یه عکسهایی تو خونه های قدیمی پیدا می شه و عین اونا دیگه نیست انگار دیگه کسی نمی خواد از اون عکسا بگیره یا من و داریوش این جوری شدیم باباها خسته و کوفته خونه می
رسیدن و کمترین وقتشونو با پسر و دخترهاشون می گذروندن و حتا به این دختر بیشتر شک دارم که کسی باهاش وقت می گذرونده یا اون برای بقیه وقت می گذاشته خلاصه که یه روزی می رسیده و همین پدر می رفته حموم و سلمونی و کت و شلوار شیکشو می پوشیده و از زن خونه هم می خواسته که پسرو آماده کن می خوام بریم عکاسی و این عکاسی و اون عکس که قابش می کردن رو طاقچه ها بود تا اون بچه با همون سختیا و بدبختیا بزرگ شه و وقتی می خواست خونه و زندگی تشکیل بده اون عکسو که حالا نه رو طاقچه که شاید لای یه آلبوم قدیمی توی چمدون قدیمی تری بود یاد یه گذشته ی به درد نخور ولی سرشار رو براش زنده می کرد و ممکن بود بخواد قابش کنه مثل قدیما تا به پسرش نشون بده که یه همچین مناسبتایی هم بوده لحظه هایی لبریز از عشق.....
رسیدن و کمترین وقتشونو با پسر و دخترهاشون می گذروندن و حتا به این دختر بیشتر شک دارم که کسی باهاش وقت می گذرونده یا اون برای بقیه وقت می گذاشته خلاصه که یه روزی می رسیده و همین پدر می رفته حموم و سلمونی و کت و شلوار شیکشو می پوشیده و از زن خونه هم می خواسته که پسرو آماده کن می خوام بریم عکاسی و این عکاسی و اون عکس که قابش می کردن رو طاقچه ها بود تا اون بچه با همون سختیا و بدبختیا بزرگ شه و وقتی می خواست خونه و زندگی تشکیل بده اون عکسو که حالا نه رو طاقچه که شاید لای یه آلبوم قدیمی توی چمدون قدیمی تری بود یاد یه گذشته ی به درد نخور ولی سرشار رو براش زنده می کرد و ممکن بود بخواد قابش کنه مثل قدیما تا به پسرش نشون بده که یه همچین مناسبتایی هم بوده لحظه هایی لبریز از عشق.....و این پدرجون کورشه با عکس یادگاری قدیمی که قابم داره ولی نمی دونم حس هم داره یا نه؟
این پدرجون همه ی دنیای بچه گی کورشه یه همزاد، یه دیگری مهم توی زندگی؟!
چند روزیه با بابا دنبال خریدن مبل برای پدرجونشه مبلارو آوردن و نشسته روی یکی شون چه نشستنی پاهاش بالاست و با تنش یه منحنی روی مبل ساخته مادرجون مثل همیشه از اینکه هیچ کودوم از بچه هاش اینجوری نبودن میگه و اونم کار خودشو می کنه!
می گه: بچه ها اگه پدرجون مبلارو ببینه بغض می کنه
مامان: کورش ذوق می کنه
کورش:آره می خواستم همینو بگم خیلی ذوق می کنه
وقتی ام که پدرجون از سرکار می آد از ماشین پیاده می شه و بدو خودشو می رسونه به پدر جون که: پدرجون چشماتو ببند، ببین چی برات خریدم
پدرجون هم کلی برای این کارش ذوق کرده و یه ده تومنی می ذاره توی جیبش که اینم برای تو که رفتی برامون مبل خریدی
*داریوش: فکر کنم صدسال پیش یکی به بابام گفته باشه چشماشو ببنده و بخواهد غافلگیرش کنه!

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر