۱۳۸۸ دی ۹, چهارشنبه

مسافرت به شمال

عهدمو شکستم الان تو راه شمالیم منتها با اتوبوس قراره با همکارای بابا بریم رامسر الان دی ماهه ولی هوا خیلی خوبه من و تو با ماشین عمو علی می ریم سر چهل پنج متری و اونجا سوار اتوبوس اداره بابا می شیم
سید هست با محمد و زهرا و مامانش همین طور امین و خاله آذر خانم متقی و آقا بهمن آقای نجم و زهرا و مرجان جون و خانم نوایی همه از اینکه ما هم تونستیم باشیم خوشحالن و تو هم اولش بق کردی و بعد یخت یواش یواش باز شد همشم به خاطر محمد بود که کلی پوکه داشت آدامس می خرید با بستش و یکی یکی می داد به تو توام می خوردی و می گفتی یکی دیگه ولی باید اون جویده شده رو می دادی اون می شد پوکه
12ساعته تو راهیم( 13/30-21)خسته و کوفته دیر وقته که می رسیم باید بریم تو اتاقا مستقر بشیم و بریم برای شام
شام همه دور هم می شینیم اینجا هتل انرژی اتمی تو رامسره هتل تو مرز چابکسر و رامسر ساخته شده برای روسایی که قدیما برای این سازمان کار می کردن
جای خیلی باصفاییه یه سوییت کوچولو با دوتا تخت
یه ناهار خوری که روبه حیاط پنجره ی یکسره داره و کوهها از دور معلومن و خونه های شیرونی با بهترین رنگها زرد و نارنجی و قرمز یه جایی اون بالاها یه تله کابینم هست که انگار کار نمی کنه
حیاط پر از دار و درخت با یه محیط بازی و چند تا دوچرخه که به کمک امین سوارش می شم
روبرو همچین که خیابونو رد کنی یه زمین خالی هست و بعدش دریا
ولی الان موقع خوابه تا فردا
اینجا یه برنامه هست لیستی ازگردشها و بازدیدها برای3 روز
بازدید از موزه و آبگرم: صب صبحانه خورده و آماده، سوار می شیم تا بریم موزه «کاخ موزه» موزه که چی بگم دوتا اتاق که معلومه سرایدار این ویلا تو شمال توش زندگی می کرده اینجا که بهش می گن کاخ در اصل یه خونه ویلای با دوسه تا اتاق اضافه تر و وسایل های شیک و مرتب تازه تو موقع خودش نه الان نه یه کاخ که وقتی صحبت از کاخ می شه یاد کاخ کرملین و کاخ سفید می افتی و حتا دورتر از اونها کاخ آپادانا اون عظمت و شکوه کجا و این ویلای چند خوابه کجا!
تو موزه یه سری وسایل قدیمی از وسایل کشت و کار گرفته تا انواع خشک شده ی محصولات کشاورزی و از همه جالب تر یه سری مدرک وو پرونده هست از کارنامه پنجم ابتدایی یه دانش آموز و یه شکایت نامه از پسرهایی که برای دخترای مدرسه مزاحمت ایجاد کردن
کورش و زهرای نجم می شینن روی ایون و از داریوشمی خوام که ازشون عکس بندازه
بعد همگی راه می افتیم طرف کاخ موزه ولی تو بد قلقی می کنی که من نمی آم داریوش مجبوره بیرون نگه ات داره یه سری تابلو از نقاشای درجه 3 یه دوجین چینی های فرانسوی و مجسمه های اروپای شرقی و چند تا در که تو حق نداری بازشون کنی ؟
میآییم بیرون و حس پرتقال خوری دست از سرمون ور نمی داره محمد و امین و آقای نجم تنها راه ما برای رسیدن به پرتقال آقای نجم می ره بالا و حالا نچین کی بچین خلاصه که از شاه فقید باید یه پرتقالی به ما برسه! تو هم رفتی تو شمشادا دنبال اونایی که از بالا افتادن
می ریم آبگرم تو می مونی دم در پیش آقا بهمن و خانم متقی مامان با آذر و زهرا و خانم امیری می رن باباهم با محمد و امین و خسرو وقتی برگشتم همه گفتن که پسر خوبی بودی
تو اتوبوس تو می خوابی و ماهم بر می گردیم هتل
شب دور هم جمع می شیم اتاق ما تو و زهرا کوچولو روی تخت ورجه وروجه می کنین و محمد و خاله آذر رو حسابی خسته می کنین بابا گرم صحبته ولی دیروقته و فردا باز بازدید هست
برنامه یه تور«سفیدآب» رو نشون می ده یه منطقه جنگلی تو دل کوه منظره های عالی، وادارت می کنه همش بیرونو نگاه کنی توام مدام از سر اتوبوس می ری ته و باز از اول بعدشم بغل بابا خوابت می بره رسیدیم نه سفیدآب یه جایی همون دور و بر انگار بقیه اش رو باید پیاده بریم که هیشکی حال پیاده روی نداره تو غرغر می کنی و منم مانیا رو صدا می زنم تا باهات بازی کنه اونو و خونوادش هم با ما همسفرن
راننده ها آتیش روشن کردن و بقیه یا عکس می اندازن یا محو طبیعت شدن برت می دارم و می ریم پیش آتیش تا گرم شی آقای محمدی باهات حرف می زنه و تو یه چوب دستته و خاکارو جابجا می کنی باباهم می آد پیشمون وقتی فیلم می گیرم دیگه نمی تونم هوای تو رو داشته باشم کم مونده بری طرف دره که بابا برت می داره و میره تو ماشین و منم مجبوری دنبالتون
داریم برمی گردیم که ماشینو نگه می دارن برای ناهار آش رشته و دوغ بخرن
من می برمت پیش ماهی هایی که توی حوض کنار آش فروشی هست هم می خوای با چوب بزنی به ماهی ها و هم تا تکون می خورن می خوایی فرار کنی امیدوارم تو ترسو نباشی یاد دایی می افتم که تا یازده دوازده سالگی از گربه می ترسید رفتی آبو باز کردی و خودتو خیس کردی بازم بابا فکر می کنه من مراقب نبودم و باز من تورو برمی دارم و می رم تو ماشین تو هم نه آش می خوری نه چیز دیگه حالا فکر کنم حسابی گشنته
وقت شام که می شه یکی بقیه رو خبر می کنه خیلی موقع ها تو از این میز به اون میز میری و با کسایی دوستی که من نمیشناسمشون بابا و مامان مانیا می نشوننت پیش خودشون تو ماهی نمی خوری و یه بند سیب زمینی میخوایی اگه غذا برنج باشه راحتره آقای نجم ماهی دوست نداره و همه سر به سرش می ذارن
یه کوچولوی دیگه هم هست فکر کنم اسمش امیره یا چون تو تائیدش کردی من فکر کردم امیره
تو برنامه چند تا ساحل هم هست «توسکاسرا» یکی از اوناست تو خوابی و همه رفتن من و تو توماشین می مونیم یه ساعتی هستیم که خدمتگزاری که باماست می آد و منو تو هم می ریم ساحل چند تا غرفه که خرت و پرت می فروشن از گوشواره های صدفی گرفته تا مرغ دریایی خشک شده و غذاهای آماده محمد با پوکه حسابی تورو از راه به در کرده می ره و با چند تا پفک بزرگ بر می گرده
وقتی داشتیم آماده می شدیم می خواستم باروبندیل زیاد نشه ولی خب دور از چشم داریوش برات کامیون و بیلچه هم برداشتم و برای بابا هم دفشو گذاشتم حالا تو ساحل برامون دفم می زد
برنامه های شبانه هم بود به غیر از دور هم جمع شدن تو اتاقا یا حتا سالن لابی هتل که من و تو نمی تونستیم توش باشیم
شب و تاریکی و رفتن به ساحل شب اول محمد و امین و آذر رفتن شب بعد ماهم رفتم تو بغل بابا خوابت برد چشم چشمو نمی دید یه خرابه اونور جاده بود که اگه ردش می کردی می رسیدی دریا از تو حصارا هم باید رد می شدی با چه مصیبتی خواستیم آتیش روشن کنیم (ورقهای کنده شده از تقویم اون سال مربوط به همین تلاشه بی ثمره) شیطونی به همین جا ختم نمی شد پرتقال دزدی از همسایه و بالا کشیدن اونا با سیم و دوچرخه سواری تا ته حیاط و رد شدن ازدیوار و کندن نارنج از باغ همسایه که من و آذر و امین بودیم
شیطونی بی خطرم نبود آذر خورد به در اتوبوس و تو هم از دونه های اون گولا که تو حیاط بود خوردی از سرسره پرت شدی و یه بارم افتادی تو تایرای پشت حیاط که بابا فکر می کرد جای مناسبی برای بازی نیست چون مار داره
یه روز دیگه هم بود یه برنامه ی فشرده که کلافت می کرد رفتن به ساحل و بازدید از بازار تو هر دوتاش تو سوار من بودی غرغر می کردی راه نمی رفتی و باباهم کلافه بود از این سر بازار به اون سر بازار تو ساحل تراکتور بود برای کشیدن تور ماهیگیرا و تو زهرا حسابی با کامیونت خوشگذرونی کردین این وسط تو شده بودی دوست نسرین خواهر زهرا تو هتل که بودیم می رفتی اتاقشون و بیرونم گیر می دادی که بیا بازی کینم داریوش گفت با خاله هاش اینجوری و اینکه از نسرین جدا نمی شه
برگشتنی هوا سرد بود و تو هم یه صندلی دوتایی رو برای خوابیدن اشغال کرده بودی لباسای گرمت کم بود برای همین بابا کاپشن خودشو داد بهت لاهیجان مجبورم کردی برم تو یه آموزشگاه و تورو ببرم دستشویی چند تایی هم عکس انداختیم این ورتر از شیطان کوه بابا کلافه شده بود که همکاراش مونده بودن تو صف و توهم بی خیال همه چی دنبال زهرا کرده بودی و می خندیدی
نزدیکای کرج زنگ زدیم عموداود تا بیاد دنبالمون همه کم و بیش رفته بودن تو پتوهاشون و تو هم نیمه خواب بودی و خسته
سید و امین وسایلارو تا ماشین عمو داود آوردن و رفتن تو هم انگار خواب از سرت پریده باشه داشتی سوالای عمو داود و جواب می دادی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر