۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

خندان خاله...

کریسمس مبارک برف باریده امروز پنجشنبه است و می رویم خانه حمید کبیری، حامی بزرگ شده و شراره مثل همیشه با صدای وسیعش تو را جذب می کند زود می رویم و با اصرارهای زیاد بر می گردیم آرزو هم با ماست( سال پیش که آمده بودند پیش ما حامی خیلی کوچک بود رنویی داشتند و بسیار خوب و مهربان بودند حمید را دوست دارم خیلی با مزه و دوستداشتنی است شراره یک دختر قوی و در عین حال عاشق زندگی و حامی به قول مامان خیلی زشت ولی من نظر دیگری دارم همه ی بچه ها اگر خوشگل هم نباشند یک بامزگی دارند که دوستداشتنی شان می کند شب می مانند و فردایش می روند خانه یکی از دوستانشان )
آش پشت پا برای دایی پخته اند بچه ها را بر می داریم و می آییم کرج.
حرف می زنند یک دو سه یک زمان طولانی و چه خوب که داریوش خوب حرف می زند این حرف هیچ ربطی به منطق حرف (گفتگو) شرایط آن و موضوع آن ندارد بلکه برقراری یک سری رابطه است بین آن چیزهایی که می دانی طرف گفتگو می داند و بهترین نحوه که داریوش از پس آن بر می آید. هیچ کس نمی داند آن حرفها چه اثری داشته ولی خوشایند بوده انگار.
بعد از ناهار می رویم برغان بعد هم زنگ می زنیم یداله و مائده و هاجر هم بیایند با هم هستیم دور هم خوش میگذرد بی امکاناتباز هم تغییری است در ذهن آشفته تمام اهالی خانه مان که درگیرند دست کورش زیر پای خاله (الوبنین- این هم طرز تلفظ اسم خاله توسط کورش)مانده و شب چند باری از دردش بیدار می شود صبح داریوش رفته سرکار و الان که ساعت 1/30 بعدازظهر است کورش هم خوابیده ذوالفقار به خاطر فوت فامیل درجه یک خانومش نیامده خانه ما، ولی و لیلا سوریه هستند و شب 13بدر می آیند قرار شده پنجشنبه این هفته یا هفته های دیگر یک برنامه برای هواخوری در دشت داشته باشیم
داریوش گفت 8 تا از خصوصیات خوب مرا برای خندان گفته: (این خندان هم کار هلیاست یک از دختران کرد عزیز که همکلاس
ام البنین بود و حالا با مادر و خواهرش روژین زندگی می کند پدرش هم ترکیه است او گفت این برای بچه بهتر است همان شد که خاله خیرالنسا شد خاله خندان)و باز هم می توانسته اسم ببرد این جور نوشتن کار بچه مدرسه ایی هاست که انشاء به زور می نویسند؟

کار- من- تو

ساعت 9 نشده داود فیلم سیصد را آورده تا ببینم کورش به صدای زنگ بلند شده و کنار در اتاقش غلطان رفته و حالا چسبیده به دوچرخه اش
نمی دانم شاید چون خواهر کوچکتر است و یا چون روحیات متفاوتی نسبت به آن دو تای دیگر دارد زود می آید و می رود خیلی با عجله و باز من مردد بهت زده بین خودم و خواسته های خودم حرفهای او که هیچ(خیلی ضعیف) واقعی به نظر می رسند. پر حرفم و ساکت
دو یا شاید 3یا 4 بار تلفن را نگاه می کنم تاشاید زنگ بزند. بعد آن حرفها که به مامان زدم و با دلخوری تلفن را قطع کردم شاید حق ام است که ندانم و حتا به من مربوط نباشد که چه شده و بعد ام البنین با دلخوری از من خواست تا دیگر هیچ حرفی نزنم و قبول کردم این اتفاق از آن دست اتفاقهاست که نمی خواهی اتفاق بیفتد و حقیقت آن است که اتفاق نیست چراکه دنیای فرد را به چالش می کشد گذشته را حال را و آینده را....
و فکر می کنم که چرا نخواستم مثل او باشم فکر کنم احتیاج به تشکیل زندگی صرف بالا رفتن سن و نمی دانم چرا متولد 65 بودن سن بالا حساب می شود و حتا فرد که باشد یا نباشد(مذکرش)
همگی دلایل ظاهری است و باطن آن فرار است ولی از چه چیز اعتقاد به پادشاهی خانه ی پدری هنوز هم برای من معنی دارد با اینکه امروز 5 سال است که پادشاهی رارها کرده ام. دارایی ام داریوش است و کورش که بسیار ارزشمندند امیدوارم این من خود را، آن مهربان عصبانی را و یا حتا این وروجک مردم آزار را بیشتر و بیشتر در دارایی هایم بشمارم و روز به روز به ارزششان پی ببرم
رفته بودیم خانه دایی آرش ( اسمش سعید بود تا وقتی رفت شیراز و گیر افتاد با تاریخ وخودش ) لیلا می خواهد شوهر کند و سارا می رود خارج! کورش کلی بازی کرد.
دیروز هم رفته بودیم تهران پیش امیر و بهناز و هما، عکسهای خاله بهدخت را دیدیم چه عوض شده بود این عروس که صدایش آسمانی است. نمی دانم دلیلش چیست همه پکرند. خدایا مرصی همیشه می دانستم که هیچ ابایی از کار کردن و کسب درآمد ندارم تو مهربانتری از من با من
18/1/86

24 ماهگی

برای دوست داشتن دوقلب لازم است
لازم است قبل از شروع زندگی مشترک 500 ساعت وقت برای شناخت یکدیگر وقت صرف کرد و با بیان این مطلب تمام مردهای صفحه قبل باز شروع به رقص می کنند و فکر می کنم جنبه اش را دارند یا نه خیلی خودمانی حریم تو کجاست اندازه حرمتت قابل شناسایی است یا نه مادر و پدر و مادر بزرگ توی سرت چقدر با تو کار دارند یا تو چقدر پای آنها را برای هرچیز کوچکی وسط
می کشی سهم تو چقدر است و آیا برای خودت سهمی قائلی؟ آزادی یا بدنبال زندانبانی هلاک؟!
خندان تصمیم گرفته شوهر کند همه ما می دانیم چرا ولی خودش می خواهد طفره برود گاهی هم که اشاره ایی به دلایلش می کند زیرآبی می رود لیلا خوشگلتر نشده خیلی معمولی و ولی بزرگتر نشده حتا چند سانت. با مامان برای همه چیز گله مندم او لجبازتر می شود و این وسط صدای ماست که گوشهایمان را بیشتر و بیشتر می آزارد. شما ترک ترکید!
و من خود را مقصر تمام قرون و رسوم مچاله می کنم توی صندلی ماشین و من من های کورش را گوش می دهم و به فکر تحولی عظیم نگاهم در چراغان سردر خانه ی پدری گیج می رود می روم و به قوم و قبیله سراپا مقصر اما بی تقصیر خود فکر می کنم که نمی دانم گیر خودشانند یا گیر خویشان خودشانند.
کورش 24 ماهگی را پر می کند ساعت 1 بامداد است و همه جا آرام 6/1/86

حنانه و دختر دیروزها

4/1/86 این دختر که اسمش نیکی نشده و حنانه است هم ژن مهربونی رو داره و هم شباهت تا بزرگتر شه! امیرعباس هم فوق العاده دوستداشتنی شده تا بزرگتر شه ببینیم شبیه دایی مهدی می شه یا علیرضا؟!
کیف دوشی ام را لمس می کنم و به فاصله ی کذایی فکر می کنم که تنم با تنش که نه مذهبم دوبرابرتنگترش می کند و می گذارم بمیرد این ناخفته حسِ طلبم! که به زور در هر زمان به جا و نابجا در قعر چاهی از همان دست ویل های نادیده زندانیش کرده ام عقلم فاصله را اندازه میگیرد و درجه حرارت محسوس و نامحسوس را به انتظار ثبت نشسته و آن دیگری که خود نمی دانم چیست مادری پدری مادربزرگی کیف را فشار می دهد تا فاصله غالب باشد و این دستهای مهربان یاری می کندم تا برش دارم و به بهانه درآوردن تقویم همه را به آغوش بکشم تا شاید تنم نفس بکشد و تمام این جریان چند ثانیه ایی دست آویزی باشد برای هر بار مکرر شدن حقیقت من و حقیقت بیرونی. آن که هیچ در موردش اطمینان ندارم و هر بار خنده و بی خنده بگذریم و فکر کنم که اینگونه کجا و چه زمان به این تمام اندیشیده ام. که هیچ وقت و می دانم که من پر از خواهش بوده ام نه ذره ایی فکر؟!
مارال زیبای جاودانه در وجود بود یا در وجه و خوب که نگاه کنی(به قیاس اندک یک نگاه) دختری سیاه چرده با چشمانی زغالی پیش روی توست. که نه زیباست و نه جاودانه. نه یله بر دشت نه رمیده به چشم. که خسته از تکرار و مانده بر کنار
در این میان یک سوال که همیشه چشم ها از هم پرسیده اند و لبها ماسیده اند از عبور کلمات و هیچ نمی دانم که زبانش را اگر جوابی هم می داد می دانستم یا نه« چرا شوهر کردی؟»
حالا تمام شوهر های این محدوده جلوی چشمانم می رقصند کوتاه بلند و چاق و زرنگ و زیباو سوال پشت سوال که چرا اینها و شاید و نه حتمن چرا ما؟ پشت با احساسترین شان می ایستم و به شعف چشمانش شک می کنم آن هنگام که این زیبایی را پشت لبخند متظاهرش به یکی از ما! زیباترینمان تقدیم می کرده چشمانش به سویی جز دروازه ی حماقت و غرورش دوخته نشده بوده و چه بیهوده گفتاری (الهه عشق و زیبایی)
قوس علامت سوال
نگاههای مهربان اوست
ایستائیش را برخط مستقیم ببین
و بدان آن نقطه بزرگ که همیشه هست تویی
که زاده می شوی در قوس علامت سوال و شکست می خوری در راستاهای خط راست

خاطرات تو یا من؟

بهار خنده زد و
ارغوان شکفت
در باغچه
گل داد یاس پیر
اول هر سال یه تقویم بر می دارم و چند وقتی چیزهایی می نویسم. ولی همون چند وقته و دیگه هیچی!
به خاطر نویسی هایی که آثار باارزشی از اونا بوجود اومدن فکر می کنم و از اینکه هیچ حادثه خارق العاده تو زندگیم نبوده و هیچ نقشی تو هیچ تحول بزرگ ندارم آزرده می شم. به خودم می گم مگه تو نبودی که می گفتی چخوف مثل یه کارگر می نوشته پس تو هم بنویس هر چی که باشه
امروز روز دوم عیده ساعت4 بعدازظهر کورش و باباش خوابیدن و من مثل مواقع بی حوصلگی دارم تلویزیون می بینم
یک زمان خوب، بهترینش برای نوشتن وقتیه که لم داده باشی کنار شومینه و اگه صدای لباسشویی بذاره بنویسی هر چی دلت بخواد
روز اول عید لباس پوشیده،آماده بودیم تا بریم طبقه پایین برای عید مبارکی که مادرجون اومد بالا عید امسال شروع خوبی نداشت ساعت 3 صبح سال تحویل شد که من یعنی همه خواب بودیم بعد هم فقط مامان و لیلا اومدن عید مبارکی؟!
شاید وقتش رسیده تا دیدگاه خودمو در مورد یکسری کارها عوض کنم در مورد هر چیزی که عادت شده بود تو خونه ی پدری سالی یکبار بوسیدن پدر و چندین بار مامان و بردار و خواهرها
همه درگیرن پس نباید توقعی داشت. کورش اذیت می کنه و دکتر هلاکویی (آخرای سال یه مجموعه از cdهای دکترو خریدیم در مورد تعلیم و تربیت همین طور خشم و عصبانیت) گفته: همه بچه ها به این نتیجه می رسن که بد هستند و وظیفه پدرومادر اینکه با تکرار خوبی ها و گفتن این جمله که «تو خوبی، توشایسته ایی، تو موفقی» می توننن حس بد بودن را از بین ببرن و من امیدوارم به همین سادگی باشه!
رفتیم هشتگرد شاید چون چاره ایی نبود دخترا خوبن مثل همیشه درگیر اما از یه نوع دیگه دایی عروسی کرده و امروز جهاز می آرن و شنبه حنابندون و بعد پرواز
می رویم عید دیدنی.آرزو می گوید پسرخاله بچه است. یاد 50 تومانی می افتم که دایی پدرجون عیدی داد شاید 20سال پیش به نوه های خواهرزاده اش و اشتباهی به او که خانه ی ما بود و چقدر شادمانی و چشم های ذوق زده، پشت لپ های برآمده و این صحنه هیچ وقت ناپدید نشد اون شادی و اون خوشی و الان همینه پشت لبخندش وقتی در مورد مبل و پرده و عیدی حرف می زنه
خوشحالم که شمارو دارم تو و بابارو......