدون کشتن کسی همه شون می گفتن تو ذره ذره مارو می کشی حالا باید خوشحال باشی!؟ یکی به نفع تو و تو نمی خوایی تا کسی اینو بدونه حتا نامزدش که یکبارم قبولش نکردی، تو بهترین وضعیت همه رو انداختی گردن خودش و ندونستی که تحمل این همه برای اون که جوون بود سخته.
از پله های برج نگهبانی می آیی پایین بسیم زدن که بری فرماندهی دور نیست یکی رو می بینی که جات می آد از این اتفاقا برات نیافتاده. همش منتظری تا شب بشه و تو بری پایین و یکی بره بالا ولی وسط روز نه...!
چشماتو باز می کنی یاسره ناراحته ازش می پرسی جریان چیه میگه اومدن دنبالت اینارو همچین که راه می ره می گه نمی دونی تو صورتش چی میگذرهخودتو می رسونی فرماندهی در سبز پشت سرت بسته می شه و پسر عمه ی مامانو می بینی که اونجا تو اتاق گروهبان نشسته با دیدن تو بلند می شه پاتو از خبردار آزاد می کنی و باهاش دست می دی سیا پوشیده می گی چی شدهخ میگه بریم تو راه بهت می گم می گم چی شده کسی چیزیش شده صدای گروهبان می پیچه تو اتاق وسایلتو جمع کن برو خبردار می شی و می ری بیرون یه نگاهی ام می کنی به سلیمان و دلت هزار راه می ره احمد تصادف کرده مثل لون چند وقت پیش بابام که خونه بود و مامانم که چیزیش نبود یاد مادربزرگ می افتی و اشک توی چشمات حلقه می زنه می گی حتمی اونه ساک کوچیکه رو بر می داری و از در خوابگاه می زنی بیرون سلیمان و می بینی که می ره طرف در خروجی می ری دنبالش قسم اش می دی که بگه چی شده با ناراحتی سرشم پایین مونده که می گه جاجا مرده یادت نمی آد جاجا کیه خودش می گه شیرین ننه اشکات می ریزن پایین دلت شور افتاده یه چیزی انگار مجبورت می کنه که باور نکنی شیرین ننه گزینه ی خوبیه برای عزراییل مثل همه پیرمردها و پیرزنها سلیمان آمده دنبال تو پس از فامیلهای خیلی نزدیک یکی رفتهپیرتر از ننه ندارید می روی سراغ مریض ها خدا را شکر کسی نیست بابات می آد جلوی چشمت با آن کف بیرون ریخته از دهان می بینیش روی تخت بیمارستان ولی جمعه که حالش خوب بود از موقعی که بیمه بیکاری می گیره خیلی بهتر شده مامان خدا رو شکر سرومورو گنده بود می روی سراغ خاله و دایی و عمه ها
آخر سر به خودت می گویی این جوری نمی شود و دست به دامن سلیمان می شوی که من طاقتش را دارم بگو کی مرده اسم می بری یکی یکی احمد، عمو رحیم، ربابه، عمه... منصور کی؟... بگو کی؟
همه را می بینی در حالات مختلف آخرین باری هایی را به یاد می آوری که دیدیشان و تازه فکر می کنی که چه بد که مدتهاست خیلی هایشان را ندیده ایی و چه فامیلی هستی تو. دیگر پیچیده ایی توی خیابان یک کیلومتر دیگر مانده سرت سمت راست را می پاید به فکر پارچه سیاه و اعلامیه یک جایی بیرون از کوچه از ماشین می پری پایین پاهایت قفل شده انگار تمام محله پاهایت را نگاه می کنند راه نمی روی نمی توانی اسم همه را گفتی خدا را می دانی که چرا همه را به یادت انداخت و یادت نیفتاد که کسی هست خانه تان به اسم مهدی که صبح ها می رود سرکار و پراید او را بر می دارد و می برد و هیچ وقت نمی بینیش خاکش را می ریزند پشتت که سرد است شوکه شدنت درمان دارد چند سال است همه ی آنها را که اسمشان را گفته بودی برای پیدا کردن یک اسم دور هم ندیده ایی فکر می کنی کجا بروی وقتی تمام این اتفاقها افتاده دستت را فرو می کنی توی جیبت برگه ی دعا را درمی آوری مامان موقع رفتن این را بهت داد به مهدی هم داده بود داشتی می خواندی تنها که هستی بهتر از آواز خواندن است به آرامش دوروبر برج نگهبانی فکی می کنی و به غوغایی که تو نبودی و خانه و زندگی ات را گرفته.

پراکندگی

چرا از آخر شروع کردی اسم هویت آدمه درسته باهات دنیا نمی آد ولی همون اولین کسایی که می بیننت اسمو سنجاق می کنن به تو و اون دنبالته تا آخرش تازه آخرشم روی یک سنگ بزرگ می کوبنش روت تا زیر بارش نتونی جم بخوری از این اسمای مستعار بدم می آد ر. س. ا. ش جام. خ شور باید بگردی دنبال یه چیز خوب که ارزش کاراتو بالا ببره کلاس ام داشته باشه. غیر از کارات باشه بهتره.خلاصه برای همین نوشته هاست که دنبال اسم می گردی والا ربابه چشه هنری نیست که نیست تازه خوبم دقت کنی هنری ام هست اسم یه ساز تو مناسبتا می چسبونشون به ائمه و تو باکلاساش یه ساز اصیل ایرانی. فامیلی مثل خیلی های دیگه یک اسم که «ی» گرفته و نسل به نسل اومده و حالا چی شده که تو می خوایی عوضش کنی خدا می دونه خوب بود اگه اسمت یکی از اینا بود مانولیا، پفک، آزمینا، اوزالیا.....
***
این من نیستم این پدرمه. به جای من حرف زده و همه رو نوشته
***
ای ایران ای مرز پر گهر ای خاکت سر چشمه ی هنر
دور از تو اندیشه ی بدان پاینده مانی و جاودان
ای دشمن ار تو سنگ خاره ایی من آهنم جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما
سنگ کوهت در و گوهر است خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم بر گوبی مهر تو چون کنم
تا گردش زمان و دور آسمان به پاست نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام دور از تو نیست اندیشه ام
از آب و باد و خاک و مهر تو سرشته شد گل ام
مهر اگر برون رود گلی شود دلم
مهر تو چون شد پیشه ام دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو کی ارزشی دارد این جان ما پاینده باد خاک ایران ما
بنان می خواند و تو همه را تکرار می کنی کتاب اش را از بهمن خریده ام انگار خط می بری می دانم تو هم مانند من به این شعر افتخار خواهی کرد

گل پامچال

گل پامچال بیرون بیا بیرون بیا فصل بهاره عزیز موقع کاره
شکوفانه غنچه واشده بلبل سر داره عزیز موقع کاره
بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم فصل بهاره عزیز موقع کاره
شب مهتاب آیم و آیم ای جان دلبر عزیز ای جان دلبر
به قربونت چشم حیرونت نازنین دلبر ای جان دلبر
کار زیبای بیژن ترقی در نوار ایران زمین
تو همه ی شعر را می خوانی و حتا دستهایت بالا و پایین می کنی عاشق اینی که بنشینم روی صندلی تاب تابی و بغلت کنم آنوقت این آهنگ و آهنگ های دیگر پخشبشه و تو زمزمه شون کنی

داستان های من و قصه ی دوست پیدا کردن تو

دیشب تا دیروقت بیدار بودم چهارتا از داستانها را تایپ کردم یکی یکشنبه، یکی گلنار، یکی چندشنبه، یکی هم این آخری که در مورد زری بود اسمش را نوشتم آوازهای بکر...
پریسا گفت شوهر کرده و چقدر خوشحالم که این اتفاق افتاد همیشه برای کسانی که مشکلی دارند باید بیشتر امید آسایش داشت. آرایش آنچنانی می کرد ولی نماز می خواند نشسته بیچاره از زور بی کسی به چه راه ها که کشیده نشده بود دوستیش با آن مامور نیروی انتظامی آخری بود همیشه شاکی بود می گفت شما با من فرق دارید ولی من با شما از همه راحترم یاقوت گفت باور می کنی کسی برود خانه ی یک مرد مجرد و او کاری باهاش نداشته باشد چقدرش را به ما می گفت ماجرای تجاوز به مژگان رو اون گفت دنبال دکتر می گشتندو ماجرای خون خر که توجه اش را جلب کرده بود حالا کجاست؟اصلن چکار می کند این تنهای تنها وقتی داستانش را می نوشتم انگار همین دوروبرها بود و مرا می پایید. به رقیه زنگ زدم آدم نمی شود این دختر می گوید می خواهد بچه بیاورد آن هم دومیش را. من که توانایی اش را ندارم اصلن اوضاع روحی خوبی ندارم تازه وقتش هم گذشته می شود دردی روی دردها. امکانات مال اش را هم نداریم. می روم باشگاه خوب است اگر کورش بگذارد باید فکری برایش بکنم با هیچ کس بازی نمی کند نمی دانم دوست پیدا کردن چرا اینقدر سخت شده. باید بروم سراغ همسایه اسم دخترش عسل است یکی دیگر هم هست پویا، پوریا همچین اسمی دارد خبری از مهری نشد ذوق کرد زنگ زدم ولی خبری نشد فکر می کنم باید به زور ببرمش خانه یگانه، خانه بردیا، خانه امیرعباس! تا چه پیش آید
23/5/86 ساعت14

و خدایی که در این نزدیکی است

می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها
روشنی، باغ
و خدایی که در این نزدیکی است
امروز دوشنبه است هشتم ماه آرزو نامزد کرده بی خبر تنور داغ بود خمیر را چسباندند. ام البنین آنقدر نگران و مضطرب و عصبانی است که تمام مدتی که با من حرف می زند یک بار هم سراغ کورش را نمی گیرد گفت: مثل خیرالنسا فایده ایی ندارد حرفمان را گوش نمی کند خسته شده تقصیر مامانم است. این عضو جدید خیلی قدیمی است از ما نیست با ما نیست کناری مانده چشم به راه ما، تاوان ما چیست به عکس یادگاری سه نفره ایی فکر می کنم که مقنعه به سر خودکار بدست با مانتوی توسی و کاپشن چارخانه کوچک.... چه کودکی بدی بود کفشهای سیاه را می پوشیم و تق وتق صدا می دهند و فکر می کنیم کی بزرگ می شویم تا ان تق تقی ها مال ما شود آنقدر پوتینها آبی با خز سفید را نگه می داریم تا موش لانه اش کند و خودمان نتوانیم بپوشیمشان. چوب توی حلب بسوزد و اکسیژن کم بیاید و یکی پیدا شود ما را ببرد دکتر، بزرگتر که بشویم بیشتر از خود مواظب پول هایمان باشیم تا کم نیاید. خوب باشیم در آشپزخانه برای تمام عمر متاسفم که هیچ کدام عوض نشده و تنها شکلش تغییری نه چندان با اهمیت
سمیه زنگ زده و اعصاب همه را به هم ریخته 7 صبح 8/5/86
این یکی هم موضوع خوبی است برای نوشتن گاهی اوقات آدم حسابی گیر می کند همه جوری فکر سرش می زند فلان کار را بکنم فلان کس را ببینم فلان زنگ را بزنم کِی بود زنگ زد اینجا کورش نبود چقدر گریه کردم و به یداله گفتم او کسی است که پشت همه است و حالا دیگر مشکوک به آن حس . با خود فکر می کنم نظر داریوش چیست. چرا هاجر می خواهد شهید باشد و هر چه مظلوم تر بهتر. چرا 4 نون نکبت دست از سر ما برنمی دارد چرا شکم بادکرده اش را برنمی دارد برود و غلط کردن مفهوم عینی تری بیابد. کدام بچه رابطه ساز بوده چه بسیار بچه ها که در یک لحظه ی غفلت تخمشان گذاشته شده و چه بسیار زنها که پشت همین غفلت زدگان قایم شده اند. این یکی را یک جور دیگر باید بنویسی تمیزتر از همیشه

باشگاه

امروز 4/5/86 است صبح رفتم باشگاه 10 جلسه ایی هست که می روم خیلی عالی است بدنم حسابی به تکاپو افتاده تازه می فهمم که چقدر ضعیفم. اولش گفتم اگر قرار باشد کسی مارا شکنجه دهد با اولین حرکت که دستهایمان را ببندد بالا هرچه بخواهند و نخواهند اعتراف می کنیم و چه وحشتناک است شکنجه و چه بعید که خدا کند همین گونه هم باشد خدا خودش به داد کسانی برسد که درگیر زندان و بازجویی هستند
آرزو جواب آزمایش ژنتیک را گرفته لیلا می گوید دکتر گفته مشکلی نیست حالا مایلم ببینم چه می گوید داریوش می گوید از همان روز مطرح شدن مسئله او عروس قشنگ خاله ات شده! صبح مهراب زنگ زد گفت مراسم روز پدر دارند. داریوش هم باید برود برای اجرا کمکش کند داستان داسی با دو دندانه را خواندم به نظرم آمد کمی با عجله نوشته شده با دقت کم و همچنین یک کار کارگاهی بیش تر نیست حیدری گفت: داستان و شعر بیاورید. شعر نه ولی چندتایی داستان می دهم برای مسابقه اگر داستان زری کامل می شد خیلی خوب بود همینطور داستان مرد برفی و آن داستان که نمی دانم اسمش چیست. فرم داستانهای بیژن نجدی را دارد داستان یکشنبه آن داستان را دوست دارم باید کلی بازبینی شود امیدوارم چیز قابل داری ازآب درآید می روم لباس پهن کنم این دو تا خوابند.12 ظهر

حقیقت؟؟؟؟

یک حقیقت این وسط هست که درون کاسه ایی چینی جایش داده اند. نقش های دلفریبی هم دارد که وسوسه آدم را برمی انگیزد یک طرف خواهر است که سروته حرفهایش می رسد به محمد که دوستش داشته و یک طرف یک پسرخاله که اگر دستم بهش می رسید و آن طرف آرزو نبود کلی دعوا و مرافعه باهاش می کردم می رود آزمایش ژنتیک و از آن طرف می گوید یک حس دیگری نسبت به مهدی دارم برادری، همکاری، ولی حس مشترک برای زندگی نیست!
باید گوش کدام یک را کشید پسر تو که این همه دردسر نکشیدی این همه سعی نکردی بهتر از بقیه بشوی و زمان که گذشت یک مادری پیدا شود برایت تعیین تکلیف کند چرا حرفهای داریوش را جدی نگرفتی مگر نگفت که این هویت اجتماعی(خانوادگی) با تو خواهد بود و برای رهایی از آن باید بگریزی. یک جای دور، آنجا که رسیدی دل ببند و عاشق شو زندگی بساز برای مهدی جدیدی! نه اینکه بنشینی و مامانت دختر خواهرش را در نظر بگیرد که حتا زحمت نمی کشد با تو مهربانی کند.
تو حق داری پیشرفت کنی زمانی می توانی پیشرفتی را که می خواهی بدست بیاوری که خودت به دنبالش رفته باشی همیشه محیط مناسب آرزوی ما بوده و ما برای این محیط رسیدن به آن چه کار کرده ایم چرا خودت را گول می زنی این دختر خال سابقه ی زندگی تو را ذره ذره دردآورتر به خوردت خواهد داد. نه به صرف خبرداشتن از گذشته ات آینده را خواهد ساخت بلکه تحقیرت خواهد کرد.آنوقت خدا نکند یک لحظه در زندگی مشترک فکر کنی که اشتباه کرده ایی. زندگی همان دم هلاک می شود.
و مهمتر اینکه آرزو چرا چرا چرا؟؟؟
این سوال را ازت می پرسم بارها هم پرسیده ام ولی جوابی برایش نداری. از آن طرف سراغ سعید را از من میگیری، حسین را به گوشه ی چشم می پایی برای محمد افسوس می خوری، زخم زبانهایت نصیب مهدی بیچاره می شود. هرچه کنی به خود کنی گرچه که نیک و بد کنی! منتظری معجزه شود و دکتر بگوید جواب مثبت است و تو بگویی دیدی ارثی است و یک لحظه فکر نمی کنی این حق را نداری تا احساسات دیگران را به بازی بگیری. اگر جواب منفی بود می خواهی چکار کنی زنش می شوی و تمام عمر افسوس می خوری که چرا جور دیگری نشد حالا یک روز برای خودت پرونده ایی درست کن برای همین چند سال و ببین چقدر بزرگ شده ایی و چقدر بچه گی کرده ایی. سودها و زیان هایت را بچین و حقیقت را از خودت پنهان نکن برای خواسته ات بجنگ تسلیم نشو تا امان بگیری که در این زمان است که می توانی زندگی آینده را بسازی 1/5/86- 30/13

نبسته کس به من دل

نبسته ام به کس دل نبسته کس به من دل
این شروع تصنیفی است که همایون می خواند و چه صدایی انگار خود شجریان ولی یک چیز دیگر هم هست چون پدرت شجریان بوده پس باید بهتر از اینها بودی این را که می نویسم یاد استاد بهار می افتم
مهرداد بهار می گفت: نام پدرش هیچگاه دست از سرش برنداشت همه می خواستن من مثل پدرم باشم ولی من نبودم من نمی توانستم شعر بگویم و این یعنی من نبودم
چقدر آهنگسازی دلنشینی دارد این نوار کار کیست؟

قلندر همیشه بیدار

دوشنبه 25/4/86 صبح است و هنوز رختخوابها روی زمین داشتم کتاب «سرزدن به خانه پدری» در مورد بهرام بیضایی را می خواندم که کورش بیدار شد باید برم
28/4/86 ساعت 3 بعدازظهرجمعه است و بازهم این دوتا خواب و قلندر بیدار خیلی وقت است داستانی ننوشته ام. پسر ذوالفقار را عمل کرده اند شهناز و خواهرهایش را دیدم خیلی خوب بودند جواد هم موتور زرد رنگی را که بچگی ها با آن بازی می کرد داد به کورش هم سرگرم شد هم صاحب) ثریا را دیدم چقدر آرامش را خدا سپرده به این چهره. خدایا این آرامش را بر زندگیش جاری کن می روم خانه دایی برای تسلیت به زن دایی سه چهار خانه آنطرفتر عروسی دختر سمزار است سیمزار یا سیمینزار معلوم نیست برای تلفظ اول را خورده اند یا آخرش را انگار کار اساسی رویش انجام شده ؟!
زهرا زنگ زد کلی حرف زدیم یک زنگی هم زدم رقیه. امروز تولد یگانه است تصورش را بکن رفته حمام آفتاب لب دریا کپل خانوم ... داریوش می گوید: جزیی است از خودش و معلوم نیست چرا حصارزده ایم برای خودمان. می روم باشگاه خوب است کمی شلوغ هیچ تغییری هم نکرده ام راستی ندا را دیدم زن مهدی حیدری قیافه اش زنانه شده کلی سن و سال دارترش کرده آن موهای رنگ کرده 5 سالی انگار رفته روی سنش .آرزو هنوز تصمیم نگرفته و خیرالنسا می گوید خیلی به این پسررو می دهد داش ولی کارش را عوض کرده.

جمله ناتمام 17 تیر

امروز 17 تیر است، باز هم یک جمله نوشته ام و تمام... امروز خروسخوان بیدار می شوم ببخشید خروسی در کار نیست صدای تک و توک ماشین است که می آید داریوش رفته سرکار گفته بگویم اداره برای کورش ملاحظه او که لکنت گرفته ولی لکنتش خوب شده شاید چند کلمه در هفته. دیروز رفتم باشگاه او را هم با خودم بردم خوب بود بازی کرد غر زد و حتا اشک هم ریخت خندان زنگ زده برای وام لیلا می گوید (شوهر ذلیل است) به ام البنین می گوید (دُکی) حقیقت این است که ما برای رسیدن به اینجای اجتماعی که هستیم بیشتر از رانندگی زحمت کشیده ایم. پس او حق ندارد.

آرزو محمد را کنار گذاشته به گمانم و حالا دنبال عقب ماندن حبیب و حال جمشید دارد دنبال توجیه می گردد. با این پیشینه ها که وجود اجتماعی مهدی شکل گرفته و حالا چرا ما می خواهیم حقیقت را پنهان کنیم یا حتا تخفیف در آن بدهیم معلوم نیست هر دفعه که با اینها هر دویشان زهرا و هاجر(زن برادرها) می نشینم به صحبت، گندش در می آید. مثل هم فکر نمی کنیم. تازه به نظرم حتا با برادرها هم دیگر هم عقیده نیستم انگار روز به روز دست نیافتنی تر می شوند.
هنوز هیچ دوستی پیدا نکردیم واقعیت تلخی در اطرافمان است برای هر کاری مواجه می شوم با مسئله ایی تازه که توان رودررویی با آن در من نیست یاد بهناز افتادم یک زنگ باید بزنم همین طور زهرا و رقیه به جهنم که کسی زنگ نمی زند20/4/86.

فیشن فیشن وواوی...

فیشن فیشن وواوی....این را عروسک پویی می خواند که روی کنده ایی در حال پارو زدن است وعلی (داداش خانم طهوری) برای کورش خریده داداش خانم طهوری.


سه شنبه داداش خانم طهوری (برای مراسم ختم می رویم تهران آذر و مامان آقای امیری همینطور خسرو و آقای وکیل زاده و چندتایی از همکاران بابا خانم کبریایی انگار آمده اند کورش پیش بابا می ماند چقدر سنگین و سهمگین است اینگونه مرگ مادرش تا شده انگار و درد دارد اینگونه مردن )همین طور مامان زن دایی نیره فوت کردند چه شد که این مرگها را برای یادداشت انتخاب کردم.
از قطار که پیاده می شویم می رویم قهوه خانه چای و سرشیرو عسل و نمی خوریم یعنی نمی توانیم بخوریم. سرشیر توی پیاله مانده و بابای رقیه مدام غرولند که: چه جوانهایی چرا نمی خورید ما که جوان بودیم ال بودیم و بل بویدم ما هم که خنده مان گرفته و او که ناراحت و عصبانی شده می زنیم بیرون.
باروبندیلها خانه پسرخاله ی رقیه است و پسرش یونس راهنمای تور همه جا می رویم امامزاده و پل و بازار و بناهای قدیمی و ...بعد هر کدام یاد فامیلهای داشته و نداشته می افتیم و بین این فامیلها مادر زن دایی در دسترس تر است هادی هم هست و خاله نرمین، ناهار به زور نگه مان می دارد مویزهای روی دار درون کیسه های سفید است ولی برای ما کیسه ها را می آورند پایین تا بخوریمشان و چه مزه ایی دارد این مویزها
می رویم چکان عکس می گیریم لای برگهای درختان تنومند گردو که زردی برگهایشان صحنه ایی باشکوه را آفریده (عکسش سوخت همان که زهرا تکیه داد به درخت و غم عالم ریخت توی چشماش گفتم این چه قیافه ایی که گرفتی و او خندید و من عکس گرفتم) بعد هم دعوا با آن بی شعور دوچرخه سوار و چه خجالت آور بود که من و زهرا ایستاده بودیم و رقیه کتک می زد و ما فقط می گفتیم ولش کن بیا بریم.
مرغ دریایی می بینیم نه دریاچه ایی در کار است (حتا مصنوعی) و نه تالابی یا چیزی از این دست ولی مرغ دریایی روی رودخانه وسط شهر بالا و پایین می رود می گویند می خواهد بروید دریاچه ارومیه و فقط اینجاست تا استراحتی کند بعد از پروازی طولانی و این غریبه ی چرا تنهاست ؟
رفتیم خانه دختر خاله ی رقیه با آن پسر پررویشان یک عروسی هم بود فکر می کنم همان فامیل دوم رقیه خورشت قورمه سبزی درست می کنند منتها با تره خیلی عجیب به نظر می آید ولی فوق العاده خوشمزه است (در خانه کوچک پسر خاله یک اتاق کوچک هم هست که عاشیق یاحی «یحیی» و زنش در آن زندگی می کنند چگور بالای خانه آویزان است و دل مرد که آویزان مانده بین مریضی و رفتن زن و سازش که حالا بی صداست برایمان از عروسی هایی که رفته می گوید و از زنش که چقدر از بیماریش نگران است و نمی تواند دعوت های زیادی را که برای عروسی دارد قبول کند و طرز فکرش از همه جالب تر است که می گوید من آدم خوبی هستم تمام عمر خلق الله را خندانده ام برایشان در شادی ها ساز زده ام و آنها را شادتر کرده ام بر خلاف آخوندها که همیشه منتظرند تا کسی بمیرد و آنها خوشحال شوند- زنش همان سال به رحمت خدا رفت و یاحی ساز نزد تا به سال زنش نرسیده خودش هم رفت )
می رویم پیش هادی و مادرش آنها راهیمان می کنند بابای رقیه کجاست نمی دانیم ولی می آید می گویند از یک ایستگاه دیگر سوار خواهد شد. می رویم ایستگاه و آنجاست که یوسف را می بینیم چه زیباست این یوسف و چه با ادب نوار خریدیم برای حسین آقا راننده ی شرکت و قاب عکسی برای کورش هنرفکر عکس پاریس کوچولویش را –دعوای مان شد با آن زنیکه که گفت سه تا پسر با سه تا دختر و زهرا که گریه می کرد و از جلو می رفت و آن زن که تمام کوپه ها را با غرغرش پر کرده بود و یوسف که آرام پشت سر چمدانهایمان را می آورد. آخرش پرسید این خانم واقعن آشنایتان است و رقیه گفت: بله و رفت و چه خجالت زده ما خود را ثابت کردیم و چرا آن زنیکه همه را از قماش خودش دید و آخرش گفت که فکر می کرده آن پسرها به زور ما را با خود به آن کوپه برده اند و ما نمی شناسیمشان. طعم مربای به، مربای سیب و طعم تجربه ایی تلخ همیشه هست حتا به تمام روزگار ماندگاری در این جهان ناسازگار، نامتوازن، نامیزان،
خودت همه چیز را می دانی ولی....
سه تیغ را جوری حرکت می دهی که بیشتر به تصادف شبیه باشد تا قصد صورتت را که موقع اصلاح می بری یا حتا خال کنار بینی ات را و خون که می زند بیرون و تو پنبه پشت پنبه می گذاری رویش قلمبه قلمبه پنبه گیر کرده و تو به بازی نابرابر تیغ و تن ادامه می دهی حالا سروکله اش پیدا شده خونت قرمزتر از بقیه است یا روشن تر؟
هیچ خونی را به یاد نمی آوری یادت هست خون دماغ می شدی ولی نمی دانی چه رنگی بود حتا پای بردیده ی صبری که شیشه را از آن درآوردی و دستت را گذاشتی روی آن تا نبیند و تو فشار دادی و لای انگشتات پر از خون بود قرمز تر از این یا روشن تر از این؟!
حالا چه فرق می کند کم رنگ تر یا پر رنگ تر تو همیشه زرد بودی. عکسهای بچه گی ات شبیه عکسهای قدیسهاست و عکسهای سه در چهار مدرسه را دوست نداری گوشهایت بزرگتر از بقیه بچه هاست با این کله ی تراشیده. ت. قدیس که نیتی بلکه بل گوش هم شده ایی. خون روی تیغ را می شویی. مواظبی که خون دستت به غیر از ملافه را کثیف نکند. باید دست می کشیدی و ملافه را صاف می کردی آنقدر صاف که رد تیغ رویش بماند دستت را بلند می کنی خون لیز می خورد پایین تا آرنجت رد می اندازد و بعد می افتی روی لباس ها و فرش. وقتی همه چیز تمیز است وقتی ملافه صاف است تو ملاحظه اش را کرده ایی. حالا هم مواظبی قطره های کوچک و بزرگ ملافه را رنگین می کنند یک قطره دو قطره چند تا روی هم. فکر می کنی به در که باز شود و مامان بدود و فحشت بدهد چند ضربه ایی هم بزندت و بعد بخواباندت روی تخت و گور بابای کثیف شدن ملافه جرش بدهد و مچهات را ببندد و آن سه دکمه ی لعنتی را آنقدر فشار دهد و تو دیگر هیچ نفهمی. او را هم نبینی که تلفن را پرت می کند و می دود سراغ همسایه ها. تو پدر را ببینی با همان سرووضع روغنی لباس سیاه کثیف ولی نه! با سفیدترین لباس که مهتابی است و باز به زندگی نکبتی او و کامیونش فکر کنی که آنقدر ازش کار کشید تا از دستش خسته شد و یک روز انتقامش را از او گرفت. آنقدر عقب آمد تا سینه اش جایی برای نفس نداشته باشد. خودت همه چیز را خوب می دانی ولی....

دختر این کاریکاتور است نه واقعیت

امروز 12/4/86 است غروب با یگانه و کیمیا می رویم مرکز خرید مهستان سبد خرید می گیریم و کورش و یگانه سوار می شوند و کیمیا نق که منم می خوام سوارشم خیلی سخت است که در آن فضای کم دوتا سبد با دوتا بچه ناقلا را حرکت دهی بدون اینکه به کسی بخوری خلاصه راضی می شوند که پیاد شوند و کیمیا و کورش را می سپاریم به آقایی که کاریکاتور می کشد اوهم اول کورش را می کشد با چشمهای درشت و آبروهای پر پشت با دستهایی که به فرمان گرفته و کیمیا که آخر هم نفهمیدیم چه شکلی شد نشانمان نداد و فکر می کنم خودش هم خوشش نیامد من و داریوش هم کلی در مورد کاریکاتور و نحوه نگاه نقاش به سوژه و اینچیز ها برای در و دیوار گفتیم بعد هم که آمدیم فقط نقاشی را نشان لیلا داد و بس...

مجنون خانه...نه ...مستان خانه

ای لولیان ای لولیان یک لولی دیوانه شد
تشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
من که زجان ببریده ام چون گل قبا بدریده ام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
ای آتش آتش نشان این خانه را ویرانه کن
این عقل من بستان زمن بازم زسر دیوانه کن
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
بچه پررو نشسته بالای تاب و مدام می گوید نک سوی مستانخانه شد با کتاب قبول نمی کند نوار را با هم گوش می کنیم می خندد. می پرسم «مجنون خانه» با لکنت می گوید: مجنون خانه
آهنگ تمام شده و او دوباره می خواند
آرزو امروز می آید پیش روانشناس مامان همچنان از دست خاله خندان شاکی است. مخمصه ایی که او برای خودش درست کرده حالا حالاها ادامه دارد خدا به خیر بگذراند 11/4/86

26 ماهگی

امروز 7/4/86 کورش 26 ماهگی را هم پر کرد لکنتش هم هست، هم نیست. الهام (مربی مهد)گفت: شرطی شده سعی می کنم محیط خوشایندی برایش فراهم کنم. چند روز پیش خواب رقیه را دیدم چهار چشم درآورده بود و پریروز باز خوابش را دیدم. اینبار تصادف کرده بود. صورتش سوخته بود. یک زخم بزرگ روی صورتش بود خیلی ناراحت شدم وحشت کرده بودم وقتی از خواب پریدم با تمام وجود وحشت را حس کردم اعضای تنم می لرزید. خودش بی تفاوت بود من پر از علامت سوال چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ زنگ نمی زند آخرین بار تولد دخترش زنگ زد آن موقع شماره را از کجا آورده بود همیشه بهانه ایی داشت. باید برویم خانه دایی برای دیدن امیرعلی، هنوز آرزو تصمیمی نگرفته!

ام البنین می گوید به مهدی تمایل بیشتری دارد فرهنگیان ایمیل فرستاده که تو را دوست دارم و چه بد که ما نیاموختیم زل بزنیم توی چشم یکی و بگوییم دوستش داریم برود به حسین بگوید یا می پذیرد یا نه و هزار فکر به سر آدم می زند که آیا بشود یا نشود.دیروز دکور اتاق کورش را عوض کردم وقتی کار دارم و او گیر می دهد بیشتر سرش داد می زنم. متظاهرانه رفتار نکن این یک تذکر بزرگ بود(یاداشت نیک بین را زدم توی کمد و هر وقت در کمد را باز کردم آن را دیدم ) حالا باید این جمله را بنویسم و بزنم روی دیوار که« او حق دارد و تویی که کار داری»
مامان زنگ زده که برویم هشتگرد و چند روزی بمانیم ما با هم تعارف داریم وقتی پیش هم هستیم حرفهایمان را نمی زنیم. بعد پشت سر مهربان می شویم و فکر عوض کردن عالم و بشریتیم. ته حرفهایش آرزو می خواهد زن این کرده (محمد فرهنگیان) شود و این کرده حق ندارد بعد از یک سال پیدایش شود و بگوید دوستت دارم. حق ندارد از آرزو بخواهد مواظب مادرش باشد اگر تو می خواهی برای خوشایند پدر و مادر و دیگران فنا شوی بشو ولی نخواه که آرزو همراهیت کند.
در عجبم از یداله می گویند کاغذ دست گرفته شجره نامه می نویسد برای کشف فامیلش و خدا می داند چه خیری از این فامیل دیده که دنبال اصل و نسبش رفته، که حالا بر مسند موافقت نشسته و مهدی را پس خوبی می داند! مهدی کیست؟آرزو کیست؟فرزند چهارم یک خانواده له شده در فقر و بی توجهی و سراسر کمبود. بچه که بود عاشق خودنمایی لباسها را توی تشت می ریخت می آورد وسط کوچه و شروع می کرد به شستن با قد و قواره ی کوچک کلی همسایه ها تعریفش را می کردند. بچه ی زرنگی در مدرسه حسود مخصوصن نسبت به کسی که امکان مالی داشت. خودش را نزدیک همچین آدمی می کرد تا بهره برداری کند. زود رنج مورد توجه همه. زیبا و یکدفعه من بی خبر...
رفت دانشگاه رشته ادبیات علامه طباطبایی رتبه 112 کم درس می خواند یا من زیاد می خواندم و نمی فهمیدم. زندگی من، او و ما خلاصه شده بود برو مدرسه سرتو بنداز پایین بیا خونه تفریحمان شده بود رفتن به خیابانها و پرسه زدن در آنها. کارهای فوق برنامه تابستانهایمان شده بود کلاس گلدوزی زن دایی و کلاس آرایشگری و گاهی هم معاشرت با خانواده اش با بقیه فامیل کمتر
این پسر خاله آن وقتها سالی یکبار پیدایش می شد برای عید دیدنی و این ما بودیم که چون دختر بودیم نباید طرف پسر ها می پلکیدیم؟!
بعد خاله بازی با مریم و مرضیه و خیلی های دیگر(محمدیان و صفورا و اکرم و...) اوایلش چادر هم سر می کرد و چهارسال که تمام شد. از چادر خبری نبود. حالا تنهایی می رفت تهران و باز با دلخوری پول می خواست بیشتر و بیشتر و برای هر گله ی همیشگی مامان و بابا گریه می کرد خوب درس می خواند یک زمان همسایه مان برای پسرعمویش آمد سراغش یادم هست داشتم اتاق کامپیوتر را تمیز می کردم مامان گفت آمده اند برای آرزو و من آنجا بود که تفاوت چهره را پتکی دیدم و یا حتا شمشیری که برای جدا کردن آمده بود برای فاصله انداختن و من تقدیرگرایانه؛ چون خوشگلتر است سراغش آمده اند، موضع خود را اعلاام کردم که به من ربطی ندارد لیسانس می گیرد با بهتراز این می تواند زندگی کند و همین بود تا آمدن داریوش..
با ورود داریوش زندگی ساده ی مخفیانه ی کوچک در هم شکسته شد کمی موفق، کمی ناموفق، کمی خوش، کمی ناخوش.... ما عوض شدیم آرزو حالا کسی بود برای حرف های مهم در خانه ترک زبانان از همه دری می شد با او صحبت کرد و لذت برد زوایایی ناشناخته اش بیرون زد توانایی هایی کشف می شد استدلال های درست دایره لغت فراوان، علم به آموخته هایش در سطح بالا و با قدرت انتقال بسیار اینها تازه کشف می شد تازه نمود پیدا می کرد.

دوست یابی! نیابی؟

داستانهایم نصفه کاره مانده هلیا جلوی در مانده و زری توی کوچه ها پرسه می زند. سمیه مدام توی ذهنم می چرخد و خاله ام دادش را پر می کند توی کوچه. حالا تلفن است که زنگ بزند تا پریسا (زنگ می زنم 118 آدرس زنبق 18 را می دهم و می گویم اسم صاحبخانه را نمی دانم این مربوط زمانی است که سوپا کار می کردیم آمدیم خانه پریسا و حالا رقیه گفته که پسری دارد و می شود زنگ بزنم و بروم ببینمش شاید فرصتی پیش آمد تا کورش با پسرش دوست شد چه سخت شده این دوست پیدا کرددن)بخواهد ببیندم4/4/86

پفک خورون

ای ایران این را کورش می گوید تا بنویسم پفک در دست تازه به من هم می گوید: کوچولو بخول
امروز دوشنبه است چهارم ماه، بچه وکیل زاده دیروز دنیا آمده برای کادو داریوش را مامور کرده اند بلز می خرد با یک کرم موزیکال، برای کورش نخ و شکل خریده ایم امروز دو تا از ماشین هایش را انداخته دور من هم جمع شان می کنم یک جا تا بعد ها بیاورد دل و روده شان را بریزد به هم اینهم جلد پفکش تا نگوید من که نخوردم از این جور چیز ها (راست راستس هم خیلی حرف گوش کن است پفک و چیپس نمی خورد این یکی هم اشتباه شده)

روانشناس گفت دوست پیدا کنید کو دوست؟

هفته پیش رفتیم پیش روانشناس. هیچی نیست. لکنت خوب شده و حالا گیر مختصری مانده امروز بیستم ماه است. صبح رفتیم باشگاه ژیمناستیک، رفتیم ببینیم چه خبر است و بپرسیم در مورد کلاس برای ورزش خودم. حالا که سر کار نمی روم بهتر است یک فکری برای این بدن بکنم. خانم دکتر کاردان را دیدم و به زور و بهانه دوست یافتن برای کورش قرار شد برویم خانه شان. یک زنگ هم باید به مهری بزنم. مهری را در پارک دیدم بچه اش از کورش کوچکتر است هنوز با بردیا به جایی نرسیدیم بچه ا امتحان دارند من هم تنهایی از پسش بر نمی آیم شاید بردیا بی قراری کرد باید خاله هایش باشند. خلاصه بچه داری و بچه یابی ! معلوم نیست چکاره ایم
خاله دوشو( این اسم را کورش برایش گذاشته) می رود کلاس دیوان. (پنجشنبه ایی که آنجا بودیم بساط آب بازی به راه بود خاله تو را حسابی خیس کرد بابا هم تلافی خیس شدن تو خاله را با آب تشت سورپریز کرد)
داستان هلیا هم نصفه کاره مانده. از زهرا و رقیه خبری نیست. مامان زهرا رفته سوریه. مادربزرگم حالش خوب نیست و «عالم» زن پس عموی بابا هم مرده. رفته بودیم دنبال اجاره باجه های توی پارک گفتند امکانش نیست. داریوش نگران است جالبتر اینکه نگرانیش دامن مرا هم گرفته در این مورد شوخی می کنم و او حسابی دلخور می شود بچه ی معصوم بدجوری نازنازی تشریف دارد. کورش خیلی بیشتر شیطنت می کند جنب و جوشش زیاد شده به همان نسبت من احساس ضعف دارم خوابم می گیرد نمی دانم چرا؟
«یادنامه بهار» را می خوانم «مجمع الجزایر گولاک »را می گذارم برای بعد... از کیا شنیده ام که حیدری کارش را رها کرده و چسبیده به کار تبلیغات گفت خوب درآمدی دارد خدا کند. صدالبته که حسودیم شده ولی خیلی بدبختی کشیده تا با اینجا رسیده وقتی درس درست و حسابی نخواندی. وقتی پدر و مادر مایه دار نداشتی. پدرت درمی آید تا به اینجا برسی خدا را شکر.

رفته بودم کانون شهید فهمیده برای داستان نویسی به نظر خانمی که آنجا رئیس بود فکر کرد دشمنی برای خراب کردن ذهن بچه ها آمده هیچ جذبه ایی نداشت. خدممتگزار که باشی تقصیر تو نیست اینجوری بارت آورده اند. شهناز زنگ زده برای خانه یا زمین . یداله خیلی وقت است که تبریز کا می کند کمتر همدیگر را می بینیم. نوشتم امیرعلی دنیا آمده ولی ننوشتم شبیه کیست؟ شبیه زهرا یا ذوالفقار، امروز شنیدم پدرها افسردگی پس از زایمان می گیرند پس دایی هم دردش همین است . باید بهتر و بیشتر بنویسم

شوک

شوک خیرالنسا هنوز هست که نوبت آرزوست. خاله ام زنگ زد و سر و ته حرفش به قسمت و قدرت خدا بر می گشت. من باید طرف مهدی را بگیرم. من خواستم که مثل آنها نباشم خدا هم کمک کرد ولی آرزو می خواهد یا نه؟!
همبازی دوران کودکی. پسر خاله. کارمند بانک ملت. هیچ کدام حقیقت را پنهان نمی کند. امیدوارم تصمیم درستی بگیرد. می دانم کاسه کوزه ها سر من شکسته خواهد شد پس بهترین را برایش آرزو می کنم13/3/86 ساعت 12

امیرعلی جون آمد

با مداد که می نویسی حس اینکه می توانی نوشته را پاک کنی و چیز دیگر جایگزینش کنی جراتی وصف ناپذیر به تو می دهد.امروز

9/3/86 است کورش یک هفته است که دیگر مهد نمی رود گیر زبانش بهتر نشده وقتی آنجا بود به کارهای خانه می رسیدم. رخت . لباس. جارو. تماس با دوستان. طهوری گفته بود اگر اتفاقی برای بچه ی تک بیوفتد می گویند از پس یکی هم بر نیامد. داریوش هم می گوید در مورد cd های دکتر می گوید نباید به کسی توصیه اش کنیم آنوقت می گویند آن همه اصرار می کنند و این هم وضع بچه شان!؟ بازهم شد حرف مردم، ولی آیا این حرف ها جزء وجود من نشده. وقتی کورش می رود مهد کودک سعی می کنم غذای مفصل تری درست کنم خانه و زندگی تمیزی داشته باشم. بهره یی از این ساخت(آزادی سنگین) داشته باشم. پس این من هستم که محدوده را در ذهن خود ساخته ام توقع دارند. همه از خود من گرفته تا بقیه
توانایی خود را می دانم و بیشتر می خواهم. دو.. سه روز پیش اتفاق جالبی افتاد. این اتفاقها را باید یک جایی نگهداشت ولی شاید نباید سراغشان رفت. مامان گفت:«با اشاره به یگانه» اگه دختر آوردی اینجوری باشه
این حرف جواب فوری مثل« همین یکی برای هفتاد پشتمان بس است» داشت ولی یک ادامه هست که بایگانی می شود. به داریوش گفتم شانس آورده ام که کورش شبیه شماست والا تا ابد معلوم نبود کورش را از خودتان بدانید یا نه! حالا می فهمم حق داشتم که برای پذیرفتن خواستگاریش آنقدر در مورد نظر خانواده اش حساس باشم!
برای مامان همه چیز با قیاس خودش خوب است. زندگی اشن، بچه هایش و جالبتر وقتی صحبت از خصوصیات فردی است همه خوبیها جلوه می کند. در زندگی فقط خوشی ها را می بیند و حتا در مورد بچه ها کمال گرایی. مطلق بینی قطعی است. پس بهتر که کورش شبیه داریوش شده با اینکه شر بودنش به دایی و لاغر بودنش به نمی دانم که کشیده! و بهتر که رگ بی خیالی من خیلی زودتر از آنکه نظر کیا را در مورد خانواده داریوش بشنوم به کار افتاده بود. در کلیت زندگی در این ساری جاری برای خود دغدغه هایی مهم تر دارم یا می خواهم که داشته باشم؟!
داستان زری خوب شروع شد ولی ادامه جالبی نداشت. می گذارمش برای یک وقت دیگر. خندان رفته اصفهان. کوچولوی دایی 4/3/86 دنیا آمده. صورت کوچک. دست و پایی بلند! فارغ از کاستی های روانی این دنیای بی سروپا. معصوم و مظلوم«امیرعلی» اسم خوبیست به نظرم تلفظش هم سخت نیست حاصل یک حس مشترک، موجودی مشترکنیست. پدر و مادر اشتراکی در آن ندارند یا بر حسب زمان و خواسته آنها این اشتراک درصد می پذیرد. دستگیره می شود(چرا انشاء دستگیره این قدر سنگین به نظر می رسد) مایه می شود. اسباب می شودتا کسی از تنهایی به درآید. زندگی جریان کمی متفاوت تربه خود بگیرد و این است آن حس که وظیفه را می آفریند و نه احتیاج. مسئولیت که من وظیفه ام نگهداری از بچه نیست. من به کورش احتیاج دارم. به خاطر خودم. زندگی ام و در قبال او مسئولیت دارم که این مسئولیت هم توامان با رضایت. آرامش. خوشایندی و سلامتی است. باید جمله را همیشه با خودم تکرار کنم. کورش برای من آمده برای اینکه من خواسته ام. او خواسته من است و خوب است و نیک است و برای من است.
ساعت30/20 است یک ساعتی است که می خواهد تا بیرون ببیرمش بابا با کامپیوتر مشغول و مامان(داشتم داستان زری را تمام می کردم) کیف داریوش را به کلی به هم ریخته داریوش می گوید برویم هشتگرد. به من ربطی ندارد که بعد بگوید (نمی گویند مردک حالیش نیست جا کم است آمده اینجا بماند) من چیزی نمی خواهم حال و حوصله بهانه گیری ندارم داستان هم جا دارد زیادتر شود هم کمتر، کدام بهتر است نمی دانم؟!

ترانه و طبل و تو

آخرین روز اردیبهشت فرا رسیده پانزده روز است که کورش بدون مامان می رود مهد کودک آن هم چه رفتنی گریه می کند انتظار می کشد. تحمل می کند. گاهی بازی گاهی شعر. نیاز به پول. نیاز به پیشه. نیاز به پشتوانه و پسوند مسئله نیاز و بیشتر از همه نیاز داریم به حقیقتو خواستن متغییر است گاهی میل به کار است و گاهی درصد 10 دارد هنوز با قطعیت نمی شود گفت بسته به شرایط امیدوارم تصمیم درست بگیرم.
***
طبل بزرگم خیلی قشنگه وقتی که می زنم اینجور صدا می ده..... بوم بوم بوم بوم
ویلونی دارم خیلی قشنگه وقتی که می زنم اینجور صدا می ده .....د ِد ِر دِ دِر
شیپوی دارم خیلی قشنگه وقتی می زنم اینجور صدا می ده ... دوُ دوُ دوُ دوُ
پیانویی دارم خیلی قشنگه وقتی که می زنم اینجور صدا می ده...... دارن دارن دارن
اسب سفیدم خیلی قشنگه وقتی که راه می ره اینجور صدا می ده......پتکو پتکو پتکو
اما تفنگم توش یه فشنگه وقتی که می زنم اینجور صدا می ده ..... بنگ

این یکی از ترانه هایی که تو نواری که تازه برات خریدیم می خونه و تو هم خیلی دوسش داری
واکمنو می زاری تو گوش ات و حتا باهاش می خوابی بابا هم برات کلی نوار خریده
بابا چقدر نوار داری بیشتر از من چیا داری: پریا، خانه دوست کجاست، طبل بزرگم، گرگمو گله می برم، قصه روباه که دومشو پیرزن کند، مستان سلامت می کند، سلسله ی زلفش بند دل حیران شد
ای ناقلا اینا هم مال تو شد
خدا رحم کنه پدر و پسر سر نوار دعواشون شده و خدارو شکر که کتابا مال خودمه داریوش نوار و سازاشو داده به کورش و حالا هیچی به هیچی...

گیرو نگرانی و ...

دماغمان کیپ است هم من هم کورش. مهد کودک گیر کرده توی زبان بچه و همه خاله شده اند حتا عمو داود. اضطراب جدایی. نگرانی برای کاری که می خواهی انجام دهی. تاوان سخت! البته که نمی خواهم چقدر بد بزرگ شده ایم. گوله های نگرانی. ناامیدی. ناتوانی. نادانی. بازهم فروختن خواب برای اتاق خواب بوجود می آید. خدایا کمک کن 19/2/86 ساعت45/15

حرفهای نا تمام من

کنسرت در پایان زمستان را تمام کردم و حالا شهود اوکانر را می خوانم مجله گلستانه را باید بخوانم در مورد اورهان پاموک است برنده نوبل 2006 مهراب پیر شده و حتمن زهرا خوشگلتر. ماکان؟ انرژی روانی ام کم شده ولی نه من دارم بزرگ می شوم پس انژی من هم باید زیاد شود.
امروز به ذهنم زده داستانهایی بنویسم در مورد زنهای دور و برم. شاید با همین عنوان شاید بتوانم سه نسل را به تصویر بکشم. مادرم. مادرش و خودم شاید خواهرهایم، نسل اش مهم نیست مهم گونه های تربیتی و فکری هر کدام است حتمن در مورد زری می نویسم.
کیا.زهرا.جمیله.مادرم.مادرپدرم.سراج.یاقوت.خیرالنسا.لیلا.زهرای مهراب.سمیه.خاتمه.زهراخانم.گیسو.مامان.خاله ام.فریده.ثریا.زهرای سمرخ
زری برای حق مادرش، زری برای شوهرکردن، زری برای هوس هایش. زری برای قسط آپارتمانش،زری برای بکارتش(اول شخص)
کیا، با خودش دوم شخص به دنبال توجه(جلب توجه) خواستن ها و نخواستن ها، مقایسه با عالم و آدم
زهرا، زاد و ولد، خواستن و نخواستن و نتوانستن(سوم شخص)
جمیله، از زبان پسرش. مبارزه برای آبروی ریخته شده
مادرم، دردش، توقعش، مبارزه اش، لج بازیش، سردرگمی اش(روایت نفس)
مادر پدرم، مرگ پایا همه چیز در یاد یا بر باد(سوم شخص)
سراج، تجاوز به حقوقش،پدر،مادر، مرد(اول شخص)
یاقوت، میکائیل در یک مرگ یک ساعته، راوی میکائیل
خیرالنسا،محاکمه خود برای زندگی، درس، ازدواج
لیلا، بچگی کردن، بچه داری کردن، راوی سوم شخص (ترسها و حساسیتها)
زهرای مهراب، زندگی، درس، زیبایی(دیالوگ)
سمیه، قربانی بودن، تلفن،خواستها
خاتمه،شرح آلودگی،ترس لو رفتن، پنهان کاری
زهرا خانم، یادآوری خاطرات تنهایی
گیسو،شرح مسافرت آمریکا،عکسهای یادگاری(اول شخص)
هلیا،نامه به پدر
مامان، شرح دردهای ظاهری و درونی(اول شخص)
خاله،مقایسه گذشته و آینده
فریده،فرار بچگی، در حلقه بزرگتر ها، عادتها(دوم شخص)
ثریا،مرگ داود(اول شخص)
زهرا،فرزندخواندگی،تلاش برای قبول واقعیت
از تو می پرسند می خواهی چه کاره شوی و تو جوابی نه حقیقی تحویلشان می دهیو حالا که به آن روزگاران فکر می کنی. جوابهاین عین واقعیت ناگفته به درد هم نمی خورد.
ابتدایی که بودم حتمن پسر. پسر شدن که کار نیست ولی چون من می خواستم پسر شوم تا همیشه با آنها بازی کنم تو روی همگی شان در بیایم تیر جمع کن نباشمو تیرانداز باشم بستنی بفروشم. زن خوشگلی مثل زهرا داشته باشم با آن موهای بلند و طلایی که هر روز یک جور می بستشان....
کمی که بزرگتر شدم می خواستم رئیس باشم، مبصر مدرسه قابل اعتماد تا جایی که بشود بروم دفتر مدرسه و بدانم چه خبرهایی هست که بقیه نمی دانند. می خواستم شاگرد راننده باشم ،شوفر، تا دخترها را بگویم که کرایه بدهند و سوار شوند و پیادشان کنم. پولدار باشم تا کفشهای سرمه ایی را پرت کنم توی آب تا برود و من هیچگاه نفهمم که کجا رفته و نخواهم که گیر کند به شاخه ایی، کپه ی اشغالی تا دوباره پیدایشان کنم تا کتک نخورم.بندکش باشم تا با سیمان بگیرم درز دیوارها را آنقدر صاف تا آینه شود و دوست داشته باشد اوستای بندکش، بند باز باشم یا حتا کفتر باز تا بتوانم مواظب کفترها باشم تا یکیشان کم نشود مخصوصن آن بال قشنگ که حالا هم نمی دانم چه رنگی بود. دزد باشم جیب بر تا نفهمند که دوتا 200 تومانی برداشته ام برای خرجی خانه که کم بود و نبود و جور نمی شد اما از خودی وحالا این خودی نمی داند و من جرات گفتنش را ندارم؟!
و سالها بعد فقط می خواستم قبول شوم همین و بس همیشه می خواستم. اصلن معلوم نبود برای چه درس می خوانم شیمی می خواندم یا منزوی گوش می دادم. چرا گول خوردم و رفتم دبیرستان. کاری نداشتم و بدتر از آن می خواهید چه کاره شوید؟ پس از پایان تحصیلات و آن رجبی از خدا بی خبر که مغزش پر بود از عدد و ارقام معلوم نبود چه می خواهد برایش بنویسم و شاید خوشحال می شد اگر توابع را برایش 10 بار بنویسی تا شغل آینده ات را...
چرخه چرخید و یکبار نوشتم سال 79 که می خواهم نویسنده شوم حالا منصرف شده ام ساده تر از پسر شدن و پولدار شدن و قبول شدن نیست درست برخلاف پسر شدن که امکان ندارد به نظر می رسد. پول را می شود یک کاری کرد و حتا قبول شدن را که با چه جان کندنی بود نصیبمان شد ولی نویسنده شدن خیلی بیشتر از اندازه هایی که فکر می کنم کار می برد و من آمادگی اش را ندارم.حالا تا چه پیش آید؟!18/2/86