۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

26 ماهگی

امروز 7/4/86 کورش 26 ماهگی را هم پر کرد لکنتش هم هست، هم نیست. الهام (مربی مهد)گفت: شرطی شده سعی می کنم محیط خوشایندی برایش فراهم کنم. چند روز پیش خواب رقیه را دیدم چهار چشم درآورده بود و پریروز باز خوابش را دیدم. اینبار تصادف کرده بود. صورتش سوخته بود. یک زخم بزرگ روی صورتش بود خیلی ناراحت شدم وحشت کرده بودم وقتی از خواب پریدم با تمام وجود وحشت را حس کردم اعضای تنم می لرزید. خودش بی تفاوت بود من پر از علامت سوال چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ زنگ نمی زند آخرین بار تولد دخترش زنگ زد آن موقع شماره را از کجا آورده بود همیشه بهانه ایی داشت. باید برویم خانه دایی برای دیدن امیرعلی، هنوز آرزو تصمیمی نگرفته!

ام البنین می گوید به مهدی تمایل بیشتری دارد فرهنگیان ایمیل فرستاده که تو را دوست دارم و چه بد که ما نیاموختیم زل بزنیم توی چشم یکی و بگوییم دوستش داریم برود به حسین بگوید یا می پذیرد یا نه و هزار فکر به سر آدم می زند که آیا بشود یا نشود.دیروز دکور اتاق کورش را عوض کردم وقتی کار دارم و او گیر می دهد بیشتر سرش داد می زنم. متظاهرانه رفتار نکن این یک تذکر بزرگ بود(یاداشت نیک بین را زدم توی کمد و هر وقت در کمد را باز کردم آن را دیدم ) حالا باید این جمله را بنویسم و بزنم روی دیوار که« او حق دارد و تویی که کار داری»
مامان زنگ زده که برویم هشتگرد و چند روزی بمانیم ما با هم تعارف داریم وقتی پیش هم هستیم حرفهایمان را نمی زنیم. بعد پشت سر مهربان می شویم و فکر عوض کردن عالم و بشریتیم. ته حرفهایش آرزو می خواهد زن این کرده (محمد فرهنگیان) شود و این کرده حق ندارد بعد از یک سال پیدایش شود و بگوید دوستت دارم. حق ندارد از آرزو بخواهد مواظب مادرش باشد اگر تو می خواهی برای خوشایند پدر و مادر و دیگران فنا شوی بشو ولی نخواه که آرزو همراهیت کند.
در عجبم از یداله می گویند کاغذ دست گرفته شجره نامه می نویسد برای کشف فامیلش و خدا می داند چه خیری از این فامیل دیده که دنبال اصل و نسبش رفته، که حالا بر مسند موافقت نشسته و مهدی را پس خوبی می داند! مهدی کیست؟آرزو کیست؟فرزند چهارم یک خانواده له شده در فقر و بی توجهی و سراسر کمبود. بچه که بود عاشق خودنمایی لباسها را توی تشت می ریخت می آورد وسط کوچه و شروع می کرد به شستن با قد و قواره ی کوچک کلی همسایه ها تعریفش را می کردند. بچه ی زرنگی در مدرسه حسود مخصوصن نسبت به کسی که امکان مالی داشت. خودش را نزدیک همچین آدمی می کرد تا بهره برداری کند. زود رنج مورد توجه همه. زیبا و یکدفعه من بی خبر...
رفت دانشگاه رشته ادبیات علامه طباطبایی رتبه 112 کم درس می خواند یا من زیاد می خواندم و نمی فهمیدم. زندگی من، او و ما خلاصه شده بود برو مدرسه سرتو بنداز پایین بیا خونه تفریحمان شده بود رفتن به خیابانها و پرسه زدن در آنها. کارهای فوق برنامه تابستانهایمان شده بود کلاس گلدوزی زن دایی و کلاس آرایشگری و گاهی هم معاشرت با خانواده اش با بقیه فامیل کمتر
این پسر خاله آن وقتها سالی یکبار پیدایش می شد برای عید دیدنی و این ما بودیم که چون دختر بودیم نباید طرف پسر ها می پلکیدیم؟!
بعد خاله بازی با مریم و مرضیه و خیلی های دیگر(محمدیان و صفورا و اکرم و...) اوایلش چادر هم سر می کرد و چهارسال که تمام شد. از چادر خبری نبود. حالا تنهایی می رفت تهران و باز با دلخوری پول می خواست بیشتر و بیشتر و برای هر گله ی همیشگی مامان و بابا گریه می کرد خوب درس می خواند یک زمان همسایه مان برای پسرعمویش آمد سراغش یادم هست داشتم اتاق کامپیوتر را تمیز می کردم مامان گفت آمده اند برای آرزو و من آنجا بود که تفاوت چهره را پتکی دیدم و یا حتا شمشیری که برای جدا کردن آمده بود برای فاصله انداختن و من تقدیرگرایانه؛ چون خوشگلتر است سراغش آمده اند، موضع خود را اعلاام کردم که به من ربطی ندارد لیسانس می گیرد با بهتراز این می تواند زندگی کند و همین بود تا آمدن داریوش..
با ورود داریوش زندگی ساده ی مخفیانه ی کوچک در هم شکسته شد کمی موفق، کمی ناموفق، کمی خوش، کمی ناخوش.... ما عوض شدیم آرزو حالا کسی بود برای حرف های مهم در خانه ترک زبانان از همه دری می شد با او صحبت کرد و لذت برد زوایایی ناشناخته اش بیرون زد توانایی هایی کشف می شد استدلال های درست دایره لغت فراوان، علم به آموخته هایش در سطح بالا و با قدرت انتقال بسیار اینها تازه کشف می شد تازه نمود پیدا می کرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر