۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

مسافرت با دايي عبداله و بقيه


پر تعداد ترین مسافرتی که رفتیم همین آخری بود که با خاله آرزو بودیم خاله خندان و یلدا مهرداد و علی رضا جمعن 8 نفر و حالا قراره با 20 نفر و 5 تا ماشین بریم شمال چه شود همون اولش ساعت رفتن نیم ساعت عقب می افته ولی ما آماده ایم راه می افتیم طرف خونه آرش هنوز حاضر نشدن کورش می پره پایین و می ره تو تا می رسه
عبداله امروز دیگه چطوری؟ این احساس صمیمیت خیلی باارزشه عبداله هم خیلی دوسش داره برای اولین بار اون دوست خاله لیلا (اینو کورش می گه) رو می بینیم فرید صداش می کنن یه پهلوون از بچه های کرمانشاه تو کوچه منتظر می مونیم نیم ساعتی می کشه تا روبراه شن سارا نیست بقیه اکیپ که خونواده دختر دایی هاست تو راه قراره به ما ملحق بشن آقا فاضل با زن و بچه یه ماشین آقا مجید(کیانوش ) با فاطی(آناهید) با آیدا و آرش و آرمین و دوتا دختر از دوستای آیدا سحر و ماهرو زیرپل اول جاده چالوس می بینیمشون قرار بعدی مزرن آباد اونجاست که وسایل ناهارو می خرن جوجه برای کباب ...وقتی پیش می آد و می ریم بیرون همه رو می بینیم هماهنگی با چند تا ماشین خیلی سخته ولی خب باید ادامه داد از تصمیم اول منصرف شدیم می خواستیم بریم دریاچه ولشت ولی به جاش سر از سی سنگان تو نوشهر درمی آریم ناهار با زحمتهای عبداله و آقا مجید و آرش تهیه می شه شیطونی بچه و آشنای با تازه واردها همین طور حکایت دوربین که با وجود سارژ کار نمی کنه وضعیت دو تا مهمون جدید که از جاشون جم نمی خورن و دیدن آرش که مدام در حال پذیرایی از همه است و از همه مهمتر فرید که بچه هارو یکی یکی بالای سر می بره و ماشالله که خیلی زور داره همه و همه تو اولین اطراق این عبداله می خواد که به همه خوش بگذره و خب خواهر و برادر و نوه ها و دامادها شامل این همه هستن که هرکدوم یه ساز می زنن بچه ها عاشق اینن که زودتر برسیم دریا مخصوصن آرمین که اومده تو ماشین ما و مدام می پرسه کی می رسیم دریا و خب اونا از همه واجبترن بقیه باید طبق اونا برنامه داشته باشن(حکایت معروف آرمین با هر بار دیدنش زنده می شه این حکاین از این قراره که یه زمان که دایی آرش با داود کار می کرد آرمین رو می بینه آرمین از داییش می پرسه (با اشاره به داود) اینم ترکاشونده فامیل مامان آرشم می گه آره آرمین می گه : همون می گم دووه نه است ) ساعت چهار شده و راه می افتیم اول بریم هتل بعد ساحل وسایل جابجا شدن و وقت ساحل رفتنه پارک چابکسر جاییه که گروه با اکثریت آرا باهاش موافقه پریدن توی آب همان و در نیامدن همان دیگه حسابی تاریک شده و باید بریم هتل تا استراحت کنیم من و داریوش و عبداله دنیال کباب می گردیم ولی خب شمال کباب خالی نداره همش پلوکبابه بعد از کلی گشتن شام تو سوئیت ما سرو می شه و خیلی هم خوش می گذره کورش پیش عمو داود مونده و با مهموناهم حسابی دوست شده کیه دوست داره اول ندا بعد هم عبداله و دایی آرش دخترا می پرسن پس ما چی می گه بعدش شما
شب با صحبتای عبداله و داود و داریوش می گذره بچه ها زدن بیرون رفتن همون ساحل ولی خب دیر ا.مدن و موندن پشت در کورش از خستگی همین که دراز کشیده خوابش برده
روز و صبحانه با یه برنامه، بازم دریا!!! چرا دریا؟ خب برای اینکه همه می خوان برن دریا پس نه تله کابین نه جواهر ده و نه موزه فقط دریااین دفعه هم همون ساحل و خب 6ساعت تو آب همه به جز داریوش و خدیجه و فاطی یه عالمه شن بازی و ماسه بازی تو ساحل برای کورش شنا و والیبال بازی توآب برای بقیه وتهیه یه غذای ساده مخصوص پیک نیک برای گشنه های توی آب با داریوش و غرغر و تذکر برای آقای مامور که هر چی گفت خانما بیان بیرون کی گوشش بدهکار بود تازه زن دایی هم رفت پیش بقیه
من و کورش هم رفتیم تو آب جلبکها وقتی می چسبید رو تنش می خواست جداشون کنه و بدش می اومد ولب همین که دستشو می گرفتم می اومد تا جایی که اگه موج بلندی می رسید ممکن بود تا دو برابر قدش هم برسه خلاصه هم می ترسید هم کیف می کرد این وسط آرمین چند باری زهره ترکمون کرد همه می پرسیدن پس کو آرمین و آدم می مرد و زنده می شد اونم با خنده از یه جایی سرک می کشید که من اینجام
غروب باز هم هتل و یک کمی استراحت و خب نوبت رقص شد دیسکو تو پارکینگ روبراه شد و حالا نرقص کی برقص کورش هم همون طور که قول داده بود کلی رقصید داود و عرشیا و از همه بیشتر فاطی خارجی و ایرانی و عربی و خلاصه هر چی که می شد خنده و شادی و مسخره بازی ختم جلسه ی رقص هم هلپرکی گروه دامادها بود
روز آخر سفر رسیده بود برنامه برگشت از جنگلهای کلاردشت داشت عملی می شد که کارت فاطی گیر کرد توی یه بانک تو سلمانشهر و خب ساحل رفتن برای شنای مجدد
اینجا بود که گروه دو دسته شد خب برای کارت باید تا فردا می موندن پس ما و خانواده آقای فاضل و فرید برگشتیم بقیه موندگار شدن
تو راه برگشت سوغاتی خریدیم و حال من بد شد و خلاصه که رسیدیم هنوز جابجا نشده بودیم که کورش گفت:
دفعه بعد باید با دایی یداله بریم همین طور خلاصه ام البنین که نبردیمش شمال (اینم برنامه بعدی )
تمام سفر یه طرف خنده های کورش تو آب یه طرف دستاش تو دستم بود و مدام صدا می کرد کیانوش کیانوش از این اسم خوشش اومده بود تازه از سفر هم که اومدیم مدام با خودش تعداد ومارک ماشینها رو می گفت وبا یه وسواسی اسمهای عوض شده ی آرش و عرشیا و کیانوش رو هم به کار می برد
این مسافرت تموم شد این خاطره هاست که برای کورش خواهد موند برای ابد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر