۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

غلطک و راننده اش

یکی از چیزهایی که براش از نمایشگاه کانون گرفتیم یه غلطک کاغذیه که باید ببره و تا کنه و بچسبونه همون اولش معلوم بود که کار کار منه نه اون گذاشته بودمش براي حداقل يه سال ديگه اش ولی خب نشد من بهش قول دادم که اگه نتهای موسیقی رو خوب بزنه براش درستش می کنم اونم زد اونم چه زدنی مبهوت شدم برای همین دو روز طول کشید ولی غلطکی شد برای خودش تازه کورش هم کمک کرد کاغذخورده هارو جمع کرد و چسب و وسایل لازم رو برام آورد

مامان چقدر زحمت کشیدیم ولی خوب شد نه؟
حالا یه راننده می خواد با اون صندلی که نمی شه راننده نداشته باشه؟
آهان ودی(خودش)اون فقط تو این صندلی جا می شه
اینم غلطک با رانندگی ودی

عکاس حرفه ايي

عکاس حرفه ايي مسابقات اتومبيلراني تقديم مي کند

خوشحالي بابا

یه هفته هم بیشتر شده که بابا مریضه و کورش حسابی حوصله اش سر رفته امروز جمعه 26/9/89 ننه و دده اومدن دیدن بابا کورش غیبش زده فکر می کنم رفته خونه ی مادرجونش

بعد از مدتی پیداش می شه
چرا دستت سیاهه؟
آخه داشتم کفشای بابارو واکس می زدم
آفرین برو دستاتو بشور
می رم به بابا بگم
با ناراحتی اومده (بابا خوشحال نشد فکر می کنم)
باز فکر میکنم من و این بچه چه کارا که برای خوشحالی این داریوش نمی کنیم !

يه راز!؟

مادرجون مصطفی کیه؟

بابای مرمر و بهناز
چرا اونا تو قبرستون گریه می کردن ؟
چون باباشون مرده
مگه آدما وقتی پیر می شن نمی میرن ؟
چرا ولی اون زود مرد
چرا مرد؟
برق گرفته ش ولی به کسی نگو این یه رازه
باشه مادرجون قول می دم این یه رازه

*مامان می دونی بابای بهناز و مرمر مرده اونو برق گرفته مادرجون گفته این یه رازه
اگه رازه چرا به من می گی؟
مادرجون گفته مامان و بابات می دونن نباید به او دو تا بگم اونا نمی دونن برای اونا یه رازه!

جشن سينه زني

امروز جشن سینه زنی داشتيم

اینو یکی از بچه های مدرسه می گه و زنجیرشو با شدت تموم می زن پشتش
برای این سن این عزاداری معنی بهتر از این نداره حالا من و بقیه هرچی بگیم و هرچی بخواهیم
براي بچه ها يه پلي کپي اسب خونين امام حسين دادن و يه کتاب با عنوان مشک و يکي ديگه علي اصغر واقعن برداشت بچه ي شش ساله از اين واقعه چيه؟مطمئنن چيزي که اونا مي خوان نيست همين جشن سينه زني برداشت اون بچه هاست

هنرمحيطي

این هنر محیطی از کجا اومد تعدادشون شده چهار تا اینو کورش میگه

یکی اون دختره که با برگا درست کردیم
اون کشتی تو استخر خونه ی دایی(جمعه 19/9/89)
اون سنگا که از بالای تپه آوردیم
و حالا که بارون می باره و بخار روی شیشه رو گرفته رفته نقاشی کشیده و اسمشو گذاشته هنر محیطی23/9/89

سال89

داریوش مریض شده هوای تهران آلوده شده چند روزی می شه که زودتر میاد خونه ولی خب این مریضی دل و دماغی براش نمیگذاره تا کوروشو ببره بیرون اونم هی گیر که بابا تو همش می شینی اینجا خوبه که می گه و میاد سراغ من و این یعنی تا از خوای بیدار می شه و منو پشت کامپیوتر می بینه :
اوه نه مامان بازم کامپیوتر الان خاموشش می کنم
اگه خاموش نکنه می آد می ره بالای میز و اون بالا می خواد که من به نقاشی اش نگاه کنم یا توضیحاتشو در مورد ماشیناش گوش بدم
برنامه ایی داریم برای خودمون بیا و ببین
پنجشنبه ختم ننه ایران می ریم مسجد من و کورش یه راست می ره تو و می خواد که بره پیش مادرجونش ولی من می مونم دم در تازه تو قبرستون هم همه ی حواسش به حرفهای بقیه است که چی می گن و چیکار می کنن از من صددفعه می پرسه قبر ننه کدومه ؟
برای چی می خوایی ؟ می خوام این گلارو براش پرپر کنم ( دم در قبرستون سه تا گل خریده) گلاش که تموم شده گیر داده به دسته گل بزرگای روی قبر حالا نکن کی بکن
تو مسجد تا علی پسر دایی مجتبا رو دیده به من میگه تو برو من با این آقا یه حرف مهم دارم
من فقط می شنوم که می گه : تو رو ببخشید می کنم ؟!

کلاس موسيقي

کلاس موسیقی با بهترین وضعیت پیش می ره جلسه ی 4 که cd لطف تمبک کار خوشو می کنه و اون دیگه با اشتیاق بیشتری می ره کلاس و دیگه موقع تمرین هم گریه نمی کنه
تازه برای باباش اجرای خصوصی هم داره
باباش هم با کلی ذوق با موبایل جدیدش ازش فیلم می گیره
اووه چه شود؟!

جلسه ي اوليا و مربيان

دومین جلسه ي اولیا و مربیان تشکیل شد چه جلسه ایی! اول از همه مادرا دیر کردن خیلی ها! وقتی هم که اومدن دو تا دوتا حرف می زدن خانم رضایی از همه می خواست تا با بچه ها نشانه ها (حروف) کار بشه کلی هم از شیطنت بچه ها شاکی بود اونجا همه جور ننه ایی رو می دیدی یکی به سبک ننه ی 60 ساله ی من از خانم رضایی می خواست تا بچه شو تنبیه کنه (خانم قربونت دستت گوششو بکش مگه آدم شه )
یکی دیگه وقتی حرف از کندی یادگیری تو بچه اش و رابطه اش با طرف چپ مغزش به میون اومد می خواست زمین و زمانو به هم بدوزه که بچه ام اینجوری بود و حالا اینجوری شده
مامان یکی وقتی فهمید بچه اش این هفته خوب بوده گفت ( چون خونه ی مادرم بوده ) اون همون زنی بود که هیچ مشکلی با بچه ی بیشتر نداشت
وقتی حرف جایزه شد برای اون جدول کذایی سلام کردن و مسواک کردن و این کردن و اون کردن پیشنهاد کردم از جورچین هایی که کانون می فروشه بخرن و عکسشو نشونشون دادم اون موقع بود که یکی گفت برای این کارای کوچیک 7000 خیلی توقعشونو می بره بالا !!!
خلاصه که جلسه ایی بود برای من پر از ؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

انگشتامو ببين!؟

همه ي اين مقايسه ها از مستندي بود که بي بي سي پخش کرد اگه انگشت حلقه ات با اشاره ات اختلاف بيشتري داشته باشه تو دونده خوبي هستي
خب کورش هم که از اول عاشق دويدن بود و اون انگشتا هم همون جوريه که اونا مي گن
کورش: خاله مي دوني چرا من خوب مي دوم و اميرعلي نمي تونه (انگشتاشو نشون مي ده) به خاطر اين انگشتاي قشنگمه
اينم يه عکس در انتهاي دو از بزرگترين دونده با قشتگترين انگشتا

ردمونو زدن!!!!

4/9/89هنوزولايت نرسيديم که مهراب زنگ مي زنه کجاييد؟
مي گم: رد مارو زدي نه!؟
کورش و ماکان با هم بازي کنن
قرار به تپه ي معروف شهرمون ختم مي شه از لابلاي بوته هاي خشک تاکستان رد مي شيم و مي ريم بالا اول کورش بعد من و بعد داريوش و مهراب و ماکان
اون بالا واقعن ديدنيه
کلي هم سفال شکسته ريخته بيرون آب بارون خاکو شسته برده اين سفالاي شکسته زده بيرون
گنج مارو بردن ولي اين خاطرات ما با اين تپه بردني نيست
به بچه ها اونقدر که به من حال مي ده لذت نداشته مي خوان زودتر برن پايين
مهراب هم از هر جهتي که تونسته عکس انداخته  

فراتر از آموزش

خاله به ننه مي گه ننه حسن چرا ؟خدا مي دونه فکر کنم از اون حسن کچل توي تلويزيون مونده
حالا کورش اينو گرفته و مي گه: دده حسن
***
با خوشحالي اومده که عمو داود با لب تابش مي خواد دايي عبداله رو بياره من ببينم
بابا پاشو عمو داود کارت داره مي خواد دايي عبداله رو بياره من ببينم پاشو درستش کن
***
بابا چند روز تعطيلي پيدا کن با دايي يداله بريم شمال
اون دفعه 5 تا ماشين بوديم کيانوش و آرش و فريد و عرشيا با 206 ما مي شه 5 تا
اگه با دايي يداله هم بريم مي شيم 5 تا دايي يداله، دايي ذوالفقار، مهرداد، ميني بوس ، 206
***
مي دوني کي خونواده ي منه؟
بابا تو و راستين ، باران، مامان راستين و باباش

اين ماه، ماه کانون بود

بچه که بودم يه ساختمون با آجر قرمز هميشه بهترين جا و متفاوت ترين جا براي يه بچه بود قصه و نمايش و بازي و از همه مهمتر اسباب بازي که اون وقتا مثل يه آرزوي دور بود داشتن يکي حتا...
و اين ساختمون قرمز جايي نبود جز کانون پرورش فکري که با داداشام مي رفتيم و صد البته که اگه اونا منو نمي بردن کسي اين کارو نمي کرد (براي همينه که دايي باباي همه است)و حالا با وجود کورش به سه مرکز کاونو سر زديم چه مکان تميزي براي بچه ها چه مبتکرانه و چه خوشايند چه محيط دلپذيري همونيه که هميشه آرزوشو داشتي اگه امکانش بود کورش رو به جاي مدرسه مي فرستاديم کانون ولي خب همين کانونها فقط براي کتاب خواني داير شده و چندتايي کلاس مي تونه داير کنه براي اين سن نقاشي و سفال حالا هم که نمايشگاهه وسايل کمک آموزشي هم داره براي بقيه بچه هاي دوروبر هم مي خريم کاش مي شد همه رو بگيري
به کورش که بد نمي گذره با اين مادر و پدر از اينا نديده مي تونه کلي خريد کنه
جورچينش شده دو بسته و خب کارش دراومده بنا بايد بزرگتر بشه اون خوابيده و من و داريوش اينو ساختيم
وقتي قبلي رو که باباش ساخته بود ديد گفت اصلن هم قشنگ نيست مي خوام خرابش کنم ولي با اين مشکلي نداره

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

مترو سواري يا موزه ايران باستان يا منشور کورش؟

بعد از مهموني مامان عمو مهرداد خاله آرزو و عمو مهرداد اومدن خونه ي ما با هم رفتيم تهران اول با ماشين تا ايستگاه مترو بعد با مترو تا موزه از همه بيشتر داريوش هيجانزده بود چرا که ياد 11 سالگيش افتاد که اومده بود موزه منشور کورش و کلي توريست آلماني و اون چشم ريزه ها که حتمي از شهر سامسون اومده بودن
جالب اين بود که همه ي کساني که تو موزه کار مي کردن تا ميفهميدن اسم پسرکوچولوي ما کوروشه با هيجان ازش مي پرسيدن تو اسمت کورشه چه عالي(انگار همه رو جو منشور کورش گرفته بود)
براي کورش سرباز پارتي جالب بود براي من اشياء پيدا شده تو اسماعيل آباد براي مهرداد قسمتهاي تخت جمشيد و براي آرزو اشياء زينتي براي خانم ها
حيف که نمي شد عکس انداخت ما هم با مجسمه هاي بيروني عکس انداختيم
راستي مامان زيزي گولو آسي پاسي دراکوتا تا به تا رو هم ديديم
مترو خوبه کورش؟ نه خسته شدم
موقع رفتن داريوش چشماشو بسته تا ما باهاش حرف نزنيم ولي خب ربابه هيچ عادتي به سکوت نداره اونم تو اين مسافت طولاني و اين سرعت کم
داريوش: شما يه ذره شلوغ کنيد تو مترو
موقع برگشت سرمون گرم کتابايي که داريوش خريده کورش خوابش برده خيلي خسته شده

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

پروژه ي معماري

پنجشنبه است که مي ريم نمايشگاه کتاب برگزار کنندش کانون پرورش فکري هستش خيلي محيط خوب چه کتاباي خوبي هم بود برخلاف همه ي نمايشگاه هاي اين هفته(کتاب و کتابخواني) که بيشتر کتابها مذهبي است اين يکي فقط براي بچه هاست وسايل کمک آموزشي هم مي فروشند کلي کتاب و وسايل بازي مي خريم دستگاه ساده ي نقاشي متحرک و جورچين معماري ايراني دوره ي صفويه که فقط کافيه از تو جعبه اش بيرون بياد مي شه اينا حالا بيا بگو دوره اش صفويه است.
مادرجون بعد از ديدنش مي گه: پسرم وقتي بزرگ شد قراره براي مادرجونش يه مسجد بسازه کورش فقط سني هارو راه بده شيعه ها برن يه جاي ديگه نماز بخونن 

هنرمحيطي

يک خونه ي ويلايي
يک عالمه درخت
کلي برگ رنگارنگ
شاخه ي شکسته
دو تا بچه که حوصله شون سر رفته
روي هم مي شود اين

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

باربري

هيچي تو دنيا به اندازه ماشين هاي سوار شده روي يه کاميون اين بچه رو به وجد نمي آره ماشين ها بيشتر هيجانش بيشتر مثلن اين

اولين کلاس موسيقي

ما موفق شديم يعني تا حالا که همه چي خوب پيش رفته سه شنبه هفته پيش18/8/89 اولين جلسه ي کلاس موسيقي تشکيل شده مربيش خانم صديقي و آموزشگاهش مهرگان تو خيابون اصلي گوهردشته
يادمون نيست کي تنبک و خريديم (گمونم تابستون پارسال)ولي هر وقت حرف کلاس بود مي زد زيرش ولي حالا سه تا شعر از کتاب لذت تمبک رو هم مي زنه
براي جايزه يه زيرپايي يه پايه براي نتها نصيبش شده
اينم بساط موسيقي البته نوازندش فعلن رفته مدرسه تا بياد و تمرين کنه و شب دوباره بره کلاس جلسه ي دوم

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

؟؟

صفحه ي پر ستاره من

صفحه ی پر ستاره ی من
مامان من دیشب مسواک زدم تو برام ستاره زدی
این یه برنامه ی یک ماهه است برای یه پسر خوب شدن
مسواک و حموم و بازی تا کمک و سلام و خنده پسرک من هم داره ستاره بارونش می کنه

کادويي براي مامان

امروز 16/8/89 کورش اين نقاشيهارو براي من کشيده
داريوش: يه بالن
کورش: نه يه خرس که بادبادکا بردنش آسمون
و نقاشي بعدي
يه ماشين با خيابون
مدل جديد ماشين

من و بوگاتيم

پارک رفتن کار مردان خداست
ولي نه هر روز پسرم
مامان مي گم حال کَمرا (دوربين)خوبه
يه عکس از من و بوگاتيم بگير

خدا بيامرزتش

مامان فردا منو ببر قبرستون
چرا؟
می خوام برم سر خاک ننه ایران خدا بیامرزتش(این تیکه رو با غلظت تمام می گه)
شنبه طرفهای ظهر ننه ایران می ره پیش فامیلاش پیش خدا
پیش خدارو من می گم
کورش: خدا به آدم پیرا می گه بیایید پیشی من خوش بگذرونید پس ننه ایران رفته خوشگذرونی
این وسط به کورش و یگانه هم خیلی خوش می گذره بعد از مدتها همدیگرو می بینن و کلی برای هم خوشن نیما هم هست ولی تو نمی آد
زهرای دایی خلیل هم بچه رو سوال پیچ کرده که عمه لیلا رو دوست داری یا لیدا
بچه ی ساده من هم همه رو جواب می ده لیدا رو چون قدش بلنده
مادرجون بیشتر دوست داری یا پدرجون
هر دو ولی خوب یک کمی پدرجونو بیشتر دوست دارم
عمو داود یا عمو اسی یا علی
اول عمو داود بعد عمو اسی بعدم علی چون خیلی بهم ریخته است
همه جا صدای همهمه است هرکسی یه گوشه ایی درمورد ننه ایران و بیشتر از اون درمورد زن دایی خانم حرف می زنن که چقدر خوبی کرده در حق ننه صدای صلوات هم هست که هر چند وقت یکبار عمه اعلامش می کنه تو این وسط صدای خنده و خوشحالی هم هست خنده ی کورش و یگانه که دارن دور ستون می دون و بازی می کنن
جای پرفسور کوچولو خالی کیمیا کجایی؟

آبتين داداش کوچولو

امروز جمعه است 14/8/89 شبه که خاله طاهره با آبتین و عمو علی پیشمون اومدن آبتین حسابی بزرگ شده اولش کمی یخ زده به نظر می رسه ولی خیلي زود یخ بچه آب می شه و حسابی رفیق می شه با هرکی بغلش کنه حتا نگاش کنه یا لبخندی از دور بهش بزنه، سری آخر خرداد دیده بودیمش تو مراسمی که خونه ی مادرجونش بود چه پسری
می خنده اونم با صدای بلند برای فرفره که می چرخه
ساز می زنه با کورش و تنهایی تازه بچه پررو سوار سه چرخه کورش هم شده
این آبتین چی بلده ؟ هیچی
کورش: تازه عمو علی من که بلدم برم پشت بابام
اینارو می گه و از پشت داریوش می کشه بالا
اینا همش حسودی یه بچه ی دیگه رو کردن که نیست ؟!!!!!

سهم عکس

عکس بزرگ سه تا عکس با حاشیه و 16 تا عکس پرسنلی

سهم مادرجون لره و داود و لیدا اون سه تا حاشیه دار
یکی از اون 16 تا سهم خاله خندان یکی برای خاله آرزو ننه اینم برای تو اینم برای خاله دوشو
میترا ببخشید که برای تو عکس نیاوردم
دده اینو ببین سهم تو رو دادم به ننه ازش بگیر

گل و گلدون

کورش این گلدون برای تو مواظبش باش

مامان گلتو آب دادی
با آبفشان کمی خیسش کرده آره آب دادم
دو سه روز گذشته و گل بیچاره دیگه نای سرپا موندن نداره آب که می ریزم خشک خشک شده حالا با این بخاری گلش باید بیاد بیرون
مامان گلمو آب دادی
اینو می گه چون حالا گل تو پذیرایی سهم من حساب می شه

خانم رضايي مريض مي شود

مدرسه بدون راستین ادامه داره چون مریض شده خودش هم حال و روز خوشی نداره تازه راستین خوب شده که خانم رضایی نمی آد اونم گرفته از این انفولانزا که معلوم هم نیست چیه؟
بابا باید برای خانم رضایی یه گلی بخرم
روز دوشنبه که می ره خانم رضایی بازم نیست ولی سه شنبه یه گل مریم برای معلم
مامان من گلو پشتم قایم می کنم تا خانم رضایی رو دیدم می پرم و می گم بفرمایید این برای شماست

بازينو بازي

جمعه است که می ریم بازینو کجا اون سر فردیس ورودی نفری 1000 کل بازی های طبقه اول که برای بچه ها خوبه 14300 ولی حالا بازی نکن کی بازی کن ماشین سواری کلافه اش می کنه ولی از اون تور و میله و سرسره که همشو یه جا جمع کردن خیلی خوشش می آد طبقه های بعدی برای بزرگترهاست جای تمیز و شیکیه که یه جای پرت ساختنش تازه از اون بازی ها که روش باید برقصی هم داره ولی تو ایران که نباید کسی حرکات موزون انجام بده فقط پاتو جابجا کن بهش خوش گذشته تا سری بعد که قراره تمام فامیلهاشو هم بیاره
بابا با دایی و مائده و امیرعلی و ... با همه بیاییم

نقاشي متفاوت

حوصله اش که سر می ره طبقه پایین پیش عموداود اونم مشغول زبان خوندنه می شینه به نقاشی کشیدن با ماژیک های  عموداود و حاصلش اینه یه نقاشی فوق العاده با تونل و طبیعت حالا هم چسبوندتش به تریلی

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

خونه سازي با ؟

روز عکس و خوراک لوبيا

دوشنبه 25/7/89 روز عکسه
راستین: حیف شد کورش کت و شلوار نپوشیده
کورش: راستین من با کت و شلوار قبلن عکس انداختم یادت نیست تو مهدکودک حالا با این لباس عکس می اندازم
مراسم عکس بوده و خانم رضایی هم زحمت کشیده و براشون خوراک لوبیا درست کرده هم آموزش نشانه ی «خ» بوده هم خوردن و لذت بردن
مامان ما تو مدرسه خوراک لوبیا خوردیم خانم درست کرده بود

نشانه ي «خ»

نشانه «خ» رو خانم رضایی آموزش داده اولیش «س» بود
می گم خ مثل خداوند
می گه: آره
« به نام خداوند جان و خرد                کز این برتر اندیشه بر نگذرد»

اسم فاميل کورش

تو شناسنامه ی داریوش فامیلیش شده دولت منش
ولی برای کورش باید بمونه برای بعد ولی خانم معلمشون روی برگه های پلی کپیش می نویسه کورش دولت منش
مامان آخه ما سه تا کورش داریم
کورش کشوری
کورش امیدوار
کورش دولت منش
راستی مامان فامیلی راستین می دونی چیه؟ راستین بنی هارونی
ولی اون میگه از تو مهدکودک اسمش راستین زمانی بوده ولی من فکر کنم همون راستین بنی هارونی بهتره

مغلوب شدن سورنا

روز 19/7/89 شبه که صدای زنگ بلند می شه و عمو رضا و سورنا دارن می آن بالا دویده پایین ولی زود برگشته وسایلاشو جمع کنه تا سورنا دست نزنه

سورنا کمی لاغر شده حالا یه داداش کوچولو هم تو راه دارن که
سورنا اسم داداش کوچولو چیه؟ سپنتا (اینجوری که نمی گه ترجمه اش می شه این)
خیلی شیطونی می کنه دوبار هم کورش رو گریه می اندازه آخه گازش گرفته
اینم جای دندوناش رو دست کورش
ولی خب آخرش مغلوبش کردن با چی؟ با متکا
جنگ متکا جنگ معروفیه تو خونه ی ما هر چی کوسن و بالش و حتا متکای بزرگ ترکی که دم دستشون باشه می زنن به هم و خب این بچه خیابون مصباح بدجوری مغلوب شده و در می ره یه بار بغل باباش و یه بار هم مامان

تولد دو دختر در يک روز

21/7/89 این روز روز مخصوصیه آخه هم روز تولد چکه باران تو این روزه و هم اینکه یه دختر دیگه هم باهاش تبانی کرده و همین روز دنیا اومده سارا آبجی امیرعلی
ساعت 5/5 صبح امیرعلی تو خواب خوش مستی می رسه خونه ی ما و خب وقتی بیدار می شه و باباشو نمی بینه حالا نق نزن کی نق بزن به صدای اون کورش هم بیدار شده و بازی از همون ساعت شش صبح رسمن شروع شده صبح ساعت 8:10 است که سارا به دنیا می آد و ساعت 14 می رییم بیمارستان برای دیدنش
بچه که راه نمی دن امیرعلی رو از در پشت می بریم تا مامانشو ببینه دختر خوبی به نظر می رسه تا بزرگتر شه ببینیم شبیه کیه خب این وسط کورش و امیرعلی چش بیمارستان رو هم در می یارن چه برسه به ما خودشونو همه جا مالیدن دیگه ذله ام کردن باید برگردیم پنج شنبه هم با شیطونی می گذره شبا دایی هم می آد پیش ما ولی باقی روز کورش و امیرعلی با هم شلوغ می کنن بچه زردی داره فکر می کنم برای امیرعلی مهم اینکه این آجی سارا یه موتور براش خریده و هر موقع باباش نیست رفته اونو بیاره
شب که می شه می ریم پارک حالا بازی نکن کی بازی کن سرسره بزرگ قطار و هواپیما تونل وحشت و خب ساندویچ خوشحال و سرحال شب با عمو داریوش و کورش می رن حموم ولی جیش می کنه و قرار می گذاریم که اگه تکرار نشه براش ماشین مسابقه بخرم
جمعه است و هنوز بچه زردی داره می ریم هشتگرد ویلای دایی یداله
امروز برای چکه باران تولد گرفتن ما هم براش یدونه سویشرت گرفتیم اکیپ اراذل کامله مائده و فائزه وکورش و امیرعلی این چکه باران که حالیش نیست از یلدا هم که خبری نیست تمام مدت بدو بدو و بازی، امیرعلی حسابی خوش می گذرونه تو ماشین موقع برگشت دراز می کش روی صندلی عقب و کورش مجبور می شه بره کف ماشین بشینه منم ازش می خوام که بیاد بغلم ولی خب پسر گلم حسابی بزرگ شده و سخته اینجوری
شنبه هم با هم می ریم خونه راستین تا ببرمشون مدرسه و چه سخته سه تا بچه رو جابجا کردن خوب شد که عمه راستین اومد برگشتنی هم می ریم پیش باران و من مشغول حرف زدن با عمه راستین می شم و اون داره با باران بازی می کنه ولی زود حوصله اش سررفته و باید برگردیم تو راه به بابای راستین میگه ما با «کایمون» به جای کامیون اومدیم اونم با تعجب که چی؟
منظورش اتوبوسه
خیلی زود می خوابه و باباش نرسیده هفتا پادشاهو خواب دیده یه آب هایی هم ریخته توی رختخوابش و همین یعنی صبح زود بیدار بشه و گیر بده به باباش و کورش و حتا من بی قراری کنه و حتا حرف بد بزنه و کورش هم آتو بگیره که امیرعلی اینو گفت امیرعلی اینو گفت
ولی خب این ساعت آخر رو هم هرجوری هست تحمل می کنه و خداحافظی
حاصل این کنار هم بودن یه خونه ی به هم ریخته برای من و نفری یه ماشین بی ام و قرمز برای کورش و امیرعلی که دایی خریده
اون روز هم بچه رو نمی ذارن ببرن پس دو روز دیگه هم می مونه امیرعلی حالا هشتگرده

دلي اندازه ي گنجشک براي عبداله

دلش اندازه گنجشکه
اینو من می گم بعد از حرف زدن با عبداله که اشکمو درآورده و کورش می گه :چی؟
یعنی مهربونه، همه رو دوست داره، محبت می کنه، دلش برامون تنگ می شه
خب منم دوستش دارم دلم هم براش تنگ می شه ولی مامان نگران نباش اون به من قول داده که زود برگرده
کورش: بابا
بابا: بله
کورش: راستي دایی عبداله کی می آد؟!

۱۳۸۹ مهر ۱۷, شنبه

مدرسه و بازم مدرسه

نشسته روی تخت و داره با آلبوم دیواری ور می ره
می پرسه: مامان این برگه تموم شه چند تا دیگه باید برم مدرسه
تا آخر اون برگه ها و سه تا دیگه
اونوقت که عید شده
تازه بعد از عید
ای باباچقد زیاد!
این ذکر مصیبت برای مدرسه یه جور دیگه هم خودشو نشون داده سه چهار روز بعد از اینکه مدرسه رفته به باباش می گه: بابا من اولش نمی خواستم برم مدرسه ولی حالا دوست پیدا کردم و بهم خوش می گذره دیگه حتمن می رم مدرسه
امروز 18/7/89 ماشين کنترلي توسط عمو داود تعمير شده (هر دو تا چرخشو شکسته بود)
آخرين عکسهايي که گرفته از پازل بي ام و هستش اون گوشه عکس علي عطايي رو کشيده پسري با موهاي فرفري
و از همه مهمتر يه پازل مک کويين هم جايزه مي خواد چون: پل کوپي(خودش اينجوري مي گه) هاشو خوب رنگ کرده



يلدا و اداهايش

یلدا وقتی گیر داده که بخون خاله بخون...

یلدا وقتی گیر داده که خاله بخن (بخند) و خودش زودتر می خنده و دوربینو آورده که عکس هم بنداز.....

  یلدا وقتی شیطونی کرده و عمو داریوش یه دعوای خیلی کوچولو با یه اخم کوچولو تحویلش داده اونم اینجوری دست روی صورت مچاله شده و بعد که همه ساکت شدن دستشو از روی صورتش بر می داره و زیر زیرکی نگاه می کنه تا ببینه چه خبره

بابا بريم بيرون

هفته اول، هفته بعدازظهری تموم شده سه شنبه تب کرده و ساعت 1بعداز نصفه شب یه آمپول زده و حالا که چهارشنبه است مدرسه خود به خودی تعطیل می شه بابا هم نمی ره سرکار اونم تعطیل کرده خب بابا بیا بریم بیرون
این قصه ی مکرر هر تعطیلیه
کجا بریم کجا نریم رفتیم سمت فردیس خب پس بریم بازینو
چی هست این بازینو؟
همون کازینو برای بچه ها
هر چی دنبال بلوار کشاورز می گردیم پیداش نمی کنیم و می رسیم به یه پارک که اسمش انگار کشاورزه نزدیک خونه ی زهرا تاب و سرسره و تونل وحشت اینو به اون سرسره هایی می گه که شبیه لوله خرطومی می مونن و هیچ شباهتی با اون تونل وحشت پارک ارم نداره که از سوم ابتدایی هر سال از طرف مدرسه می بردنمون و می ترسیدیم و به روی خودمون نمی آوردیم

خب پنجشنبه است و بابا بریم خونه ی خاله
کجا می خواهی بریم پیش کی؟
بریم ولایت پیش فامیلام
فامیلای تو کیه؟خاله آرزو، خاله خندان، مهرداد،،، علیرضا، ننه ...
من که اونجا فامیلی ندارم من نمی آم
خب تو نیا من و مامان تاکسی می گیریم می ریم
هشتگرد رفتن همانا و سر و صدا با خاله و یلدا همانا شب هم دنبال متکاست تا بخوابه ولی باید برگردیم

جمعه است 16/7/89 روز جهانی کودک ولی باز خاله آرزو قرار یه پیکنیک رو گذاشته می ریم آغشت و ساندویچ خورون و آب بازی و سنگ پرت کردن تو رودخونه و مینی بوس سواری ولی زود بر می گردیم چون شلوغ می شه و دیگه نمی شه جا برای رانندگی تو این کوچه پس کوچه های برغان پیدا کرد

یه جایی نردیک آتیشگاه چند نفری با بچه هاشون بادبادک هوا کردن شاید یه قرار مهدکودکی باشه ولی ما برای کورش چیزی نگرفتیم

ما کادویی براش نگرفتیم ولی لیلا سه تا دفتر و یه آبرنگ و یه کلاسور بزرگ کاوردار براش گرفته


۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

خاطرات روز اول مدرسه

همچين مي گيم مدرسه که آدم خنده اش مي گيره 3 ساعت اونم کردن 30/2 فقط وقت کردن يه سر برن حياط و يکدونه تغذيه بخورن و خب وقت برگشتنه
اسم مربي تون چيه؟ اولش يادش نيست هر چي فاميلي که به نظرم مي رسه مي گم ولي يادش نمي ياد
اسم دوستام يکيش رادين آبي «مامان فاميلي رادين آبيه- پسر خانم عباسپور مربي نقاشي کانون»
مهرداد جمسار، سهيل اسفندياري،آرمين نيکنام...
مامان يادم اومد مربي اسمش چيه خانم رضايي خانم رضايي
بعد با تعجب به خودش خب پس اسمش چيه؟
...
اينم اولين تکليف مدرسه11/7/89

بِخَن خاله بِخَن

  يلدا چپ مي ره راست مي ره مي آد سراغ آدم که بِخَن خاله بِخَن بعد هم خودش مي خنده مخصوصن وقتي اين کرمو که روي سبزي ها بود مي گذارم
روي دستش خندان داره جيغ مي زنه که نه ولي اون داره بِخَن مي کنه

صافکاري با قلمو و گواش

 ماشین رنگ کردن یه شغل جدید حساب می شه اونم با گواش و اینجوری

10/7/89

رسمن دیگه مدرسه شروع شد ساعت 1 بعدازظهر
کورش تو جواب خب مدرسه چطور بود؟ خوب بود ولی خسته شدیم
لیلا بهش می گه خوب دورس بخون تا نخواهی اندازه من درس بخونی
مدرجون:البته که مدرسه خوبه کورش این عمو علی خیلی منو اذیت کرد می گفت باید بشینی تا من برم سر کلاس بعد بری خونه
مامان:خانم اسمش کورش با یکدونه واو
مربی:اون یکی کلاسه
نه قراره اینجا باشه با راستین تو یه کلاس
خب بگو اسم و فامیلشو وارد کنم کورش (با یکدونه واو) فامیلیش دوله است مربی نوشته دله می گم واو بذار وسطش
چه سخته؟!
اینم از روز اول مدرسه

نانا و اجداد بالکاني مامان

دایی یداله و مائده و زن دایی رفته بودن ترکیه

می گم می دونی دایی کجاست :استانبول
همین که اسم استانبولو می شنوه میگه : یعنی رفتن پیش نانا(بازم سریال فارسی وان)
بعد هم وقتی برای یداله کره زمینو می یاره تا رو اون نشون بده که می دونه دایی کجا رفته می گه: دایی می دونم کجا بودی شهر امره
با سر رفتن تو کره زمین و بچرخون و بگردون و خب اینجاست
راستی دایی به این نتیجه رسیده که حتمن اجدادمون از یه جایی اون بالا ها(بالکان) اومدن

مزرعه-کورش-شيطوني

سه شنبه است با ماشین دایی همراه خاله آرزو می ریم نمایشگاه کتاب دایی کلاس داره ولی خاله می خواد کتاب بخره تا می رسیم می ره سراغ خانم مبشر که تو نمایشگاه تو غرفه ی رادیو کرج می بینتش و یک راست می شینه رو صندلی و خب دیگه چون سلام کردیم فامیل هم شدیم
همین جور که من و خالش دنبال کتاب می گردیم نشسته روبروی یه تلویزیون که تو یکی از غرفه هاست و داره نقشه ی دیجیتالی رو که از گوگل ارت گرفتن و سی دی کردن و می فروشنو از تو تلویزیون می بینه
این برنامه تو کامپیوتر خونه نصبه و اون تا چشم ازش بر می داره رفته و یه نقشه رو آورده و صدا می کنه که بیا مامان رفتم خونه ی راستین اینجا هم کانونه
قرار برای خونه خندان و حرکت با ماشین مهرداد عملی شده و تو راه هشتگرد خابش برده بعد انگار نه انگار که خسته است تا ساعت 12 شب با یلدا (موش خاله) مشغول شیطونیه
فرداش قراره بریم مزرعه سبزیکاری
سبزی تازه بوی زندگی و خلاصه گل بازی و شیطنت
جریان این کیف هم جالبه اون کیف مریبوط به جعبه ی کمکهای اولیه است که کورش از خونه خاله پیدا کرده و صاحب شده بعد هم موقع رفتن به مزرعه یه دست لباس گذاشته توش و چه خوب که اینکارو کرده یلدا بستنی رو ریخته رو خاله و اون تا فهمیده لباس و از تو کیف درآورده که خاله بیا با این تمیز کن
خاله: چه فکری کردی کورش! دستت درد نکنه
کورش:خاله گفتم اینو بردارم شاید بستنی یلدا چادر مامانشو خراب کنه
کورش:خاله به بابام می گم خونه مونو بفروشه بیاییم اینجا زندگی کنیم
ما مشغول سبزی ها شدیم و اون دو تا خیلی اذیت می کنن برای همین خندان فرستادتشون تو بالکن که برید بیرونو نگاه کنید بعد هم یه دوربین شکار داده دست کورش که ببین از اینجا پارک مادر دیده می شه
کورش: خونه خاله رو دیدم اتوبانو دیدم خاله ام البنین هم دیدم
خندان:کم خالی ببند خاله
کورش: من نمی بندم (با تعجب که من که چیزی نبستم)

خاله و خواهر زاده عاشق خالي بندي اينم نمونش

کفش صدمه ديده

با هم می ریم ثبت نام دانشگاه دایی اون تازه از ترکیه اومده و کلی کار داره قراره باز مثل پارسال من براش ثبت نام کنم پارسال هم رفته بود ترکیه و انتخاب واحد کردن برام خیلی سخت بود اون موقع ها کورش می رفت مهد ولی امروز باهام می آد 7/7/89 اول کجا؟ دانشگاه
بعد بانک بعدش بازم دانشگاه آخرم خونه
مامان سه تا دوست پیدا کردم! چه خوب
ماشین کاغذی رو هم که براش خریدیم تا از حس و حال تب سه روز پیشش در بیاد حسابی خاکی کرده (این تب از اون دست مریضاست که هیچ عامل بیماری توش دخیل نیست فقط با دعوا کردن آدم دچارش می شه کورش چرا ماسه هارو ریختی پایین جلوی آبو گرفتی- البته به همین متانت که نه- چرا اینارو ریختی پایین چرا آدمو مجبور می کنی کاری که دوست نداره بکنه دیگه بیرون رفتن بی بیرون رفتن) و از همه مهمتر کفش بچه هم پاره شده
« برم چسب نواری بیارم بچسبونمش » اینو وقتی میگه که جوراب پاش نکرده و پارک رفتن دیر شده و از همه مهم تر من کفش بندی پوشیدم
اینم عکس کفشهای صدمه دیده

۱۳۸۹ مهر ۴, یکشنبه

اي بي خبر بکوش تا صاحب خبر شوي

اين شعر شرح حال يه مامان که خيلي وقته ديگه از درس و مدرسه بريده و فقط يادشه که بچه هاي اولي زودتر از بقيه مي رن مدرسه و همين شده که مامان راستين زنگ مي زنه که فردا شما مي آييد ديگه کجا؟
خب مدرسه شروع شدهخو اين کورش بايد بره مدرسه اتوني لباس و گل که زحمتشو فاطمه جون مي کشه شب زود خوابيدن و صبح زود بيدار شدن و آماده حرکت به سوي علم
مسير تاکسيس خور نيست و پاي پياده مي ريم تا خونه راستين اسپند و قرآن و چند قطره اشک که گوشه چشم مادربزرگ راستين مي درخشه بعد چشمتون روز بد نبينه يه مدرسه پر از مادر و پدر و دختر و پسر نه که اولشه دخترا مي تونن با پسرا باشن ولي از روز بعد پسرا اينور دخترا اينور 
عکس انداختن و بدو بدو کردن و خب ديگه يه خورده نظم صف هاي طولاني با چهار گروه بچه ي قد و نيم قد 
ناظم نمي دونم دخترا يا پسرا ميکروفن له دست داره از جنگ هشت ساله ي ايران و عراق مي گه و به زورم که شده مي خواد اين بچه هاي بيچاره رو با اهداف مقدس جنگ آشنا کنه اون با وجود کلافگي و گرما
* زنگ بزن ديگه *بازم مي خوان اخبار بگن* مامان چرا خودت تو سايه رو صندلي نشستي من اونجا گرممه
اين عکس العمل اين بچه هاست به جنگ مقدس هشت ساله و سخنراني اين مدير آموزش پرورش و اون شوراي شهر و اين مدير مدرسه و اون مدير مدرسه(دخترا يه مدير دارن پسرا يه مدير ديگه)
خب گلاي مدرسه بريد سر کلاس
بعد از ده دقيقه ايي که مي رم سراغشون نشستن ميز آخر يعني همون جاي بچه شلوغاي کلاس
بعد از اين مراسم بسيار پربار؟! از عمه و مامان راستين خداحافظي مي کنيم و با راستين مي آييم خونه حالا بازي نکن کي بازي کن تا خود ساعت 2 بازي و شيطنت حتا خودشونو گلي هم کردن تو حياط اين يعني يه حموم نا خواسته
کلاساي درس يه هفته ديگه شروع مي شه ساعت 1 تا 4 شيفت بعدازظهر و خب هفته بعدش 8تا 11 چه مدرسه ايي برم من!
اين مدرسه رفتن خب خالي خالي که نمي شه جايزه هم مي خواد اينم جايزه کورش براي مدرسه رفتن يه چراغ قوه بزرگ که هم راديو داره هم ضبط هم دو تا مهتابي


۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

دعوتنامه

داود يکسري کاتالوگ سازنده ي ماشين هاي سنگين داده بهش اونم بعد از بريدن عکسها و چسبوندنشون به درو ديوار اومده که مي خوام اين cdرو هم ببينم اين کارو که تموم کرده دو تا برگه آورده که مامان مي خوام براي مادرجون و داود دعوتنامه بفرستم
براي چي؟
مي خوان بيان لودرارو ببينن  من که مشغول کار روي داستانها هستم مي گم خودت دعوتنامه هارو بنويس مي گه بلد که نيستم
عيب نداره مامان شکل مادرجون و عمو داود و بکش بعد يه ساعت هم بنويس پيشش
خلاصه که تو يه برگه ي کوچيک يه عکس کشيده و نوشته 8 رو يکي ديگه مثلن يه دختر کشيده نشونم مي ده و مي گم خوبه ولي خودش مي گه :اي واي پس دستاي مادرجون کو
دعوتنامه هارو برده و شب مادرجون و داود اومدن لودر ببينن
داود مي گه: اين لودر دست از سر ما بر نمي داره
فيلم که پخش مي شه همه رو خودش هم توضيح مي ده
مادرجون اين لودره، اين کاميونه ببين چقدر بزرگه و....
يادم رفته از اون دعوتنامه ها عکس بگيرم ولي اين عکسو از اون کاتالوگا خودش گرفته و چسبونده پشت داريوش و عکس انداخته

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

نقاشي مدرن

نقاشی که همش مداد و کاغذ و ماژیک نیست اینم نقاشی دیگه از نوع کامپیوتری، نقاشي مدرن  

تجمع ناخواسته ي عالي


ماه رمضون و افطاری دادن یه تجمع ناخواسته ی عالی برای بچه های فامیل حساب می شه این افطاری دایی دیگه آخریش بود ولی خوب افطاری بود برای بچه ها چه آتیشا که نسوزوندن  
                        مائده ،يگانه (دختر خاله رقيه) حنانه (دختر محمود پسر عموي دده) فائزه ،اميرعلي، کورش
                        پس کو!؟ يلدا، چکه باران، اميرحسين

بوگاتي سياه - سورپرايز بزرگ


وقتی 4شنبه می رییم خونه دایی ولی
می زنن دوتایی (کورش و مائده) دخل کالسکه ی عروسک چکه بارانو می آرن حالا باید کورش یه چیزی به جاش براش بخره و این یعنی گذشتن از یه جایزه که قرار بود به خاطر شستن سه باره ی 206 با آب پاش براش بگیریم کادو رو خریدیم و مدام با خودش تکرار می کنه که به جای جایزه مجبور شده برای باران خرید کنه و این یعنی یه بچه ی ساکت و غمباد کرده ولی یه سورپریز هم هست

بابا برو یه عکس از یه چیزی که رفته زیر تخت بنداز

وقتی می ره و ماشینی رو که باباش براش گذاشته زیر تخت می بینه با ذوق هم عکس می اندازه هم برش می داره و ما که می خواهیم به روی خودمون نیاریم با این جمله روبروییم که اینو بابا برام خریده گذاشته زیر تخت خودشون همه چیزو می دونن اینا بچه های سیکل گرفته ی این دوروزمونه ان تازه اونکه برای تازه به دنیا اومدشون صدق می کنه حالا این 5 ساله حتمی لیسانس داره