۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

فیشن فیشن وواوی...

فیشن فیشن وواوی....این را عروسک پویی می خواند که روی کنده ایی در حال پارو زدن است وعلی (داداش خانم طهوری) برای کورش خریده داداش خانم طهوری.


سه شنبه داداش خانم طهوری (برای مراسم ختم می رویم تهران آذر و مامان آقای امیری همینطور خسرو و آقای وکیل زاده و چندتایی از همکاران بابا خانم کبریایی انگار آمده اند کورش پیش بابا می ماند چقدر سنگین و سهمگین است اینگونه مرگ مادرش تا شده انگار و درد دارد اینگونه مردن )همین طور مامان زن دایی نیره فوت کردند چه شد که این مرگها را برای یادداشت انتخاب کردم.
از قطار که پیاده می شویم می رویم قهوه خانه چای و سرشیرو عسل و نمی خوریم یعنی نمی توانیم بخوریم. سرشیر توی پیاله مانده و بابای رقیه مدام غرولند که: چه جوانهایی چرا نمی خورید ما که جوان بودیم ال بودیم و بل بویدم ما هم که خنده مان گرفته و او که ناراحت و عصبانی شده می زنیم بیرون.
باروبندیلها خانه پسرخاله ی رقیه است و پسرش یونس راهنمای تور همه جا می رویم امامزاده و پل و بازار و بناهای قدیمی و ...بعد هر کدام یاد فامیلهای داشته و نداشته می افتیم و بین این فامیلها مادر زن دایی در دسترس تر است هادی هم هست و خاله نرمین، ناهار به زور نگه مان می دارد مویزهای روی دار درون کیسه های سفید است ولی برای ما کیسه ها را می آورند پایین تا بخوریمشان و چه مزه ایی دارد این مویزها
می رویم چکان عکس می گیریم لای برگهای درختان تنومند گردو که زردی برگهایشان صحنه ایی باشکوه را آفریده (عکسش سوخت همان که زهرا تکیه داد به درخت و غم عالم ریخت توی چشماش گفتم این چه قیافه ایی که گرفتی و او خندید و من عکس گرفتم) بعد هم دعوا با آن بی شعور دوچرخه سوار و چه خجالت آور بود که من و زهرا ایستاده بودیم و رقیه کتک می زد و ما فقط می گفتیم ولش کن بیا بریم.
مرغ دریایی می بینیم نه دریاچه ایی در کار است (حتا مصنوعی) و نه تالابی یا چیزی از این دست ولی مرغ دریایی روی رودخانه وسط شهر بالا و پایین می رود می گویند می خواهد بروید دریاچه ارومیه و فقط اینجاست تا استراحتی کند بعد از پروازی طولانی و این غریبه ی چرا تنهاست ؟
رفتیم خانه دختر خاله ی رقیه با آن پسر پررویشان یک عروسی هم بود فکر می کنم همان فامیل دوم رقیه خورشت قورمه سبزی درست می کنند منتها با تره خیلی عجیب به نظر می آید ولی فوق العاده خوشمزه است (در خانه کوچک پسر خاله یک اتاق کوچک هم هست که عاشیق یاحی «یحیی» و زنش در آن زندگی می کنند چگور بالای خانه آویزان است و دل مرد که آویزان مانده بین مریضی و رفتن زن و سازش که حالا بی صداست برایمان از عروسی هایی که رفته می گوید و از زنش که چقدر از بیماریش نگران است و نمی تواند دعوت های زیادی را که برای عروسی دارد قبول کند و طرز فکرش از همه جالب تر است که می گوید من آدم خوبی هستم تمام عمر خلق الله را خندانده ام برایشان در شادی ها ساز زده ام و آنها را شادتر کرده ام بر خلاف آخوندها که همیشه منتظرند تا کسی بمیرد و آنها خوشحال شوند- زنش همان سال به رحمت خدا رفت و یاحی ساز نزد تا به سال زنش نرسیده خودش هم رفت )
می رویم پیش هادی و مادرش آنها راهیمان می کنند بابای رقیه کجاست نمی دانیم ولی می آید می گویند از یک ایستگاه دیگر سوار خواهد شد. می رویم ایستگاه و آنجاست که یوسف را می بینیم چه زیباست این یوسف و چه با ادب نوار خریدیم برای حسین آقا راننده ی شرکت و قاب عکسی برای کورش هنرفکر عکس پاریس کوچولویش را –دعوای مان شد با آن زنیکه که گفت سه تا پسر با سه تا دختر و زهرا که گریه می کرد و از جلو می رفت و آن زن که تمام کوپه ها را با غرغرش پر کرده بود و یوسف که آرام پشت سر چمدانهایمان را می آورد. آخرش پرسید این خانم واقعن آشنایتان است و رقیه گفت: بله و رفت و چه خجالت زده ما خود را ثابت کردیم و چرا آن زنیکه همه را از قماش خودش دید و آخرش گفت که فکر می کرده آن پسرها به زور ما را با خود به آن کوپه برده اند و ما نمی شناسیمشان. طعم مربای به، مربای سیب و طعم تجربه ایی تلخ همیشه هست حتا به تمام روزگار ماندگاری در این جهان ناسازگار، نامتوازن، نامیزان،
خودت همه چیز را می دانی ولی....
سه تیغ را جوری حرکت می دهی که بیشتر به تصادف شبیه باشد تا قصد صورتت را که موقع اصلاح می بری یا حتا خال کنار بینی ات را و خون که می زند بیرون و تو پنبه پشت پنبه می گذاری رویش قلمبه قلمبه پنبه گیر کرده و تو به بازی نابرابر تیغ و تن ادامه می دهی حالا سروکله اش پیدا شده خونت قرمزتر از بقیه است یا روشن تر؟
هیچ خونی را به یاد نمی آوری یادت هست خون دماغ می شدی ولی نمی دانی چه رنگی بود حتا پای بردیده ی صبری که شیشه را از آن درآوردی و دستت را گذاشتی روی آن تا نبیند و تو فشار دادی و لای انگشتات پر از خون بود قرمز تر از این یا روشن تر از این؟!
حالا چه فرق می کند کم رنگ تر یا پر رنگ تر تو همیشه زرد بودی. عکسهای بچه گی ات شبیه عکسهای قدیسهاست و عکسهای سه در چهار مدرسه را دوست نداری گوشهایت بزرگتر از بقیه بچه هاست با این کله ی تراشیده. ت. قدیس که نیتی بلکه بل گوش هم شده ایی. خون روی تیغ را می شویی. مواظبی که خون دستت به غیر از ملافه را کثیف نکند. باید دست می کشیدی و ملافه را صاف می کردی آنقدر صاف که رد تیغ رویش بماند دستت را بلند می کنی خون لیز می خورد پایین تا آرنجت رد می اندازد و بعد می افتی روی لباس ها و فرش. وقتی همه چیز تمیز است وقتی ملافه صاف است تو ملاحظه اش را کرده ایی. حالا هم مواظبی قطره های کوچک و بزرگ ملافه را رنگین می کنند یک قطره دو قطره چند تا روی هم. فکر می کنی به در که باز شود و مامان بدود و فحشت بدهد چند ضربه ایی هم بزندت و بعد بخواباندت روی تخت و گور بابای کثیف شدن ملافه جرش بدهد و مچهات را ببندد و آن سه دکمه ی لعنتی را آنقدر فشار دهد و تو دیگر هیچ نفهمی. او را هم نبینی که تلفن را پرت می کند و می دود سراغ همسایه ها. تو پدر را ببینی با همان سرووضع روغنی لباس سیاه کثیف ولی نه! با سفیدترین لباس که مهتابی است و باز به زندگی نکبتی او و کامیونش فکر کنی که آنقدر ازش کار کشید تا از دستش خسته شد و یک روز انتقامش را از او گرفت. آنقدر عقب آمد تا سینه اش جایی برای نفس نداشته باشد. خودت همه چیز را خوب می دانی ولی....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر