۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

نقاشي مدرن

نقاشی که همش مداد و کاغذ و ماژیک نیست اینم نقاشی دیگه از نوع کامپیوتری، نقاشي مدرن  

تجمع ناخواسته ي عالي


ماه رمضون و افطاری دادن یه تجمع ناخواسته ی عالی برای بچه های فامیل حساب می شه این افطاری دایی دیگه آخریش بود ولی خوب افطاری بود برای بچه ها چه آتیشا که نسوزوندن  
                        مائده ،يگانه (دختر خاله رقيه) حنانه (دختر محمود پسر عموي دده) فائزه ،اميرعلي، کورش
                        پس کو!؟ يلدا، چکه باران، اميرحسين

بوگاتي سياه - سورپرايز بزرگ


وقتی 4شنبه می رییم خونه دایی ولی
می زنن دوتایی (کورش و مائده) دخل کالسکه ی عروسک چکه بارانو می آرن حالا باید کورش یه چیزی به جاش براش بخره و این یعنی گذشتن از یه جایزه که قرار بود به خاطر شستن سه باره ی 206 با آب پاش براش بگیریم کادو رو خریدیم و مدام با خودش تکرار می کنه که به جای جایزه مجبور شده برای باران خرید کنه و این یعنی یه بچه ی ساکت و غمباد کرده ولی یه سورپریز هم هست

بابا برو یه عکس از یه چیزی که رفته زیر تخت بنداز

وقتی می ره و ماشینی رو که باباش براش گذاشته زیر تخت می بینه با ذوق هم عکس می اندازه هم برش می داره و ما که می خواهیم به روی خودمون نیاریم با این جمله روبروییم که اینو بابا برام خریده گذاشته زیر تخت خودشون همه چیزو می دونن اینا بچه های سیکل گرفته ی این دوروزمونه ان تازه اونکه برای تازه به دنیا اومدشون صدق می کنه حالا این 5 ساله حتمی لیسانس داره

نقاشي از بزرگ و کوچيک

هر کی یه نقاشی کشیده از بزرگ و کوچیک از خدیجه تا چکه باران

امشب دده افطاری داشت و خیلی کار بود و این نقاشی ها یعنی یه لبخند بزرگ

عکاس حرفه ايي

از وقتي اين دوربين رو خريديم هرازگاهي با دوربين غيبش مي زنه و حاصلش يه سري عکسه که اين زاويه ديد کشته منو

سفرخوبي داشته باشي



امشب یعنی 8/6/89 این مهمون خارجه رسیده به فرودگاه باید برگرده از اونجاکه ما نتونستیم بریم بدرقه اش خودش زنگ زده و همین که نوبت کورش می شه که باهاش حرف بزنه بهش می گه:
سفر خوبی داشته باشی عبداله بازم پیش ما بیا
و هرچی بهش اشاره می دم که بگو پیس حرفایی که می شنوه حواسشو پرت می کنه
بعد مکالمه اش کمی گرفته است می ره می شینه پیش داریوش که عبداله هم رفت بابا ؟کی برمی گرده ؟

سرسره بازي

سرسره بازی همیشه کیف داره ولی خب باید این کیف کشف بشه کورش تا بحال هیچ وقت پیشنهاد مارو برای رفتن روی اون سرسره بزرگه قبول نمی کرد ولی خب حالا بچه ی 5 سال و نیمه می ره بالا و سر می خوره و این سرخوردن همان و درک اون کیف همان
بابا می گم : می شه امروز هم بریم سرسره بازی
من از این طرف می گم : نه اون بازیها ماهی یک دفعه
کورش نیست که اعتراض می کنه این داریوشه که می گه چه خبره چرا ایقدر دیر به دیر
خب این یعنی یکبار دیگه رفتن به پارک عرض یه هفته

ماه رمضون

ماه رمضون یعنی چی اینو کورش می پرسه ولی نه اینجوری

اولش می گه :مامان این همه مهمون خونه ی دده چکار می کرد برای چی اومده بود مگه کسی رفته بود مسافرت(سر ولیمه ی حج رفتن یادشه که گفتم برای مسافرت پدرجون غذا می دن)
می گم :نه مامان ماه رمضونه
می گه: ماه رمضون یعنی چی؟
می گم :یه ماه از سال که همه روزه می گیرن
می گه : روزه یعنی چی؟
می گم :یعنی چیزی نمی خورن
هیچی نمی خورن!
نه نمی خورن خب پس نمی میرن
می گم: آره دیدی خاله رو داشت از گشنگی می مرد
بچه کمی فکر کرده و می گه :پس پدرجون برای اینکه اونا نمیرن بهشون غذا می ده
(سوالات بچه ها را با کمترین کلمه پاسخ دهید و مواظب باشید که در جواب شما کلمه ایی نباشد تا برایش سوال دیگری به وجود آورد ) اینو کدوم عالمی گفته هر چی بگم کورش یه چیز دیگه می گه
چرا اینقدر زیاد بودن این آدما

درخواست کودکانه


مهمونی با اومدن مهمون اونم ساعت 10و نیم شب رسمی تر شده یعنی قبل از رسیدن عبداله مادرجون اومده که ولش کنید این ترکاشوند دروغگورو مردیم از گشنگی و نشسته سر سفره شام که آماده است و این شروع با کلافگی کورش همراه
مامان پس عبداله کی میآد
نمی دونم مامان، خبری ندارم
مامان کیانوش هم می آد
نه مامان فقط دایی عبداله
چه حیف شد
و این رسم بزرگترهاست که وقتی کوچیکی چیزی ازش نمی فهمی
چقدر خوش می گذره با یادآوری خاطرات شمال و دیدن فیلم رقصیدن و عکسها
عبداله رو می بره تو اتاقش کهه ببین چه اتاقی دارم و اون مدام تعریف می کنه که کورش واقعن اتاقت خیلی خوشگله
بعد هم خاطره لودر که عبداله می گه آره ماریو هم یکی از اینها داشت و نمی دونه که این همون لودره که اینجاست و نوبت که به تعریف کردن قصه ی رفتنش می رسه کورش رو کناپه خوابش برده چون هرچی اصرار می کنم نمی خواد از پیشمون بره
دایی قراره پیش ما بمونه و داود هم هست پس دو تا رختخواب که وقتی ساعت سه همه می ره تو رختخواباشون بازم حرفهایی هست که عبداله برای داود نگفته باشه و از اینا مهمتر جریان صبحه که تا بلند می شم کورشو می بینم که تو جای داود خوابیده و داود نیست حال عبداله خوب نیست داریوش هم نرفته سرکار امروز اول شهریوره صبحانه بعد اینترنت و صحبت از چت و تلفن و ظهر هم می ره خونه مادرجون که براش ماکارونی درست کرده مهمونی خوبی بود دم در هم بهش می گه: بازم بیا پیش ما عبداله
و این خواست کودکانه کجا و زندگی پر تلاطم همین عبداله کجا و زمان دوباره کجا؟

مسافرت با دايي عبداله و بقيه


پر تعداد ترین مسافرتی که رفتیم همین آخری بود که با خاله آرزو بودیم خاله خندان و یلدا مهرداد و علی رضا جمعن 8 نفر و حالا قراره با 20 نفر و 5 تا ماشین بریم شمال چه شود همون اولش ساعت رفتن نیم ساعت عقب می افته ولی ما آماده ایم راه می افتیم طرف خونه آرش هنوز حاضر نشدن کورش می پره پایین و می ره تو تا می رسه
عبداله امروز دیگه چطوری؟ این احساس صمیمیت خیلی باارزشه عبداله هم خیلی دوسش داره برای اولین بار اون دوست خاله لیلا (اینو کورش می گه) رو می بینیم فرید صداش می کنن یه پهلوون از بچه های کرمانشاه تو کوچه منتظر می مونیم نیم ساعتی می کشه تا روبراه شن سارا نیست بقیه اکیپ که خونواده دختر دایی هاست تو راه قراره به ما ملحق بشن آقا فاضل با زن و بچه یه ماشین آقا مجید(کیانوش ) با فاطی(آناهید) با آیدا و آرش و آرمین و دوتا دختر از دوستای آیدا سحر و ماهرو زیرپل اول جاده چالوس می بینیمشون قرار بعدی مزرن آباد اونجاست که وسایل ناهارو می خرن جوجه برای کباب ...وقتی پیش می آد و می ریم بیرون همه رو می بینیم هماهنگی با چند تا ماشین خیلی سخته ولی خب باید ادامه داد از تصمیم اول منصرف شدیم می خواستیم بریم دریاچه ولشت ولی به جاش سر از سی سنگان تو نوشهر درمی آریم ناهار با زحمتهای عبداله و آقا مجید و آرش تهیه می شه شیطونی بچه و آشنای با تازه واردها همین طور حکایت دوربین که با وجود سارژ کار نمی کنه وضعیت دو تا مهمون جدید که از جاشون جم نمی خورن و دیدن آرش که مدام در حال پذیرایی از همه است و از همه مهمتر فرید که بچه هارو یکی یکی بالای سر می بره و ماشالله که خیلی زور داره همه و همه تو اولین اطراق این عبداله می خواد که به همه خوش بگذره و خب خواهر و برادر و نوه ها و دامادها شامل این همه هستن که هرکدوم یه ساز می زنن بچه ها عاشق اینن که زودتر برسیم دریا مخصوصن آرمین که اومده تو ماشین ما و مدام می پرسه کی می رسیم دریا و خب اونا از همه واجبترن بقیه باید طبق اونا برنامه داشته باشن(حکایت معروف آرمین با هر بار دیدنش زنده می شه این حکاین از این قراره که یه زمان که دایی آرش با داود کار می کرد آرمین رو می بینه آرمین از داییش می پرسه (با اشاره به داود) اینم ترکاشونده فامیل مامان آرشم می گه آره آرمین می گه : همون می گم دووه نه است ) ساعت چهار شده و راه می افتیم اول بریم هتل بعد ساحل وسایل جابجا شدن و وقت ساحل رفتنه پارک چابکسر جاییه که گروه با اکثریت آرا باهاش موافقه پریدن توی آب همان و در نیامدن همان دیگه حسابی تاریک شده و باید بریم هتل تا استراحت کنیم من و داریوش و عبداله دنیال کباب می گردیم ولی خب شمال کباب خالی نداره همش پلوکبابه بعد از کلی گشتن شام تو سوئیت ما سرو می شه و خیلی هم خوش می گذره کورش پیش عمو داود مونده و با مهموناهم حسابی دوست شده کیه دوست داره اول ندا بعد هم عبداله و دایی آرش دخترا می پرسن پس ما چی می گه بعدش شما
شب با صحبتای عبداله و داود و داریوش می گذره بچه ها زدن بیرون رفتن همون ساحل ولی خب دیر ا.مدن و موندن پشت در کورش از خستگی همین که دراز کشیده خوابش برده
روز و صبحانه با یه برنامه، بازم دریا!!! چرا دریا؟ خب برای اینکه همه می خوان برن دریا پس نه تله کابین نه جواهر ده و نه موزه فقط دریااین دفعه هم همون ساحل و خب 6ساعت تو آب همه به جز داریوش و خدیجه و فاطی یه عالمه شن بازی و ماسه بازی تو ساحل برای کورش شنا و والیبال بازی توآب برای بقیه وتهیه یه غذای ساده مخصوص پیک نیک برای گشنه های توی آب با داریوش و غرغر و تذکر برای آقای مامور که هر چی گفت خانما بیان بیرون کی گوشش بدهکار بود تازه زن دایی هم رفت پیش بقیه
من و کورش هم رفتیم تو آب جلبکها وقتی می چسبید رو تنش می خواست جداشون کنه و بدش می اومد ولب همین که دستشو می گرفتم می اومد تا جایی که اگه موج بلندی می رسید ممکن بود تا دو برابر قدش هم برسه خلاصه هم می ترسید هم کیف می کرد این وسط آرمین چند باری زهره ترکمون کرد همه می پرسیدن پس کو آرمین و آدم می مرد و زنده می شد اونم با خنده از یه جایی سرک می کشید که من اینجام
غروب باز هم هتل و یک کمی استراحت و خب نوبت رقص شد دیسکو تو پارکینگ روبراه شد و حالا نرقص کی برقص کورش هم همون طور که قول داده بود کلی رقصید داود و عرشیا و از همه بیشتر فاطی خارجی و ایرانی و عربی و خلاصه هر چی که می شد خنده و شادی و مسخره بازی ختم جلسه ی رقص هم هلپرکی گروه دامادها بود
روز آخر سفر رسیده بود برنامه برگشت از جنگلهای کلاردشت داشت عملی می شد که کارت فاطی گیر کرد توی یه بانک تو سلمانشهر و خب ساحل رفتن برای شنای مجدد
اینجا بود که گروه دو دسته شد خب برای کارت باید تا فردا می موندن پس ما و خانواده آقای فاضل و فرید برگشتیم بقیه موندگار شدن
تو راه برگشت سوغاتی خریدیم و حال من بد شد و خلاصه که رسیدیم هنوز جابجا نشده بودیم که کورش گفت:
دفعه بعد باید با دایی یداله بریم همین طور خلاصه ام البنین که نبردیمش شمال (اینم برنامه بعدی )
تمام سفر یه طرف خنده های کورش تو آب یه طرف دستاش تو دستم بود و مدام صدا می کرد کیانوش کیانوش از این اسم خوشش اومده بود تازه از سفر هم که اومدیم مدام با خودش تعداد ومارک ماشینها رو می گفت وبا یه وسواسی اسمهای عوض شده ی آرش و عرشیا و کیانوش رو هم به کار می برد
این مسافرت تموم شد این خاطره هاست که برای کورش خواهد موند برای ابد