۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

از رفتن یک تن چقدر تن هاییم

امروز 18/8/86 جمعه ساعت نزدیک 9 ولی داریوش حال بیدار شدن ندارد کورش بازی می کند و من می خواهم قضیه خواب داریوش؟؟؟ را بنویسم رفتیم هشتگرد کورش را بردم روی سن شعر خواند حوصله اش سر رفته بود رفتیم دنبال غلطک یادش بود که خاله موقعی که می آوردتش انجمن برایش غلطک خریده شاید مغازه اش هم یادش بود حمیرا افشار را دیدم دو تا بچه داشت یکی از بچه های دبیرستان محمد و زنش فاطمه عسگری انگار دنبال چیزی می گشتند بچه ها نگران شده بودند مامان می گوید رفتم خونه شیرین ننه بیرون نمی رود حتا مسجد دایی ولی ماهواره خریده ولی لیلا وقتی بچه ها آنجا هستند احساس ناراحتی می کند کورش خاله را خوابانده یواش می آید توی اتاق و حالا دیگر برویم حرفش است.
پیچ را رد می کنیم دیگر کسی نیست تا از روی جدول کنار خیابان برخیزد و دست تکان دهد داریوش یواشی نگاه کوچه می کند و می گوید پسر رفت که رفت و بغض تمام وجودم را می گیرد یاد حرفهای لیلا و مامان می افتم و آرزو که گفت بگو دیوونه است احمد را می گفت و من یاد حرف خودم می افتم که گفتم آرزو اینها ژن اش را دارند باباش، دایی باباش، احمد و چرا زیر بار نرفت و چرا مهدی رفت تا او به این نتیجه برسد؟
از رفتن یه تن چقدر تن هاییم

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر