۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

داستان- شعر- خاطره

ترست که قایم شده لای انگشتات تازه می فهمی که دل این کار را نداری انگشتانت را می مالی به هم تا حس تازه آموخته شان بیاید سراغشان بجنببانیشان و فشارش دهی دوروبر را نگاه کنی و فکر کنی اگر خانه نباشند چه دوباره فشار را با عنصر ناپیدا که تغیه اش می کند قالب کنی و صدایی که انگار از عالم و آدم بی خبر است بله بفرمایید.
درو باز می کنی یا خودمو آتیش می زنم تو کوچه و بفرمایید بلرزد پشت آیفون و بخورد به جایی و صدایی بکوبدت به دیوار گوشی اسمت را پخش کند مهتابه... و بفرمایید اسم شما دوتا را پشت سر هم بگوید داود مهتابه و چقدر خوب اسمت را گفت و تو فهمیدی که تمرین هایت جواب داده در باز شد. هنوز صدا توی کوچه بود کفشهای پاشنه بلند پدر کمرت را درآورده خم به ابرو نمی آوری به بالا نگاه می کنی به طبقه ی سوم نرده ها سنگهای کرم رنگ پله ها حتا لامپهای گرد سقفی با تو بالا می آیند می رسی جلوی در. انگشتانت دیگر جری شده اند زنگ را سه بار پشت سر هم می کوبند خودت را می کوبی به چوب در و تنت گیر می کند به تن داود هلش می دهی خودت را به زورچپانده ایی تو دور خودت می چرخی رو به داود کجاست؟ بگو کجاست؟
این قرار است مثلن داستانی باشد؟!
***
از پرده برون آمد ساقی قدحی در دست
هم پرده ما بدرید هم توبه ی ما بشکست
بنمود رخ زیبا گشتیم همه شیدا
چون هیچ نماند از ما آمد برم ما بنشست (از پرده برون آمد)
چون سلسه ی زلفش بند دل حیران شد
آزاد شد از عالم از هستی ما وارست
از غمزه ی روی او گه مستم و گه هوشیار
وزطره ی موی او گه نیستم و گه هست
***
با من صنما دل یک دله کن دل یک دله کن
گر سر ننهم وانگه گله وانگه گله وانگه گله کن
زیبا قد تو رعنا قد تو رسوا دل من شیدا شیدا دل شیدا دل من
صد پاره به کف در چله شدی
سی پاره منم ترک چله ترک چله ترک چله کن
مجنون شده ام از بهر خدا
زان را که خوش است یک سلسله یک سلسله یک سلسله کن
*اینها را کامل و با حرارت می خوانی بیت به بیت و حسابی حال می کنی من و بابا هم همین طور
***
زنگ می زنم خیرالنساء خاله خندان بعضی ها تا او هم بیاید بازهم حس بزرگی(سن و سال) می آید سراغم علیرضا هم« امر بفرمایید ما اجرا می کنیم» لیلا، خاله و علیرضا خیلی خاص نیست ولی خیلی هم غریبه نیستند چند تایی کامیون پرینت می کند علیرضا هم رفته در بهر برداشتن اتاقها و هر چند یکبار یک نگاهی می کند که نمی دانم چیست. فعلن احتمال می دهم نوعی کنجکاوی است گیر کرده توی سرش خدا کند این باشد به دستهای نشسته اش نگاه می کنم و خاله خندان سه ساله را یادم می آید که کسی را نمی گذاشت بروند دستشویی تمیز، همیشه تمیز، لیلا هم از زندگی دور هم خسته شده تحمل می کند و آن یکی دنبال خودش توی این سریال و آن حکایت می گردد تا مظلومیتش را از نکوهش یک حرکت توسط عامه بیشتر به رخ بکشد آرزو کجاست؟ همیشه گیر بوده؟ گیر خودش، گیر بقیه و بیشتر هم گیر بقیه 21/7/86 عیدفطر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر