۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

ماه مهربان!

امروز هشتمین روز از ماه مهر ماه مهربان است. تمام این مدت دل و دماغ نوشتن نداشتم :
فکر لباس خریدن و لباس دوختن و عروسی رفتن. ورق می چرخه و لیلا زنگ می زنه همیشه بی خبری بهتر از خوش خبریه. می دویی پایین و و مامانو بغل می کنی پسرخاله ام دامادمون. هنوز باور نکردی پراید جلوی پات ترمز می کنه و تو سوار می شی حس قشنگی این روزا دوروبرت هست ولی انگار مال تو نیست دست می بری کمربند. دستت سر می خوره بعد هم می ره بالا و دستگیره رو می چسبی به تفاوت زن و مرد تو حلقه عروسی فکر می کنی و به گردنت که کج کردی پیش رئیس و من و من می کنی می گه پس کو شیرینی. تو هم می خندی دستتو می بری طرف چشمات. حالا باد می ریزه توی چشمات و تو دنبال بالابر شیشه پایینو نگاه می کنی و بعد....
این اتفاق خیلی بد بود فکر کنم هر کسی جای من بود شاکی می شد چند نفر از اینایی که اومدن برای تشیع جنازه. داشتن من و آبجی بی نوامو ارزیابی می کردن این مصیبت تا کجا دلشونو سوزونده.
آرزو رو بغل می کنم و گم خوب کاری کردی به حرف من گوش ندادی روسری سیاه توی دستام می مونه همه می گن ما نمی تونیم ببریم بدیمش به شیرین ننه می گم بدید من نگاه شیرین ننه منم نمی نوتم شنیدم رختخواباشو سوزونده. تنهایی یه دردیه که هیچ کس نمی تونه درموردش حرفی بزنه!
می رسم خونه درو باز می کنم و یک راست می رم حیاط خلوت. جاجیم و کنار می زنم و رختخوابای گل مخملی و پتو سبز رو می ندازم از رو تخت پایین. کشون کشون می برمشون تو حیاط دلم سوخته کبریت توی دستام می لرزه لرزش مال تردید نیست مال پیری یه یه جایی یه صندوقچه هست خیلی وقته یه کفن توشه و یه جایی یه قبر خیلی وقته گللای خوردوشو نشون همه می ده آتیش آلو گرفتهدودش از دوتا ساختمونم بالاتر رفته می شینم به خیال اون شب اون شب می سوزه و بالا می ره در می زنن همسایه است اشکامو پاک می کنمولی در که باز می شه انگار دروازه اشکام هم باز شده سوری می گه ننه چکار می کنی ترسیدم. خودمو می رسونم به آتیش. حالا دیگه همشون سوختن. بوی بدی می آد. سوری خانم آفتابه رو از گوشه ی حیاط بر می داره. اشکاش می ریزه توی دامنش و آب روی آتیش.
هنوز یه چیزی هست که نمی تونم گریه کنم جام تنگه و عادت ندارم پیش خانوما راحت بشینم. راننده قضیه تصادف رو می گه پسره بچه همین خیابونه مهدی خانی گوشام تیز شده یواشی می پرسم چی شده مگه می گه خبر نداری. نصف راهو اومدم تو خیالم سر و وضع خونمونو مامان و بابام و عمه ام می آد جلوی چشمام یه چیزی ام هست باید چیکار کنم حالا رسیدیم می آم پایین جلوی کوچه روی دیوار عکس اونه توی اون قابای لعنتی همیشه ازشون بدم می اومد می رم طرف خونمون از گوشه ی دیوار همه ی کوچه بزرگ و کوچیک دارن اومدن منو نگاه می کنن دیگهنزدیک در حیاطم که دختر داییم می دوه و بعدش از خونه ی عمه ام مامانمو می بینم که می یاد سیاه پوشیده صورتشو چنگ زده می آد طرفم. می خواد بغلم کنه خودمو از زیر دستش بیرون می کشم و می رم طرف خونه ی خودمون خونه شلوغه. می رم و یه گوشه می شینم. همه از بیچارگی من و سرباز بودن و شوکه شدنم می گن بابام می آد کنارم. کی بهت گفت؟ راننده همه لعنت می فرستن بر پدر اون راننده و فکر می کنم اگه اونم نمی گفت یکی پیداش می شد. اصلن اشکم در نمی آد نمی دونم چرا اصلن چرا باید گریه کنم به گروهبان گفتم آخر هفته بذاره برم عروسی پسر عمه امه اونم راضی بود گفت زودتر ام رفتی رفتی فقط با شیرینی برگرد. مامان اصرار می کنه برو پیش عمه ات. پاهام کش اومدن لیلا هم خم شده داره پوتینارو در می آره یکی آب می ریزه رو پاهام پامی شم خونه شلوغه عمه مو که می بینم حالا اصلن حالیم نیست اشکا خیلی وقته اومدن صدای گریه ام می پیچه توی گوشم نوبته ام که بود نوبت من بود تا ساق دوشش بشم حالا کنارش توی قبرستون زار می زنم.
داداشم مرده تصادف کرده هر کی رو می بینی زار می زنه عین خیالم نیست نه که عین خیالم نباشه با همه فرق دارم. بعضیا می گن شوکه شدم ولی خودم می دونم چه مرگمه ما برادر بودیم ولی خیلی باهم فرق داشتیم وقتی زندان گوهردشت بودم اومده بودم ملاقاتم گفتم من کاری نکردم مامان گریه می کرد ولی اون با تحقیر نگاهم می کرد فش می داد می گفت آبرومونو بردی سر مامان داد زدم که اینو واسه چی آوردی فکر کرده خری شده رفته بانک کت و شلوار می پوشه. ناراحتی نمی اومدی من همینم صندلی رو کوبندم لبه ی دیوار و با عصبانیت رامو کشیدم که برم. دست کرد توی جیبش و یه بسته پول داد به مامان بعدم رفت با غرغر شب بود که با پولا سیگار خریدم. پکی می زنم به سیگارو می رم تو اتاق کوچیکه زیب کاور کت و شلوار و می کشم و دستمو سر می دم از یقه تا پایین شده بود وقتی زنده بود دست بکشم روی کت اش روی صورتش سال یک دفعه اونم اگه سر کار نبودبابام بوسمون می کرد ما هم بچه های همون باباییم یاد نگرفتیم محبت کنیم اونم نکرد شلواراشو تنم می کردم و اونکه دنبال شلوارش اومده بود منو قاطی رفقا می دید و دم نمی زد داداشم خوش سلیقه بود کت و شلوارو در می آرم و با انگشتام انگار که بخواد بشکنه جابجاش می کنم وسوسه شدم تنم کنم کت و شلوار دامادی که نامزدش گفت رفته از گرونترین مغازه خریده اونم خندید که ما اینیم خانم خانما
جلسه ی فرمانداری بازم با تاخیر شروع شده. حرفای همیشگی رئیس آموزش و پرورش می خواد دستمال کاغذی رو خالی کنه تا شاید جایزه شو پیدا کنه و جهاد کشاورزی خوبه اسمش کشاورزیه. بایه ولعی میوه می خوره انگار از قحطی در رفته موبایلم زنگ خورده رمزشو باز می کنم تا ببینم کی زنگ زده یه شماره با پیش شماره هشتگرد افتاده ولی آشنا نیست دلم شور می زنه لیلا قبل از جلسه زنگ زده و گفت خاله خونه ماست می گه مهدی نرفته سرکار گفته بود بیام و باهاش بریم محل کارش. کار مسخره ایی به نظرم رسیده بود گفته بودم نمی تونم بیام شماره دوبار زنگ می خوره و یه آقایی خیلی رسمی صحبت می کنه انگار شما زنگ زدی بودید؟
می گه این شماره شماست بله شمارو رو از روی فیش می خونه فیشو می دم به مهدی و بهش پولشم می دم نمی خوام اولش فکر دیگه ایی بکنه حالا وقتی فیش دست یکی توی پاسگاهه بایدم سوار شم اولین ماشینی که می بینم و خودمو برسونم خونه اونجاست که ببینم هیچ کس نیست و زنگ بزنم به داداشم و اون بگه برم بیمارستان و من دنبال تاکسی بدوم و خودمو برسونم بیمارستان و خاله مو ببینم که زار می زنه و همه که اونجان من و نگاه کنن و من بگم چی شده و اونا بزنن زیر گریه و داداش بزرگم بغلم کنه و یه ماشین از اون ماشینای مرده شور خونه بپیچه و سوار ماشین بشیم و بریم قبرستون انگشتامو نگاه کنم که حلقه هنوز توش نرفته و به سفارش گل و لباس عروس و مدل عروس فکر کنم و بخندم به شلوارش که از تنش می افتاد و دراز بود و داد کوتاش کردن و به شکم قلمبه ی خودم نگاه کنم که زده بیرون و گریه هام امونمو ببرن و یادم نیاد که خونمون دم قبرستونه و از پشت شیشه های مرده شور خونه نگاه کنم و بترسم چشام مات بشه و بیافتم و بلن بشم ببینم بغل خواهرمم که حالا باید سر کارش باشه و من که اینجا چکار دارم و باد بخوره توی صورتم و شیون همه رو باد ببره و بپیچ اونطرف تو بوته های خشک و خاک مرده پخش بشه توی سینه ام سرفه کنم و یادم بیاد که دستشو برد پشت صندلی زیر سرم بالای گردنم و سرشو گذاشت روی شونه ام و نخواستم بگم بردار و چند دقیقه ایی که گذشت انگار برق گرفته باشدش طرفم برگشت و گفت چرا می ریم دکتر من که چیزی ام نیست حالا که تو این حالم دیگه مریض نیستم بیا برگردیم.
تو خودت باید بری و یه گوشه شو بچسبی ماشین شهرداری واستاده جلوی کوچه. انگار تمام محله اومدن درای عقب ماشین باز شدن و تویی که باید بری و تحویلش بگیری. دوچرخه رو چرخوندی طرف کوچه تموم مسیر پیاده آوردیش تا اگه تو راه دیدیش خوشحالش کنی، جنازه اش رو دست جماعت رفته بالا واستادی هیچ خیالی نداری پاتو که برداری سکندری می خوری جماعت پرتت می کنن می خوری به دیوار روبرو مهدی رسیده خونه، تو هنوز با دوچرخه سر کوچه واستادی تا یکی از این بچه فضولا صداش کنه و اون بدو بیاد طرفت و دوچرخه رو برداره و بره توام بی هیچ توقعی از دور نگاهش کنی و داد بزنی که مواظب باش و شب دیروقت بیاد خونه و نخواهی که چیزی بگی تا خوشی اش تلخ نشه.
جمعیت ه.ل ات بده و بری و مهدی رفته تو خونه و برگشته و تو حتا نتونستی اون پارچه رو کنار بزنی و نگاهش کنی. همه اونا گفتن اینجوری بهتره و تو ظن ات برده که تصادف چه بلایی سرش آورده دستت شیلنگ و بگیری و آسفالت کوچه رو بشوری و خودتو بسپری به هوای گذران کوچه تا هم نفهمی زنت صبحی چی غرغر می کرد. هم دلت آروم شهف اون وقت یکی رو ببینی که پیچیده با ماشین تو خونه و ازت سراغ زنتو گرفته که خاله شه و تو بگی رفت ما که با هم حرفی نداریم نمی دونم کجا خونه ی خواهرش گمونم و دوزاریت نیفته که اینا بهانه است برای اینکه سوارت کنه و ببرتت بیمارستان و بعد تو با اون ماشین مهدی رو ببینی که داره با سرعت از تو دور می شه و نفهمی و فکر کنی که تنها وظیفه ات اینکه گناه همه چی رو بندازی گردن زنت و دیگران و نفهمی که اون رفته و حساب و کتاب دخل و خرج مراسم بیفته تو سرت و همه رو متهم کنی که چرا نمی رن و تنهات نمی ذارن و عین اون وقت که همشونو انداخته بودی بیرون لم بودی و رادیو گوش بدی کف از گوشه ی لبت بریزه بیرون همه متهم ات کنن که تو پدرشی و نفهمی که خیلی وقته با این عنوان صدات نکرده و خیلی وقته دیگه هیچ خرج و دخلی با تو نیست و خیلی وقته که تو مردی و توی نمردی و اونکه مرده اون که حالا گوشه ی قبرستون خوابیده و توایی که بالای قبرش منتظری تا مداح بخونه شایدم بذارن که توام بگی هر چی شده و تشر بزنی به زنت که میدونم مرده نمی خوام بمیری. ولی تو بهتر از بقیه می دونی که مریضی که پشت مریضی خودت قایم شدی که قاتلی بدون کشتن کسی همه شون می گفتن تو ذره ذره مارو می کشی حالا باید خوشحال باشی!؟ یکی به نفع تو و تو نمی خوایی تا کسی اینو بدونه حتا نامزدش که یکبارم قبولش نکردی، تو بهترین وضعیت همه رو انداختی گردن خودش و ندونستی که تحمل این همه برای اون که جوون بود سخته.
از پله های برج نگهبانی می آیی پایین بسیم زدن که بری فرماندهی دور نیست یکی رو می بینی که جات می آد از این اتفاقا برات نیافتاده. همش منتظری تا شب بشه و تو بری پایین و یکی بره بالا ولی وسط روز نه...!
چشماتو باز می کنی یاسره ناراحته ازش می پرسی جریان چیه میگه اومدن دنبالت اینارو همچین که راه می ره می گه نمی دونی تو صورتش چی میگذرهخودتو می رسونی فرماندهی در سبز پشت سرت بسته می شه و پسر عمه ی مامانو می بینی که اونجا تو اتاق گروهبان نشسته با دیدن تو بلند می شه پاتو از خبردار آزاد می کنی و باهاش دست می دی سیا پوشیده می گی چی شدهخ میگه بریم تو راه بهت می گم می گم چی شده کسی چیزیش شده صدای گروهبان می پیچه تو اتاق وسایلتو جمع کن برو خبردار می شی و می ری بیرون یه نگاهی ام می کنی به سلیمان و دلت هزار راه می ره احمد تصادف کرده مثل لون چند وقت پیش بابام که خونه بود و مامانم که چیزیش نبود یاد مادربزرگ می افتی و اشک توی چشمات حلقه می زنه می گی حتمی اونه ساک کوچیکه رو بر می داری و از در خوابگاه می زنی بیرون سلیمان و می بینی که می ره طرف در خروجی می ری دنبالش قسم اش می دی که بگه چی شده با ناراحتی سرشم پایین مونده که می گه جاجا مرده یادت نمی آد جاجا کیه خودش می گه شیرین ننه اشکات می ریزن پایین دلت شور افتاده یه چیزی انگار مجبورت می کنه که باور نکنی شیرین ننه گزینه ی خوبیه برای عزراییل مثل همه پیرمردها و پیرزنها سلیمان آمده دنبال تو پس از فامیلهای خیلی نزدیک یکی رفتهپیرتر از ننه ندارید می روی سراغ مریض ها خدا را شکر کسی نیست بابات می آد جلوی چشمت با آن کف بیرون ریخته از دهان می بینیش روی تخت بیمارستان ولی جمعه که حالش خوب بود از موقعی که بیمه بیکاری می گیره خیلی بهتر شده مامان خدا رو شکر سرومورو گنده بود می روی سراغ خاله و دایی و عمه ها
آخر سر به خودت می گویی این جوری نمی شود و دست به دامن سلیمان می شوی که من طاقتش را دارم بگو کی مرده اسم می بری یکی یکی احمد، عمو رحیم، ربابه، عمه... منصور کی؟... بگو کی؟
همه را می بینی در حالات مختلف آخرین باری هایی را به یاد می آوری که دیدیشان و تازه فکر می کنی که چه بد که مدتهاست خیلی هایشان را ندیده ایی و چه فامیلی هستی تو. دیگر پیچیده ایی توی خیابان یک کیلومتر دیگر مانده سرت سمت راست را می پاید به فکر پارچه سیاه و اعلامیه یک جایی بیرون از کوچه از ماشین می پری پایین پاهایت قفل شده انگار تمام محله پاهایت را نگاه می کنند راه نمی روی نمی توانی اسم همه را گفتی خدا را می دانی که چرا همه را به یادت انداخت و یادت نیفتاد که کسی هست خانه تان به اسم مهدی که صبح ها می رود سرکار و پراید او را بر می دارد و می برد و هیچ وقت نمی بینیش خاکش را می ریزند پشتت که سرد است شوکه شدنت درمان دارد چند سال است همه ی آنها را که اسمشان را گفته بودی برای پیدا کردن یک اسم دور هم ندیده ایی فکر می کنی کجا بروی وقتی تمام این اتفاقها افتاده دستت را فرو می کنی توی جیبت برگه ی دعا را درمی آوری مامان موقع رفتن این را بهت داد به مهدی هم داده بود داشتی می خواندی تنها که هستی بهتر از آواز خواندن است به آرامش دوروبر برج نگهبانی فکی می کنی و به غوغایی که تو نبودی و خانه و زندگی ات را گرفته.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر