۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

امیرعلی جون آمد

با مداد که می نویسی حس اینکه می توانی نوشته را پاک کنی و چیز دیگر جایگزینش کنی جراتی وصف ناپذیر به تو می دهد.امروز

9/3/86 است کورش یک هفته است که دیگر مهد نمی رود گیر زبانش بهتر نشده وقتی آنجا بود به کارهای خانه می رسیدم. رخت . لباس. جارو. تماس با دوستان. طهوری گفته بود اگر اتفاقی برای بچه ی تک بیوفتد می گویند از پس یکی هم بر نیامد. داریوش هم می گوید در مورد cd های دکتر می گوید نباید به کسی توصیه اش کنیم آنوقت می گویند آن همه اصرار می کنند و این هم وضع بچه شان!؟ بازهم شد حرف مردم، ولی آیا این حرف ها جزء وجود من نشده. وقتی کورش می رود مهد کودک سعی می کنم غذای مفصل تری درست کنم خانه و زندگی تمیزی داشته باشم. بهره یی از این ساخت(آزادی سنگین) داشته باشم. پس این من هستم که محدوده را در ذهن خود ساخته ام توقع دارند. همه از خود من گرفته تا بقیه
توانایی خود را می دانم و بیشتر می خواهم. دو.. سه روز پیش اتفاق جالبی افتاد. این اتفاقها را باید یک جایی نگهداشت ولی شاید نباید سراغشان رفت. مامان گفت:«با اشاره به یگانه» اگه دختر آوردی اینجوری باشه
این حرف جواب فوری مثل« همین یکی برای هفتاد پشتمان بس است» داشت ولی یک ادامه هست که بایگانی می شود. به داریوش گفتم شانس آورده ام که کورش شبیه شماست والا تا ابد معلوم نبود کورش را از خودتان بدانید یا نه! حالا می فهمم حق داشتم که برای پذیرفتن خواستگاریش آنقدر در مورد نظر خانواده اش حساس باشم!
برای مامان همه چیز با قیاس خودش خوب است. زندگی اشن، بچه هایش و جالبتر وقتی صحبت از خصوصیات فردی است همه خوبیها جلوه می کند. در زندگی فقط خوشی ها را می بیند و حتا در مورد بچه ها کمال گرایی. مطلق بینی قطعی است. پس بهتر که کورش شبیه داریوش شده با اینکه شر بودنش به دایی و لاغر بودنش به نمی دانم که کشیده! و بهتر که رگ بی خیالی من خیلی زودتر از آنکه نظر کیا را در مورد خانواده داریوش بشنوم به کار افتاده بود. در کلیت زندگی در این ساری جاری برای خود دغدغه هایی مهم تر دارم یا می خواهم که داشته باشم؟!
داستان زری خوب شروع شد ولی ادامه جالبی نداشت. می گذارمش برای یک وقت دیگر. خندان رفته اصفهان. کوچولوی دایی 4/3/86 دنیا آمده. صورت کوچک. دست و پایی بلند! فارغ از کاستی های روانی این دنیای بی سروپا. معصوم و مظلوم«امیرعلی» اسم خوبیست به نظرم تلفظش هم سخت نیست حاصل یک حس مشترک، موجودی مشترکنیست. پدر و مادر اشتراکی در آن ندارند یا بر حسب زمان و خواسته آنها این اشتراک درصد می پذیرد. دستگیره می شود(چرا انشاء دستگیره این قدر سنگین به نظر می رسد) مایه می شود. اسباب می شودتا کسی از تنهایی به درآید. زندگی جریان کمی متفاوت تربه خود بگیرد و این است آن حس که وظیفه را می آفریند و نه احتیاج. مسئولیت که من وظیفه ام نگهداری از بچه نیست. من به کورش احتیاج دارم. به خاطر خودم. زندگی ام و در قبال او مسئولیت دارم که این مسئولیت هم توامان با رضایت. آرامش. خوشایندی و سلامتی است. باید جمله را همیشه با خودم تکرار کنم. کورش برای من آمده برای اینکه من خواسته ام. او خواسته من است و خوب است و نیک است و برای من است.
ساعت30/20 است یک ساعتی است که می خواهد تا بیرون ببیرمش بابا با کامپیوتر مشغول و مامان(داشتم داستان زری را تمام می کردم) کیف داریوش را به کلی به هم ریخته داریوش می گوید برویم هشتگرد. به من ربطی ندارد که بعد بگوید (نمی گویند مردک حالیش نیست جا کم است آمده اینجا بماند) من چیزی نمی خواهم حال و حوصله بهانه گیری ندارم داستان هم جا دارد زیادتر شود هم کمتر، کدام بهتر است نمی دانم؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر