۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

یادداشتهای دیرشده

وسط تعطیلات داریوش دو روز رفته سرکار زنگ زده ام مرجان یکی از فامیل هایش فوت کرده با آذر هم صحبت کردم می رویم خانه علی و حمید همینطور رضا. حمید و لیلا؛ چقدر از دیدنشان خوشحالم لیلا حامله است یکبار بیشتر ندیده امش ولی خیلی صمیمی است خانه ایی زیبا دارند عکس قاب کرده شان با استاد شجریان روی دیوار و تابلوهایی که لیلا کشیده روی دیگر دیوارها منتها نصفه کاری است چند تایی. بچه آخر اردیبهشت می آید اسمش را گذاشته اند «تارا» و چه خوشبخت است این تارا با وجود لیلا که مهربان است و حمید که به زندگی عشق می ورزد،سرشار از متانت و فوق العاده با اخلاق، آلبومهایشان را می آورند چه عکسهای قشنگی .دوسال پیش وقتی دوتایی کارت عروسی آوردند همزمان بود با عروسی محسن دایی مرتضی کورش هم بدقلق، نرفتیم تمام این مدت هم بی خبر بودیم ولی با یک تماس تمام این بیخبری ها پایان یافت حمید گفته بود که سرش خیلی شلوغ بوده روی یک پروژه ی ساختمانی کار می کرده و چه خوب که داریوش تماس گرفته و حالا که به دیدنشان رفته ایم ارزش داشتن یک دوست خوب بیشتر پدیدار می شود.
می رویم خانه عمو رضا و بعد با عمورضا خانه ی مادرش! همه هستند حتا آرش و برادر دیگر رضا حمید که برای اولین بار است که می بینمش آرش ارگ می زند هما و بهناز هم هستند امیر،جمیله،اشکان سمیرا،طلاق جمیله قطعی شده و تمام حرفهای امیر هول و هوش کتابهایش می چرخد حال بهدخت را می پرسم بچه دار است همین روزها بهناز خاله می شود.
دیدن ننه می رویم و دیگر هیچ چرا خانه دایی خلیل هم می رویم زن دایی مریم و سعید،فاطی و شوهرش آقا مجید با آیدا و آرش و آرمین آمده اند کورش چقدر ذوق زده شده بود و خوشحال، زهره نمی آید همین طور عروس جدید_ لیلا_ که همزمان با ختم مهدی ازدواج کرد، سارا هم نامزد کرده با فامیل مادرش (پسرخاله انگار) سونیا هم نیست ما هم خانه شان نمی رویم مرمر را خانه دایی مرتضی می بینیم چه زود گذشت!
من اردیبهشت می آیم سرخانه و زندگی ام بی هیچ مراسمی و خرداد است هفدهم که می روم ختم مصطفی تا همه ی فامیل زن داریوش را در ختم ببینند و همین سال 86 است که مامان می گوید می خواهند بهناز را شوهر بدهند بهناز چند سال دارد 15 به گمانم؟! از موقعی که مرمر رفته پیش مادرش که حالا شوهر کرده بهناز تنها شده و از نظر دایی وقت شوهر کردنش هم رسیده و این لیلاست که خوابش را دیده خواب بهناز را که دوان دوان می آمده و به لیلا گفته که کمکش کند تا شوهرش کتکش نزند و همین باعث شد تا زنگ بزند به مهدی که چرا می خواهید بدبختش کنید و بعد اقدس که خودت کم دردسر داشته ایی از بابت زود ازدواج کردن حالا نوبت این یکی است و مراسم به هم خورده و حالا داریوش از اینکه دخترها زود بزرگ شده اند حسابی شوکه است....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر