۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

نذر ما و بچه ی تو

امروز 12/2/87 است ما خانه ی پدری هستیم مامان مشغول آش درست کردن است برای سفره ایی که برای امیرعلی نذر کرده اند پدر و پسر خواب هستند قصه از کجا شروع شد یکی بود یکی نبود یک پسری بود قاطی دخترها کم حرف و خجالتی با خواهرهایش بازی می کرد با اینکه بزرگتر بود خودش را سرگرم می کرد با اینکه درس خوانده بود و برای خودش کارشناس بود می رفت سربازی یک هفته تمام و آخر هفته گیر می کرد توی اتاق دربسته و تاریک، از لبه پنجره می کشید بالا و روبرو را دید می زد ماجرای روبرو توام بود با حماقت زن همسایه یک دختر دم بخت داشت و خواهری دم بخت تر. گفته بود اگر خواستی زن بگیری چه کسی بهتر از خواهر من و چیزی که دامن می زد به این حماقت ناشیانه وجود پسری بود در خانه ی همسایه برادر شوهری هم سن و سال،از پنجره نگاه کردن و از سوراخ روشویی کوچه را دید زدن و حتا در تاریکی نشستن چیزی به دنبال نداشت جز دعوا
دیوار را نیم متری بلند کردند و سوراخ را کیپ تا کیپ بستند و گریه کردند همه اعضای خانواده! یکبار برادر کوچکتر پشت در رسید از مدرسه آمده بود و هیچ کس در را باز نکرد خود را رساند به بالای در و پرید توی حیاط و برادر را دید مضطرب و روفرشی را .... و زن همسایه که جایی بین حمام و راهرو بود و گفت که برای احوالپرس آمده و جواب شنید که تنها برود و رفت با شرمندگی تمام!
تلفن اشغال شد ساعتها و باز دعوا و گریه و طاقت اهل خانه سرآمد و سرو صدا پیچید توی گوشی که دیگر سراغ ما نیا فحش بود یا دعوا و یا چیزی در این میانه که همسایه آمد برای رفع سوءتفاهم به خیال خودش و پایان گرفت یک رویای کودکانه از منظر همسایه گی و دوستی و هیچگاه پس از آن نخواستند که حتا یک کلمه بشنوند و این رشته پاره شد و این قصه ادامه دارد.
می رویم برای خواستگاری خانه ی لیلا دهقان خواهرش نامزد کرده می گوید دکتر است و آشنای دیگر خواهرش، لیلا سرشار از متانت است و اسم خواهرش مریم بود به گمانم شاید! پر از شیطنت و کمی پررو، ولی دوست داشتنی معلوم است که موافقت نمی کند دختر خیلی قابل است.
برای از سرباز کردنمان سراغ غیرمعمولها می رود روجا و حتا مرضیه دوست آرزو،سولماز،هلیا ولی تمام اینها بهانه بود گیرکرده بود بین اشاره های زن همسایه و دعواهایی که روز به روز بیشتر و بیشتر می شد.
می روند سراغ همسایه شیرین ننه! پدر دختر دوتا زن دارد و کلی بچه و یداله مخالفت می کند و مامان یکی را می بیند در عروسی دختر شهناز که دوست آذر است می روند خواستگاری آرزو هم هست خانواده دختر شب می آیند خانه ما دختر زیبایی است سر نمی گیرد بعد سروکله ی پسرعموی پدر پیدا می شود که فامیل عروسم یک دختر دارد و زهرا است که عروس می شود از آن حال و هوا در آمده تازه ازدواج کرده ام شاید کمتر از 4 ماه که شهریور عروسی برگزار می شود و حالا این امیرعلی حاصل آن ازدواج است پسری فوق العاده دوست داشتنی که 4 خرداد 86 به دنیا می آید تا حالا 3 بار عملش کرده اند چند هفته پیش هم برای عفونت بستری بود و حالامامان دارد آش نذری می پزد داریوش دیروز رفته پیش مهرداد و شاید برود مهمانی خصوصی که باغ استاد والی برگزار می شود گروهی از هنرمندان هستند همین طور فرماندار و شورای شهر تصمیمش قطعی نیست.
ساعت نزدیک 2 است که من و لیلا با ذوالفقار می رویم پارکینگ جای خوبی برای این مراسم نیست ولی خوب مهمانها زیادند و جا کم! آخوند جوانی آورده اند که خواهر زهرا متلکی می پراند در مورد خوشگلی اش وباز همان حرفهای همیشگی درباره فریب کاری گروهی سفره خوان و غیره و باز روضه و گریه ؟!
یکی از مهمان های دعوت شده دوست دوران دبیرستان من فتانه است دو خاطره با آوردن اسمش به ذهنم باز می گردند یکی سال آخر دبیرستان که نوشین هم شاگردی مان در آمد که بچه ها وقتش رسیده فتانه شوهر کند و ما همگی چرا؟
نوشین: امروز دیدمش مثل خانمهای خانه دار کیف پول دستش بود و داشت می رفت خرید (همه اینها را همرا با ادای فتانه که خودش در می آورد می گفت) نوشین رفته آلمان و هیچ خبری از این دختر بانمک با یک لبخند بزرگ همیشگی ندارم
و خاطره بعدی خیلی ناگوار بود در روزنامه گزارشی را دیدم از ربوده شدن یک بچه در بیمارستان کسری کرج اسم مامان بچه فتانه بود و عکسی از رباینده احتمالی که شبیه کسی بود که می شناختم این بود تا موقعی که از شهناز دوستم که پرستار است سراغ دوستان قدیمی را گرفتم ماجرای فتانه و بچه اش را گفت و چه دردآور زمانی که چشم آدم بعد از 4 سال دنبال بچه ی نادیده اش باشد. حالا خدارا شکر یک دختر دارد و یک پسر و به این فکر می کنم که شاید این بچه جایی بنیان خانواده ایی را از گسستن نجات داده و می خواهم به فتانه این را بگویم که برای بچه ات سلامتی بخواه و دنبالش نباش فقط دعا کن خوش باشد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر