۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

سال نو مبارک

امروز 15/1/88 ساعت55/23 شب است. این تقویم مربوط به دوسال پیش است و من که امسال تقویمی پیدا نکردم یادداشتهای خود را در این تقویم می نویسم.
این یادداشتها خیلی به حس خالی شذنف رها شدن کمک می کند وقتی می نویسی خلاق هم می شوی امسال 32 ساله شدم لیلا و مامان زنگ زده بودند هشتگرد تا تولدم را تبریک بگویدند سال 82 زندگی مشترک را شروع کردم و کورش الان 4 سالگی را پر می کند
3تا سررسید کامل دارم سالهای 80-81-82 پر از خاطره داستانهای کامل و ناقص حتا
سال 87 تمام شد جای مهدی چقدر خالی بود خیلی زیاد زیاد زیاد
بیخ گلویم هنوز بغضی گیر کرده فرونمی رود دلم برایش تنگ شده چند وقت پیش خوابش را دیدم چیز زیادی نبود می خواستم جایی بروم خاله مهدی را مجبور کرد مرا همراهی کند او هم با من آمد حرفی نزدیم ولی راضی و خوشحال به نظر می رسید.
سال 87 سال یلدا بود دختر کوچکی با چشمهایی که دو دو می زند. سال سورنا هم بود یک گامبوی به تمام معنا. سال آرزو، آرزو برای امتحان، آرزو برای شوهر کردن، آرزو برای لجبازی، آرزو برای به آب و آتش زدن، سال ام البنین برای دوستی اش، برای قبولی اش در دانشگاه آزاد(که دست رد به سینه هیچ کس نمی زند حتا ام البنین- این را داریوش برای بدجنسی می گوید) برای نقل مکان ولی، برای بچه داری لیلا، سالی برای سلامتی امیرعلی،نیم سالی برای خوشی کورش در مهد کودک، برای آذر و احسان، یک شب سهم من از شهناز، یک بچه ی مرده سهم طاهره، یک 206 سهم علی آقا، یک پراید سهم آقا رضا، یک بی ماشینی سهم حسین، یک خواستگاری ناموفق سهم احمد، یک نامزدی سهم نرمین،یک سردی سهم رقیه، یک زندگی شلوغ سهم زهرا
یک زندگی سهم من
یک من سهم تو
سهم ات را می خرم
من همه ی خودم را می خواهم!
امروز 15 روز از سال گذشته روز عید سال تحویل آب کم بود و من کثیف وارد این سال شدم، آشپزخانه شلوغ و پر از ظرف های نشسته، لباس پوشیده نشسته اند تا من هم حمام کنم برویم عیددیدنی
کادو به دست می رویم پایین عید همگی مبارک و این کادوها که رد و بدل شده انگار تمام حرفها تمام شده و باز می خزیم توی لاک خودمان من که اهل این لاک و فرورفتن در آن نیستم ولی حس بدی هم ندارم پارسال بیشتر ناراحت شدم امسال با دعوای داریوش و لیدا او هم به لیست خارج شدها پیوست: اسفندیار، ندا، کیمیا، یگانه، نیما،
و عجیب تر از این خارج شدن حرفهای لیدا بود که نمی خواهم یادآوریش کنم یادم نمی آید حتا بهترینش را به یداله گفته باشم و چقدر از این کار راضی ام. من این حدود را دوست دارم. حق را به داریوش می دهم حرفهای لیلا قاطعترم می کند ولی تنهایی را بد می دانم حتا برای کسی که خودش تنهایی را انتخاب کرده.
می رویم هشتگرد اینجا و آدمهایش حس دیگری دارند. شاید از خون و رگ و ریشه است این حس. هر چه هست مورد پسندم است. یک خاله یک دایی بچه هایشان و کورش که روی پله ی خانه خدیجه می افتد زمین چرا نمی توانم نه نمی خواهم مثل مادرم فکر کنم من مادر زهرا را دوست دارم حسی که در مورد ملاحت هم صادق است هیچ وقت حس بدی برایم نداشته اند حالا چه کورش بخورد زمین چه نخورد دایی رسول و این حبیب که هیچ وقت نیست. بعد هم یداله ولی و عیدی هایی که برنامه دارد.
هشتگرد دو نقطه کور هم دارد مهدی و جواد
خانه خاله به زور جلوی گریه اش را می گیرد مادرم همین طور زن دایی مدینه و جمشید که از همیشه پریشان تر است پس کو زهرا؟ چرا قایم شده این دختر؟
زنگ می زنم شهناز هشتم عید است شهلا گوشی را بر می دارد شهناز خوابیده برایش ادکلن خریده ام سر یلدا خیلی زحمت کشید و چه شرمنده ام من که برای دیدن پدرش نرفتم. بچه ها آمدند همین طور حمید و لیلا با تارای خوشگلشان، ما هم رفتیم خانه دایی خلیل، بعد هم مهمانی دایی مرتضی بود که رفته بودند مکه با حاج خانمها زهره و مرمر و بهناز و زن دایی
و این گلایه ها که چرا رفت و آمد نمی کنید و هرکه می پرسد خودش جواب را می داند و تو فقط حرف دلت را می زنی در مورد زن دایی رعنا که می رود درون لیست طیبه و ملاحت و بقیه ...محسن و آزاده بچه شان اردیبهشت می آید.
زهرا زنگ می زند می روم خانه شان همین روزها قسم می خورم شده تنهایی. باید سری بزنم بعد از ختم مهدی دیگر ندیده امش . حالا یک نسرین هست توی یک صفحه یک منیرو و یک اجبار که جای همه را گرفته.
شماره فهیمه را گرفته ام مادرشوهرش گفت آمده کرج.
کتاب آن گوشه دنج سمت چپ را خواندم همین طور 50 صفحه از تاریخ بیهقی تکلیفمان بود برای شب عید یادداشت گذاشتم توی سایت منیرو رویه کار را دوست دارم کمی سختگیری خوب است و تازه فهمیده ام که چقدر باید بدانم، چقدر باید بخوانم و وای بر من با این وضعیت به درد نخوری که دارم از بابت چیزهایی که می خوانم و یادم نمی ماند.
مهد کودک شروع شده کورش تمام شب ناآرام خوابیده و امروز تا برسیم مهد چندباری گفته که به همه خواهم گفت:«سال نو مبارک»
این نقاشی را سولماز شهبازی برایش کشیده و عیدی اش است

حالا که یک سال بزرگتر شده باید کارهای خوب زیادی بکند این را مین می گویم و او تکرار می کند. راستی خبری نشده از مهرداد، مهراب، دکتر کاردان، حسین باقری، مجید معمارزاده، حتا داود، ولی هم نیامد، بجایش زن دایی آمد با نرمین و محمدرضا و دایی
ما هم خانه علی ادیبی نرفتیم. برای بابایش زن پیدا نکردیم، آن یکی هم که معرفی کردیم گرگ برد!
هلیا کجاست؟ همین طور سولماز و این کیای بی معرفت
نمی رویم یزد نمی رویم بوشهر نمی رویم دامغان حتا نمی رویم هشتگرد 2 بار که بار دوم دخترها را می بریم خانه شهبازی و خواهرهایش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر