۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

از توپ بازی تا رفتن به اداره

صبح دیر از خواب بیدار شده ولی تا بیدار شده بریم پارک بابا
توپ شوت می شه از کورش به باباش ، این بازیکن خیلی حرفه ایی عمل می کنه اون کسی نیست جز داریوش.....
این گزارش مستقیم از فوتبال پدری با پسرشه
بعد هم اسکوتر سواری یه شلوار پاره و یه دست لباس که باید بشوریش مامان آنقدر عرق کردم که نگو
*
شب نشده که بابا بریم بیرون این دفعه می ریم پیاده روی پارک هفتم شرقی اسکوتر زیر پا حالا پانزن کی پا بزن
همون جا پیشنهاد مهدکودک مطرح می شه:
فردا با بابا بریم مهدکودک اداره و اونجا بمون و شب با بابا بیا خونه می گم این چه پیشنهادی بود
برای کورش مثل اون وقتاست که با بابا می ره استخر با ماشین می رن و بازی و شنا و ناهار و بر می گردن ولی نه باید با سرویس بریم 6 صبح اینا باعث نمی شه که نظرش برگرده شب شده
مامان این ساعتو کوک کن برای 6 صبح
بابا شب بخیر فردا صبح می بینمت
صبح شده ولی از دلم نمی آد بیدارش کنم زودتر ساعتو خاموشش کردم
ولش کن بهش می گم ساعت زنگ زد تو بیدار نشدی
ولی خب این حرفو نمی شه گفت اگه بیدار شه ببینه بیدارش نکردم ناراحت می شه
داریوش عذاب وجدان گرفته اگه بیدارش کنی اونقدر مسئولیت پذیر هست که نگه نمی آم
حاضر شده ساعت12/6 دقیقه است که با کوله اش و دست در دست باباش می زنه بیرون از اون بچه ی اندازه متکا حالا رسیدیم به اینجا که 6 صبح بره اداره
خبر شدم که تو سرویس تا اکباتان نخوابیده و بعد هم بدون اینکه حرفی بزنه رفته مهد اداره حالا ناهارشم می ره رستوران تا شب که بیاد ببینم چیکار کرده شایدهم زودتر تعطیل کردن!

آخرین بازماندگان مهدکودک - تولد ایلیا یاوریان

چهارشنبه آخرین روز مهدکودکه یه سری کادو برای مربی ها و یه دسته گل کوچیک برای خانم جولایی
آخرین بازی ها و آخرین شیطنتها تو این محیط دوست داشتنی خداحافظی و روبوسی قراره وسایل مهد برسه به یه مهد که برای بچه های کم شنواست راضی جون مثل همیشه داره می شوره و همه چی مثل روز اول برق می زنه تعداد بچه ها کمتر شده

بچه برای کورش و مامانش هورا بکشید

و این بلندترین هوراییه که شنیدم اونا با جون و دل این کارو می کنن منهم ازشون کلی عکس می اندازم برای یادگاری

تبسم داره سوسن خانم می خونه هلیا و فرین هم می رقصن

حالا هر از خدا بیخبری که می خواد این خوشی های کوچولورو از این بچه های کوچولو بگیره بره بمیره

***

پنجشنبه ها شده برنامه روتین ما که بریم هشتگرد ولی امروز تولد ایلیا یاوریان دعوت داریم و می ریم تولد اولش گیر داده که گرمم شده و بعد چشاشو بسته که خوابم می یاد و بعد رفته اتاق ایلیا و شارژ شده با اون اسباب بازی ها و اومده که بیا برقصیم ایلیا جونم پنج سالش تموم شده ولی به جثه اش نمی خوره
خیلی خوش می گذره بچه ها خیلی شیطونی می کنن واقعن که همشون عاشق تولد ان یه کیک بزرگ با کلی دختر لخت توی یه استخر ایلیا با کله برو تو کیک نه! بپر تو استخر

اونم مثل کورش بدقلق شده بود مامانشو خیلی اذیت کرد ولی پرستو خیلی زحمت کشید
مامان :پرستو چه خوشگل شده بود
اینم پسر(زیبابین من)

منقل و بافور یا کتاب و هنر و تاتر

امروز سه شنبه است و داریوش خواب مونده ساعت 10 شده و نمی شه بری اداره برای همین می ریم تهران انقلاب تا کتاب بخریم نمایشگاه از موقعی که تو مصلا برگزار می شه توسط ما تحریمه با این جمع کردن و کم کردنا که در مورد کتاب هست همون بهتر که یه همچین نمایشگاهی نرفت امروز روز موزه است و از همه موزه ها رایگان می شه بازدید کرد ولی آخرشم تهران رفتن ما ختم می شه به یه پازل 1000 تکه یه کتاب از بکت و شهربندان جواد مجابی و زندگی نامه ی کستلر با یه فیلم خب نه که درپیت ولی ساده و گم* طلا و مس
نه نمایشی برای کورش هست و نه فیلم کودکان اون فیلما شب اکران می شن وسط فیلم هم کورش بلند می شه دور سینما و همه سوراخ سنبه هارو می گرده و زودتر از همه می زنه بیرون
مجبوری هم یه عکس جلوی تاتر شهر می اندازه
این جوری که می شه آدم یاد کلمه ی اجباری می افته ولی به قول داریوش کجا دوروبر آدم منقل و بافور باشه با یه عده که مست و بی هوش یا کتاب و هنر و تاتر
پازل چیدن واقعن یه حوصله می خواد از نوع شدید تکه ها با هم جور می شن ولی حروفی که پشتشون نوشته بالا و پایینه این یعنی نمی دونی عکس روی پازل و بچینی یا حروف زیرشو

نوارها برای تو


کورش: بچه ها می خوایین براتون نوار بگذارم!؟ کردی بذارم یا لری
راستین: کردی نه! لولی بذار
علی : کردی بذار برقصیم
کابوکی استاد ناظری داره پخش می شه و این پسر کوچیک من درست مثل باباش عاشق این نوارها شده



((بابا من کتاب هارو دادم به رباب ولی این نوارهارو برای تو نگه داشتم مواظبشون باش))

دعوت غیر رسمی از دوستان

دعوت همچین رسمی هم نیست فقط یه خبر دادنه راستین و علی یکشنبه ناهار بیان پیش ما اینو گفتم و حالا دربه درم تا شماره ایی غیر از خونه از مامان راستین پیدا کنم که قطعی اش کنم
خب همه چی به خوبی و خوشی گذشته و من تونستم با مامان راستین یعنی فاطمه جون صحبت کنم و بفهمم که این دعوت یعنی کلی ذوق و شوق برای بچه ها
زنگ در صدا کرده و من گوشی رو سر جاش نذاشتم که سرو کله شون پیدا می شه بدو بدو رو به بالا من مجبور برم پایین تا با بابای راستین همه چیزو چک کنم 5 دقیقه ایی گذشته که می رم اتاق که سلام و علیکی کنم تقریبن هیچی تو کمد دیواری نمونده
خنده ام گرفته چقدر خوشحالن چه دنیای زیبایی دارن این بچه ها لحظه ها مال اوناست همش و خوبش
بازیو بازی و بازی همه چی حالا رسیده به سالن و ناهارم جلوی تلویزیون می خورن ماکارونی با سس تند که اون دوتا باب میلشون نیست توت و توت فرنگی راستین بخور علی جونم بخور ماشین بازی و خونه سازی و لودر سواری شیطونی علی و خواب راستین اینا همش هست و عرق که از پیشونی کورش تا زیرچونش اومده
خاله می خواهی بخوابی
راستین: نه خوابم نمی آد
علی: آدم که تو اتاق مامان و باباش نمی خوابه
اینا حرفای اون سه تاست یکی مک کویین شده یکی دنی تندر یکی هم دینکو مسابقه هم هست کارتون ها نصفه و نیمه از تو دستگاه بیرون می یاد تا یکی دیگه جاشو بگیره گارفیلد هم هست همین طور سنجاب ها
گروه موسیقی هم تشکیل شده کورش نوازنده فلوت، علی نوازنده سازدهنی و راستین بلز کنسرتی به راهه که نشنوی بهتر
شاد و خوشحال ولی خوب زمان میگذره و وقت رفتن می رسه
باباش داره در مورد بازی و دوستاش می پرسه که خوابش می بره دوساعت می افته خسته ی خسته ی بود