۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

شوک

شوک خیرالنسا هنوز هست که نوبت آرزوست. خاله ام زنگ زد و سر و ته حرفش به قسمت و قدرت خدا بر می گشت. من باید طرف مهدی را بگیرم. من خواستم که مثل آنها نباشم خدا هم کمک کرد ولی آرزو می خواهد یا نه؟!
همبازی دوران کودکی. پسر خاله. کارمند بانک ملت. هیچ کدام حقیقت را پنهان نمی کند. امیدوارم تصمیم درستی بگیرد. می دانم کاسه کوزه ها سر من شکسته خواهد شد پس بهترین را برایش آرزو می کنم13/3/86 ساعت 12

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر