۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

...

حالا با داستان زری باید چکار کنم باید چرایی بزرگ را حل کنم؟ چرا بکارت یک تابو است؟
زری را با وضعیت مادرش در شمال گفتم و زری را در کوهستان با راننده و مژگان و حالا در اتاق عمل، موقعیت لازم دارم، تردید در زندگی(حقیقت یا انکار یا دروغ9
و این داستان که اسمش را گذاشته ام آذر.آذر در مواجهه با بچه گی (ماجرای سیا و مادرش سوری) آذر و نوجوانی اش ( داداش مهری) آذر در زمان بلوغ جسمی(ماجرای سعید و فرار)آذر و زندان(جرم؟، بچه؟...) تغییر فکری اتفاق افتاده؟ کارمند(نظافتچی در یک مهد کودک) فکر این که شغل خوبی است یا نه؟

یلدای کوچک مریض شده خندان می گوید فتق دارد؟ خودش هم سرما خورده آرزو هنوز درگیر مهرداد است و باز این لیلا و روابط حسنه و غیرحسنه کار دست ما ندهد خوب است یک چیزبی ارزش قاب پلاستیکی برایم کادو خریده است و من باز به خودم لعنت می فرستم که چرا این کار را کردم نباید اصلن می خریدم تا روحم را درگیر هیچ مسئله ایی نمی کردم بی خیالش می شوم آدم برای تغییر دیگران وقت ندارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر