۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

سفره ابوالفضل و زندگی

باز بحث می کنیم با آرزو در مورد پولی که برای اسماعیل باید بفرستد مطلبی نوشته برای مجله خورد و خوراک و چاپ شده و حالا پولش را می خواهد چرا از آرزو خدا می داند کار آرزو فقط ویراستاری است و بس پولت را از مسئولش بخواه حالا طلبش از مدینه و هلیا هم هست و این لیلا حرفهایی می زند که ناراحت کننده است در حد و اندازه های ذهن خودش برایش درک این مسائل پیچیده است مدینه می خواهد ازدواج کند همین روزها بچه ی مریم دنیا می آید و زنگ می زنم به شهناز تازه از خواب بیدار شده و کمی کسل است حرف زیادی برای گفتن نیست با این وضعیت که جواد برایشان درست کرده و شهناز به نظر بیشتر خودش را مقصر می داند.
بعدازظهر پول ارسال شده و حالا یک برنامه ی دیگر عروسی گوهر و آقای احمدی، دختر 31 سال دارد و پسر 25 و یا شاید کمتر بدون رضایت خانواده پسر عروسی برگزار می شود یک باغ در طاوسیه آرزو با همکارهایش قرار گذاشته مامان در مورد خواستگار آرزو می گوید که او را حساس خوانده و رفته پی کارش و مامان دست به دامان که اگر خوشبخت شود سفره ابوالفضل پهن می کند. حالا فکر می کنم بساط سفره روی بورس است.
زندگی چیزی نیست که لب تاقچه عادت از یاد من و تو برود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر