۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

خاطرات تو یا من؟

بهار خنده زد و
ارغوان شکفت
در باغچه
گل داد یاس پیر
اول هر سال یه تقویم بر می دارم و چند وقتی چیزهایی می نویسم. ولی همون چند وقته و دیگه هیچی!
به خاطر نویسی هایی که آثار باارزشی از اونا بوجود اومدن فکر می کنم و از اینکه هیچ حادثه خارق العاده تو زندگیم نبوده و هیچ نقشی تو هیچ تحول بزرگ ندارم آزرده می شم. به خودم می گم مگه تو نبودی که می گفتی چخوف مثل یه کارگر می نوشته پس تو هم بنویس هر چی که باشه
امروز روز دوم عیده ساعت4 بعدازظهر کورش و باباش خوابیدن و من مثل مواقع بی حوصلگی دارم تلویزیون می بینم
یک زمان خوب، بهترینش برای نوشتن وقتیه که لم داده باشی کنار شومینه و اگه صدای لباسشویی بذاره بنویسی هر چی دلت بخواد
روز اول عید لباس پوشیده،آماده بودیم تا بریم طبقه پایین برای عید مبارکی که مادرجون اومد بالا عید امسال شروع خوبی نداشت ساعت 3 صبح سال تحویل شد که من یعنی همه خواب بودیم بعد هم فقط مامان و لیلا اومدن عید مبارکی؟!
شاید وقتش رسیده تا دیدگاه خودمو در مورد یکسری کارها عوض کنم در مورد هر چیزی که عادت شده بود تو خونه ی پدری سالی یکبار بوسیدن پدر و چندین بار مامان و بردار و خواهرها
همه درگیرن پس نباید توقعی داشت. کورش اذیت می کنه و دکتر هلاکویی (آخرای سال یه مجموعه از cdهای دکترو خریدیم در مورد تعلیم و تربیت همین طور خشم و عصبانیت) گفته: همه بچه ها به این نتیجه می رسن که بد هستند و وظیفه پدرومادر اینکه با تکرار خوبی ها و گفتن این جمله که «تو خوبی، توشایسته ایی، تو موفقی» می توننن حس بد بودن را از بین ببرن و من امیدوارم به همین سادگی باشه!
رفتیم هشتگرد شاید چون چاره ایی نبود دخترا خوبن مثل همیشه درگیر اما از یه نوع دیگه دایی عروسی کرده و امروز جهاز می آرن و شنبه حنابندون و بعد پرواز
می رویم عید دیدنی.آرزو می گوید پسرخاله بچه است. یاد 50 تومانی می افتم که دایی پدرجون عیدی داد شاید 20سال پیش به نوه های خواهرزاده اش و اشتباهی به او که خانه ی ما بود و چقدر شادمانی و چشم های ذوق زده، پشت لپ های برآمده و این صحنه هیچ وقت ناپدید نشد اون شادی و اون خوشی و الان همینه پشت لبخندش وقتی در مورد مبل و پرده و عیدی حرف می زنه
خوشحالم که شمارو دارم تو و بابارو......

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر