۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

شمال با دایی و نی نا و آرزو

امروز 3 روز ازماه رمضان می گذرد14/6/87 است و از تیرماه چیزی ننوشته ام. تیرماه تولد لیلا بود برایش یک دسته گل قشنگ گرفتیم. تولد یگانه هم به هم خورد از پنجم مرداد رفتم کلاسهای مربی گری کودک، خوب بود استاد امیدخواه استاد روانشناسی بود که مسلط نشان می داد بابایی هم علوم اجتماعی و روش تعلیم آن به کودکان را تدریس می کرد خیلی کلاس خشکی بود و بچه ها هم شورش را درآورده بودند دخترها و خانمها همگی از وضع حقوقشان ناراضی بودند با خیلی ها در مورد تشکیل یک کانون صحبت کردم ولی چشمم آب نمی خورد تا ته اش بیایند. فریما را بهتر شناخته ام اسمش احیاء نوری است ولی فریما صدایش می کنند آدم دردمندی است ولی فوق العاده آگاه شوهرش مریض است و 2 دختر دارد مریم و مهسا که یکی در آزمایشگاه کار می کند و دیگری کار های گرافیکی می کند، جلد برای کتاب چندتا از کارهایش را هادی خوانساری- صاحب انتشاراتی در کرج (شبیه چگوارا) گرفته ولی پولش را نداده کورش و داریوش تمام هفته را که من کلاس دارم توی خیابانها پرسه می زنند ناهار بیرون می خوریم و باز کلاس.
استاد کبیری درس جالبی را تدریس می کند« آموزش علوم و ریاضی در پایه پیش دبستانی» چه شیرین و چه مهم است این درس خیلی لذت بخش است
چهاردهم می رویم شمال با آرزو، نی نا و ولی، لیلا عادت ندارد و حالش خراب است چالوس که می رسیم اشتباهی می رویم نوشهر و از وسط راه برمی گردیم تنکابن رامسر و ابتدای چابکسر این بار به دفعات می رویم لب دریا ناهار را نزدیکی های نمک آبرود می خوریم کورش می تواند لباسهایش را درآورد بپرد توی آب ما فقط پاچه های شلوارمان را خیس می کنیم، می رسیم هتل انگار زیاد عوض نشده از نظر طبیعت ولی پرتقال نیست دوچرخه ها را اجاره می دهند که هم خرابند و هم یکسری پسر آمده که مدام سوار دوچرخه اند اتاق قبلی آقا بهمن و خانم متقی را می دهند به ما و روبرو که قبلن خانواده امیری بودند می رسد به ولی و لیلا داریوش می گوید ویلا در شمال یعنی استراحت و حال کردن و حسابی هم حال می کند. می رویم قاسم آباد بالای تپه دوروبر پر از درخت است جنگل چقدر زیباست دریا هم هست ولی جنگل قشنگتر است اگر خداخواست می روم همین قاسم آباد یک ویلا می سازم هم آسمان هم درخت، هم هوا، هم دریا، همه یک جا جمع اند عالی نیست؟!
لیلا چشمش ورم کرده داریوش برای خریدن دارو می رود. کورش را هم می برد وسایل صبحانه خریده کورش هم کلی اذیتش کرده. من هم با اکرم دخترش پانته آ و شوهرش همین طور آرزو میرویم روبروی هتل درش بسته است ولی در باغ بغلی باز است با ترس میرویم تمشک می چینیم آن تنه های بالا آمده در روی آب مانده، سری قبل روز که آمدند من باهاشان نیامدم یک بار هم که آمدیم شب بود جایی معلوم نبود دفتر یادداشت 86 مرا برگ برگ کندند برای آتش درست کردن این امین و محمد که آخرش هم آتیش نشد. یک روز می رویم رودسر سرراه داریوش آدرس مسلم را از مغازه داری می پرسد خاطرات سربازی را می گوید مردد است بعد این همه سال می شود زن و بچه ات را ببری خانه شان و بگویی من دوست پسر شهید شما هستم و بعد این همه سال آمده ام چه بگویم. خلاصه نمی رود ولی کلی یادش بخیر می گوید می رویم ساحل رودسر داریوش دل به دریا می زند چادر هم علم کرده ایم لیلا با پیکنیک بغل دستی تخم مرغ درست می کند چه نانهای بربری بدی دارند این شمالی ها
کورش در ساحل بازی می کند ولی تا آب به او می رسد در می رود داریوش هرچه تلاش می کند که کورش را ببرد توی آب نمی شود منهم می روم توی دریا داریوش مرا تا 150 متر جلو می برد شاید کمتر ولی آب از گردن به پایینم را گرفته موجها تکانت می دهند می گوید تا موج آمد بپر چه کیفی می دهد این حس هجوم آب و این تن زیرمانتو مانده که سلولهایس حسرت آب را دارند!
داریوش می گوید همین اگر ج.م0ه0و.ر.ی ا.س.لا.می نبود تو هم می آمدی با هم شنا می کردیم و حالا با خودش می گوید شب می آییم و چادر می زنیم تا تو مجبور نباشی با لباس بروی توی آب!؟
لیلا فقط پاهایش را خیس می کند و آقاولی حرف مامان را پیش می کشد که از اول ما را ترسو بارآورده ولی مطمئنن معذب است از بابت لخت شدن همینطور لیلا
توی چادر لباسهای خیس را می دهم آرزو تا او هم برود تنی به آب بزند این آب وحشی شده انگار و آن دیگر خصلت بدوی آدم را برمی انگیزد چه حالی دارد این به عمق برگشتن دیروقت است که برمی گردیم فردا باید برگردیم می رویم لنگرود آرزو می خواهد برود دیدن خانواده مرضیه ولی دیرشده و ما برمی گردیم شب آخر هم عالی می گذرد منتها دست داریوش درد گرفته و خوابش نمی برد نیمه های شب است که برمی خیزم داخل اتاق نیست همه جا ساکت است نمی توانم بروم سراغ بچه ها و بیدارشان کنم ساعت 2 است از پنجره چیزی پیدا نیست ولی انگار ماشینش داخل پارکینگ نیست نمی توانم تا پایین بروم از کورش می ترسم که بیدار شود و خوب اصلن به ریسکش نمی ارزد تازه اگر کسی باشد جواب بدهد بعد از یک ساعت و نیم برمی گردد معلوم شده رفته دنبال مُسکن!
قرار دیروز رفتن به ماسوله است ولی با این دست درد حتمن نمی شود اینکار را کرد نزدیکای صبح کمی دردش کمتر شده و تازه خوابیده، از همه ی پرسنل تشکر می کنیم و راه می افتیم می رسیم لاهیجان نقشه دردست کاپتان لیچ است این اسم را داریوش روی من گذاشته می گویم طبق نقشه می شود از سیاهکل رفت راهش کوتاهتر است قبول می کنند و راه می افتیم به نظر پرت می آید ولی نقشه راهی را نشان می دهد که می رسد به رودبار کوتاهتر و مستقیم تر آب بند سنگر نگه می داریم نقشه سنگر را نشان می دهد ولی قرار است کوتاهتر باشد ولی انگار طولانی تر است رودبار و منجیل خب رسیدیم کمی خسته، کمی گرسنه، کمی گیج تابلو رودبار و منجیل را می بینیم وقت ناهار است و همه میهمان آرزو دلیل این «خود را انداختن» این است که آرزو جریمه شده تا رسیدیم لنگرود از داریوش خواست تا اگر امکان دارد برود خانه مامان دوستش مرضیه و ماهم قبول کردیم و او را سرراه پیاده کردیم و رفتیم ساحل چمخاله این آخرین ساحل سرراه خیلی عوض شده کورش روی شن ها نقاشی می کشد و ما هم دریا را نگاه می کنیم نیم ساعتی که می گذرد راه می افتیم پدر و مادر مرضیه نبودند و فقط توانسته بود پسرها را ببیند با دختر کوچکشان مهدیه
می گوید حق به گردن ما دارند و حیف که جواب این حرف دعوا می شود و هیچ خوش ندارم مسافرت را زهرمار خودم کنم
ساعت 6غروب می رسیم خانه بچه ها را که پیاده کردیم راه می افتیم به طرف کرج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر