۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

قصه ی من... قصه ی او.... قصه ی تو!

امروز 3/2/88 است کورش مهد است و داریوش خواب صبحی لیلا آمده بود برای پرینت می خواهد برود تهران کلاس nba مدیریت استراتژیک می روم دکتر و MRIرا نشانش می دهم مهره 5 فتق کمری دارد یک جور بیرون زدگی مهره دردی در کمرم ندارم یا لااقل بیشتر از قبل نیست دو انگشتم همچنان سر است و گرفتگی عضلات دارم می روم برای فیزیوتراپی یک جور نقص مادرزادی، این حس که چرا باید مریضی داشته باشی که بچه ات را درگیر کند آدم را اذیت می کند ولی خلاصه که ژنها نصف شده اند من خودم نصف شده ام و شده بچه! حالا همیشه که این نصف شدن خوب نیست که حالا که طبیعت بهترین را انتخاب می کند سالمترین و بی نقص ترین را....
می رویم پیش طاهره قبل از عید اسباب کشی کرده اند تهران می گوید چرا شما نمی آیید اینجا زندگی کنید حرف داریوش را برایش نقل قول می کنم که ما را با توپ هم نمی توانند از اینجا بیرون کنندو این قصه از کجا شروع شده؟
یکی بودیکی نبود یه پدری بود یه مادری پدر سخت کار می کرد و نظرشم این بود که بقیه هم باید کار کنند هرچه سخت تر بهتر بچه بزرگ که اتفاقن پسرم بود درس که خوند دیپلم که گرفت رفت سربازی ولی قبل تر از این همه کار کرد رانندگی لودر، شاگردی تو مغازه ی عمو، زیر دست بنا برای خونه سازی تو صف وایستادن برای دو کیسه سیمان خلاصه بعد هم همچین که باباش صاحب لودر شد همه ی کارای لودر افتاد گردن اون از روغن عوض کردن و خاموش روشن کردن تو شبای سرد بگیر تا پنچری و تعمیر
بعد که سربازی تموم شد یه راننده بود که قرار بود با لودر آقاش کار کنه و وقت زن گرفتنش بود خب کی بهتر از دخترعمویی که باباشم مرده و باید با این کار احساس دین عمو هم بهش نشون داده بشه تو این خونه بچه های دیگه ای هم بودن یه پسر که سال اول دانشگاه قبول شده بود و رفته بود شیراز برای تکنسین اتاق عمل شدن و یه دختر که بعد از اون قبول شد برای کشاورزی تو دانشگاهگیلان و یکی دیگه که درس و ول کرد و چسبید به کار به عشق کسب درآمد! شد وردست باباش اون دوتای دیگه کوچیک بودن روزگار چرخید وهمه چیز طلبکارانه بود کار می کردی نمی کردی فرقی برای آقا نداشت این وظیفه ات بود و رسمشم این بود دختر عمو عروس این خونه نشد پسرم که سربازیش تموم شده بود کتاب و دفترو برداشت رفت خونه ی دایی بزرگش که خودش مرده بود پنج تا بچه صغیر ازش مونده بود درس خوند تویه رشته ی دیگه علوم انسانی بعد ام دانشگاه آزاد قبول شد رشته حسابداری هم کار کرد تو مرکز زباله هم درس خوند تموم اون شبهایی رو که ماسه نمک بار زد تا صب همچین که درسش تموم شد یه امتحان بانک داد و استخدام شد تو بانک ملی شعبه خیابئ=ون چالوسیه پنیرفروش نرفته یه زغال فروش پولشو می ریخت روی میز و می رفت و اون فکر کرد شده عمله ی هرچی پنیرفروش و زغال فروشه تحمل نکرد زد بیرون یه آشنایی یه کار براش پیدا کرد تو یه اداره ی دولتی ولی نمی شد خوب و خوش باشه داداش کوچیکتر عاشق شد و فصل زن داری رسید که بابا همیچین هم که نشونمی داد موافقش نبود نه که با اصلش مشکل داشته باشه با خرج و مخارجش کار نداشت این داداش بزرگه ام شد مجلس گردون داداشه
تو ربابه ایی و اینا قصه ی تو نیست. قصه تو اینکه شوهر کردی و یه خونه بزرگ زندگی می کنی که مال تو نیست بهتر بنویسی مال ما نیست داریوش کارکرده و سهمش از کار کردن به نظر خودش این خونه می شه و اون یکی ها...؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر