۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

اين ماه، ماه کانون بود

بچه که بودم يه ساختمون با آجر قرمز هميشه بهترين جا و متفاوت ترين جا براي يه بچه بود قصه و نمايش و بازي و از همه مهمتر اسباب بازي که اون وقتا مثل يه آرزوي دور بود داشتن يکي حتا...
و اين ساختمون قرمز جايي نبود جز کانون پرورش فکري که با داداشام مي رفتيم و صد البته که اگه اونا منو نمي بردن کسي اين کارو نمي کرد (براي همينه که دايي باباي همه است)و حالا با وجود کورش به سه مرکز کاونو سر زديم چه مکان تميزي براي بچه ها چه مبتکرانه و چه خوشايند چه محيط دلپذيري همونيه که هميشه آرزوشو داشتي اگه امکانش بود کورش رو به جاي مدرسه مي فرستاديم کانون ولي خب همين کانونها فقط براي کتاب خواني داير شده و چندتايي کلاس مي تونه داير کنه براي اين سن نقاشي و سفال حالا هم که نمايشگاهه وسايل کمک آموزشي هم داره براي بقيه بچه هاي دوروبر هم مي خريم کاش مي شد همه رو بگيري
به کورش که بد نمي گذره با اين مادر و پدر از اينا نديده مي تونه کلي خريد کنه
جورچينش شده دو بسته و خب کارش دراومده بنا بايد بزرگتر بشه اون خوابيده و من و داريوش اينو ساختيم
وقتي قبلي رو که باباش ساخته بود ديد گفت اصلن هم قشنگ نيست مي خوام خرابش کنم ولي با اين مشکلي نداره

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر