۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

کار- من- تو

ساعت 9 نشده داود فیلم سیصد را آورده تا ببینم کورش به صدای زنگ بلند شده و کنار در اتاقش غلطان رفته و حالا چسبیده به دوچرخه اش
نمی دانم شاید چون خواهر کوچکتر است و یا چون روحیات متفاوتی نسبت به آن دو تای دیگر دارد زود می آید و می رود خیلی با عجله و باز من مردد بهت زده بین خودم و خواسته های خودم حرفهای او که هیچ(خیلی ضعیف) واقعی به نظر می رسند. پر حرفم و ساکت
دو یا شاید 3یا 4 بار تلفن را نگاه می کنم تاشاید زنگ بزند. بعد آن حرفها که به مامان زدم و با دلخوری تلفن را قطع کردم شاید حق ام است که ندانم و حتا به من مربوط نباشد که چه شده و بعد ام البنین با دلخوری از من خواست تا دیگر هیچ حرفی نزنم و قبول کردم این اتفاق از آن دست اتفاقهاست که نمی خواهی اتفاق بیفتد و حقیقت آن است که اتفاق نیست چراکه دنیای فرد را به چالش می کشد گذشته را حال را و آینده را....
و فکر می کنم که چرا نخواستم مثل او باشم فکر کنم احتیاج به تشکیل زندگی صرف بالا رفتن سن و نمی دانم چرا متولد 65 بودن سن بالا حساب می شود و حتا فرد که باشد یا نباشد(مذکرش)
همگی دلایل ظاهری است و باطن آن فرار است ولی از چه چیز اعتقاد به پادشاهی خانه ی پدری هنوز هم برای من معنی دارد با اینکه امروز 5 سال است که پادشاهی رارها کرده ام. دارایی ام داریوش است و کورش که بسیار ارزشمندند امیدوارم این من خود را، آن مهربان عصبانی را و یا حتا این وروجک مردم آزار را بیشتر و بیشتر در دارایی هایم بشمارم و روز به روز به ارزششان پی ببرم
رفته بودیم خانه دایی آرش ( اسمش سعید بود تا وقتی رفت شیراز و گیر افتاد با تاریخ وخودش ) لیلا می خواهد شوهر کند و سارا می رود خارج! کورش کلی بازی کرد.
دیروز هم رفته بودیم تهران پیش امیر و بهناز و هما، عکسهای خاله بهدخت را دیدیم چه عوض شده بود این عروس که صدایش آسمانی است. نمی دانم دلیلش چیست همه پکرند. خدایا مرصی همیشه می دانستم که هیچ ابایی از کار کردن و کسب درآمد ندارم تو مهربانتری از من با من
18/1/86

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر