۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

داستان های من و قصه ی دوست پیدا کردن تو

دیشب تا دیروقت بیدار بودم چهارتا از داستانها را تایپ کردم یکی یکشنبه، یکی گلنار، یکی چندشنبه، یکی هم این آخری که در مورد زری بود اسمش را نوشتم آوازهای بکر...
پریسا گفت شوهر کرده و چقدر خوشحالم که این اتفاق افتاد همیشه برای کسانی که مشکلی دارند باید بیشتر امید آسایش داشت. آرایش آنچنانی می کرد ولی نماز می خواند نشسته بیچاره از زور بی کسی به چه راه ها که کشیده نشده بود دوستیش با آن مامور نیروی انتظامی آخری بود همیشه شاکی بود می گفت شما با من فرق دارید ولی من با شما از همه راحترم یاقوت گفت باور می کنی کسی برود خانه ی یک مرد مجرد و او کاری باهاش نداشته باشد چقدرش را به ما می گفت ماجرای تجاوز به مژگان رو اون گفت دنبال دکتر می گشتندو ماجرای خون خر که توجه اش را جلب کرده بود حالا کجاست؟اصلن چکار می کند این تنهای تنها وقتی داستانش را می نوشتم انگار همین دوروبرها بود و مرا می پایید. به رقیه زنگ زدم آدم نمی شود این دختر می گوید می خواهد بچه بیاورد آن هم دومیش را. من که توانایی اش را ندارم اصلن اوضاع روحی خوبی ندارم تازه وقتش هم گذشته می شود دردی روی دردها. امکانات مال اش را هم نداریم. می روم باشگاه خوب است اگر کورش بگذارد باید فکری برایش بکنم با هیچ کس بازی نمی کند نمی دانم دوست پیدا کردن چرا اینقدر سخت شده. باید بروم سراغ همسایه اسم دخترش عسل است یکی دیگر هم هست پویا، پوریا همچین اسمی دارد خبری از مهری نشد ذوق کرد زنگ زدم ولی خبری نشد فکر می کنم باید به زور ببرمش خانه یگانه، خانه بردیا، خانه امیرعباس! تا چه پیش آید
23/5/86 ساعت14

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر