۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

و خدایی که در این نزدیکی است

می نشینم لب حوض
گردش ماهی ها
روشنی، باغ
و خدایی که در این نزدیکی است
امروز دوشنبه است هشتم ماه آرزو نامزد کرده بی خبر تنور داغ بود خمیر را چسباندند. ام البنین آنقدر نگران و مضطرب و عصبانی است که تمام مدتی که با من حرف می زند یک بار هم سراغ کورش را نمی گیرد گفت: مثل خیرالنسا فایده ایی ندارد حرفمان را گوش نمی کند خسته شده تقصیر مامانم است. این عضو جدید خیلی قدیمی است از ما نیست با ما نیست کناری مانده چشم به راه ما، تاوان ما چیست به عکس یادگاری سه نفره ایی فکر می کنم که مقنعه به سر خودکار بدست با مانتوی توسی و کاپشن چارخانه کوچک.... چه کودکی بدی بود کفشهای سیاه را می پوشیم و تق وتق صدا می دهند و فکر می کنیم کی بزرگ می شویم تا ان تق تقی ها مال ما شود آنقدر پوتینها آبی با خز سفید را نگه می داریم تا موش لانه اش کند و خودمان نتوانیم بپوشیمشان. چوب توی حلب بسوزد و اکسیژن کم بیاید و یکی پیدا شود ما را ببرد دکتر، بزرگتر که بشویم بیشتر از خود مواظب پول هایمان باشیم تا کم نیاید. خوب باشیم در آشپزخانه برای تمام عمر متاسفم که هیچ کدام عوض نشده و تنها شکلش تغییری نه چندان با اهمیت
سمیه زنگ زده و اعصاب همه را به هم ریخته 7 صبح 8/5/86
این یکی هم موضوع خوبی است برای نوشتن گاهی اوقات آدم حسابی گیر می کند همه جوری فکر سرش می زند فلان کار را بکنم فلان کس را ببینم فلان زنگ را بزنم کِی بود زنگ زد اینجا کورش نبود چقدر گریه کردم و به یداله گفتم او کسی است که پشت همه است و حالا دیگر مشکوک به آن حس . با خود فکر می کنم نظر داریوش چیست. چرا هاجر می خواهد شهید باشد و هر چه مظلوم تر بهتر. چرا 4 نون نکبت دست از سر ما برنمی دارد چرا شکم بادکرده اش را برنمی دارد برود و غلط کردن مفهوم عینی تری بیابد. کدام بچه رابطه ساز بوده چه بسیار بچه ها که در یک لحظه ی غفلت تخمشان گذاشته شده و چه بسیار زنها که پشت همین غفلت زدگان قایم شده اند. این یکی را یک جور دیگر باید بنویسی تمیزتر از همیشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر