۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

یلدا در یلدا رسید

باز این ماشین نمی گذارد بنویسم. صبح زود است که ام البنین زنگ می زند خندان حالش خوب نیست و علیرضا هم نیست زنگ می زنم می گوید چیزی نیست ولی زنگ می زنم خانه که مامان من پاشو برو تا شوهرش بیاید دست تنها چکار کند ساعت 10 است که علیرضا بالاخره می بردش دکتر آمپول فشار بمان تا بیاید ساعت 11 است می روم کورش را برمی دارم و می رویم هشتگرد علیرضا آنجاست از بچه ها خبری نیست می مانم تا شهناز بیاید آرزو هم آمده همین طور مامان علی شهناز می آید و مرا با خودش می برد بالا نمی بینمش ولی هنوز درد ندارد من و کورش می رویم خانه ساعت 7 است یا 8 من می روم من و علی مامان می آید که علی بدو اجازه می خواهند برای عمل
می روم بالا شهناز شیفت شب است یلدا را می آورند. خیلی کج و کوله، کوچولو، شهناز شروع می کند به معاینه اش بعد از 15 دقیقه خاله خندان هم می آید هنوز گیج و منگ است باید لباس تن بچه بکنیم و چه سخت است این کار می مانم پیشش یاد آرزو می افتم که چه سخت بود بچه داری آن هم بچه ی تازه دنیا آمده. با خودم می گویم هرکاری بتوانم می کنم بچه مدام دهانش بازاست و شیر می خواهد. خدا را شکر خندان شیر دارد آنقدر این سینه ها را فشار داده ام که حسابی درد می کند و هر وقت بچه برای چند دقیقیه ایی(15) می خوابد می روم سراغ شهناز پرستاری سخت است و چقدر درد کشیده این پرستار ما حالا هم که پدر علیل افتاده روی دستشان غم خواهر زاده اش هم هست آنقدر درد هست که جواد مانده برای آخر.
شب یلدا در بیمارستان هم برنامه ایست برای خودش روی تخت سفره انداخته اند و هرکس هر چه آورده ریخته وسط، مرا هم دعوت کرده اند. از سوپر روبروی بیمارستان آب انار می گیرم و کلوچه شهناز همیشه تکیه گاه آدم است وقتی لازم است که کمکی بکند دوستش دارم.
پوتین پایم است که خیلی اذیت می کند سرپا مانده ام و پاهایم درد می کند. بچه ی تخت بغل زردی دارد آنهم 19 درجه مادرش هم سرماخورده من هم سرما می خورم ساعت 6 است که مامان علی می آید بچه گاهی سرفه می کند فکر می کنم برای آن لباسهاست و آن پتوی سبک که رویش کشیده ایم.
می روم خانه کورش تمام شب تنهایی را تحمل کرده بچه ی عاقلی است خدا را شکر داریوش می گوید این ربابه تمام فامیلش را بگردد یکی مثل این پیدا نمی کند و من می گویم هیچ ادعایی ندارم ساعت 5 غروب می برندش خانه هر دو خوبند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر