۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

پدرجون بغض می کنه!

یه عکسهایی تو خونه های قدیمی پیدا می شه و عین اونا دیگه نیست انگار دیگه کسی نمی خواد از اون عکسا بگیره یا من و داریوش این جوری شدیم باباها خسته و کوفته خونه می رسیدن و کمترین وقتشونو با پسر و دخترهاشون می گذروندن و حتا به این دختر بیشتر شک دارم که کسی باهاش وقت می گذرونده یا اون برای بقیه وقت می گذاشته خلاصه که یه روزی می رسیده و همین پدر می رفته حموم و سلمونی و کت و شلوار شیکشو می پوشیده و از زن خونه هم می خواسته که پسرو آماده کن می خوام بریم عکاسی و این عکاسی و اون عکس که قابش می کردن رو طاقچه ها بود تا اون بچه با همون سختیا و بدبختیا بزرگ شه و وقتی می خواست خونه و زندگی تشکیل بده اون عکسو که حالا نه رو طاقچه که شاید لای یه آلبوم قدیمی توی چمدون قدیمی تری بود یاد یه گذشته ی به درد نخور ولی سرشار رو براش زنده می کرد و ممکن بود بخواد قابش کنه مثل قدیما تا به پسرش نشون بده که یه همچین مناسبتایی هم بوده لحظه هایی لبریز از عشق.....
و این پدرجون کورشه با عکس یادگاری قدیمی که قابم داره ولی نمی دونم حس هم داره یا نه؟
این پدرجون همه ی دنیای بچه گی کورشه یه همزاد، یه دیگری مهم توی زندگی؟!

چند روزیه با بابا دنبال خریدن مبل برای پدرجونشه مبلارو آوردن و نشسته روی یکی شون چه نشستنی پاهاش بالاست و با تنش یه منحنی روی مبل ساخته مادرجون مثل همیشه از اینکه هیچ کودوم از بچه هاش اینجوری نبودن میگه و اونم کار خودشو می کنه!

می گه: بچه ها اگه پدرجون مبلارو ببینه بغض می کنه
مامان: کورش ذوق می کنه
کورش:آره می خواستم همینو بگم خیلی ذوق می کنه

وقتی ام که پدرجون از سرکار می آد از ماشین پیاده می شه و بدو خودشو می رسونه به پدر جون که: پدرجون چشماتو ببند، ببین چی برات خریدم
پدرجون هم کلی برای این کارش ذوق کرده و یه ده تومنی می ذاره توی جیبش که اینم برای تو که رفتی برامون مبل خریدی

*داریوش: فکر کنم صدسال پیش یکی به بابام گفته باشه چشماشو ببنده و بخواهد غافلگیرش کنه!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر