۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

انگشتامو ببين!؟

همه ي اين مقايسه ها از مستندي بود که بي بي سي پخش کرد اگه انگشت حلقه ات با اشاره ات اختلاف بيشتري داشته باشه تو دونده خوبي هستي
خب کورش هم که از اول عاشق دويدن بود و اون انگشتا هم همون جوريه که اونا مي گن
کورش: خاله مي دوني چرا من خوب مي دوم و اميرعلي نمي تونه (انگشتاشو نشون مي ده) به خاطر اين انگشتاي قشنگمه
اينم يه عکس در انتهاي دو از بزرگترين دونده با قشتگترين انگشتا

ردمونو زدن!!!!

4/9/89هنوزولايت نرسيديم که مهراب زنگ مي زنه کجاييد؟
مي گم: رد مارو زدي نه!؟
کورش و ماکان با هم بازي کنن
قرار به تپه ي معروف شهرمون ختم مي شه از لابلاي بوته هاي خشک تاکستان رد مي شيم و مي ريم بالا اول کورش بعد من و بعد داريوش و مهراب و ماکان
اون بالا واقعن ديدنيه
کلي هم سفال شکسته ريخته بيرون آب بارون خاکو شسته برده اين سفالاي شکسته زده بيرون
گنج مارو بردن ولي اين خاطرات ما با اين تپه بردني نيست
به بچه ها اونقدر که به من حال مي ده لذت نداشته مي خوان زودتر برن پايين
مهراب هم از هر جهتي که تونسته عکس انداخته  

فراتر از آموزش

خاله به ننه مي گه ننه حسن چرا ؟خدا مي دونه فکر کنم از اون حسن کچل توي تلويزيون مونده
حالا کورش اينو گرفته و مي گه: دده حسن
***
با خوشحالي اومده که عمو داود با لب تابش مي خواد دايي عبداله رو بياره من ببينم
بابا پاشو عمو داود کارت داره مي خواد دايي عبداله رو بياره من ببينم پاشو درستش کن
***
بابا چند روز تعطيلي پيدا کن با دايي يداله بريم شمال
اون دفعه 5 تا ماشين بوديم کيانوش و آرش و فريد و عرشيا با 206 ما مي شه 5 تا
اگه با دايي يداله هم بريم مي شيم 5 تا دايي يداله، دايي ذوالفقار، مهرداد، ميني بوس ، 206
***
مي دوني کي خونواده ي منه؟
بابا تو و راستين ، باران، مامان راستين و باباش

اين ماه، ماه کانون بود

بچه که بودم يه ساختمون با آجر قرمز هميشه بهترين جا و متفاوت ترين جا براي يه بچه بود قصه و نمايش و بازي و از همه مهمتر اسباب بازي که اون وقتا مثل يه آرزوي دور بود داشتن يکي حتا...
و اين ساختمون قرمز جايي نبود جز کانون پرورش فکري که با داداشام مي رفتيم و صد البته که اگه اونا منو نمي بردن کسي اين کارو نمي کرد (براي همينه که دايي باباي همه است)و حالا با وجود کورش به سه مرکز کاونو سر زديم چه مکان تميزي براي بچه ها چه مبتکرانه و چه خوشايند چه محيط دلپذيري همونيه که هميشه آرزوشو داشتي اگه امکانش بود کورش رو به جاي مدرسه مي فرستاديم کانون ولي خب همين کانونها فقط براي کتاب خواني داير شده و چندتايي کلاس مي تونه داير کنه براي اين سن نقاشي و سفال حالا هم که نمايشگاهه وسايل کمک آموزشي هم داره براي بقيه بچه هاي دوروبر هم مي خريم کاش مي شد همه رو بگيري
به کورش که بد نمي گذره با اين مادر و پدر از اينا نديده مي تونه کلي خريد کنه
جورچينش شده دو بسته و خب کارش دراومده بنا بايد بزرگتر بشه اون خوابيده و من و داريوش اينو ساختيم
وقتي قبلي رو که باباش ساخته بود ديد گفت اصلن هم قشنگ نيست مي خوام خرابش کنم ولي با اين مشکلي نداره