۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

دوستان من و دوستان تو؟!

می روم خانه شهناز پنجشنبه است پسرت خودش را دار می زند تو هم از همه شاکی هستی حتا از خدا چند ماه نگذشته که زبانت لال می شود حرکت نمی کنی و محتاج چندتا دختر می افتی گوشه ی رختخواب! خدای من آنکه برای من است اینگونه نمی کند اکر درد و رنج هست دلیلش بدی و خوب ی ما نیست فقط ذات وجود طبیعت است پس یقه خدا رانباید گرفت این دار زدن زاده ی عمل من و همه ی اطراف من است پس من نباید شاکی باشم از کسی و این شاکی شدن از خدا یک رابطه ی خصوصی است مبنایش را خودم می دانم ظاهر حرفم یک چیز است و باطنش چیز دیگر مثل می کشمت مادری در مواجهه با کار بد بچه اش پس خدا نبوده که خواسته بابای شهناز لال بشود این نظر من است دختر ها را دوست دارم مادرشان هم عزیز است و پدر حالا دیگر حتا همشهری را نمی شناسد پرتقال نمی خورد و بوسش که می کنی عکس العملی ندارد. دخترها پیر شده اند خانه کوچک ناجور و نا زیباست هیچ چیز روبراه نیست
من دلم می خواهد بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوای است که مرا می خواند.
زهرا می آید حنانه و امیرعباس و داریوش که می گوید این دوستت چکار می کند این چه طرز بچه داری است هیچکدام حرف درست و حسابی نمی زنند و خوب که نگاه می کنی هر دوی این طرز فکر ناشی از زندگی گذشته ی ما و حس کمال گرایی ماست
زهرا سرگذشت محتوم خود را گوشه خانه و آشپزخانه می بیند برایش فرقی نمی کند بچه کلمه را درست تلفظ کند یا نه؟!
داریوش هم نمی خواهد نقصی در تربیت بچه اش به وجود آید و این نقصها برای خودش است پس نباید انتفالش دهد به حال پس من باید بدانم که تنها و تنها باید ممنون کورش باشم که بچه گی دوباره را با او تجربه می کنم هنوز دلم برای مدادرنگی و ماژیک غنج می رود رنگ شاد اسباب بازیها هوش از سرم می پراند و هنوز آواره ی کوچه و خیابان هستم عاشق کوچه و خیابان رفتنم رها شدن در باد و باران و چرخیدن و زمین خوردن

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر