امروز داریوش نرفته سرکار مهرداد گفته: نگذاشتند بخوابی! و یاد کورش می افتم که خودش را پرت کرده روی تشک و گردن داریوش را گرفته که بابا نرو سرکار و حالا این داریوش بود که تاخیر دوساعت صبح را به نرفتن ترجیح می دهد می رویم پارک فرمانداری دوچرخه سواری
یک حس غریب، نه شاید ملموس و خوشایند که کمی دلشوره دارد این روزها دوروبرم می چرخد می روم سراغ مغازه، خالی است و صاحب پاساژ داده نورگیر را هم گِل گرفته اند و حالا فکر پشت فکر که چه کاری می شود آنجا راه انداخت
آرزو رفته نمایشگاه کتاب دوسه بار زنگ زده از بابت خرید کتاب و آخرش هم می گوید چیزی نخریدم باشگاه خیلی خوب پیش می رود ولی من همان همستم که هستم 72 کیلو که کمی سایز کم کرده ام ساعت نزدیک 1 صبح است کورش موبایل پلاستیکی اش را گم کرده و فردا باید پیدایش کنم
آرزو رفته نمایشگاه کتاب دوسه بار زنگ زده از بابت خرید کتاب و آخرش هم می گوید چیزی نخریدم باشگاه خیلی خوب پیش می رود ولی من همان همستم که هستم 72 کیلو که کمی سایز کم کرده ام ساعت نزدیک 1 صبح است کورش موبایل پلاستیکی اش را گم کرده و فردا باید پیدایش کنم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر