۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

بستنی و دوستی

جلوی در مهد می گه: مامان باید برام بستنی بخری من دارم به حرفای لاله جون گوش می دم
پسرت به هانا گفته: هانا موهات چقدر قشنگه، تو خیلی زیبایی
می گن کی این حرفارو یادش می دم؟
بَده یه بچه ایی پیدا شده حس زیبایی شناختی داره!
بستنی کورش می شه 13 تا بستنی برای بچه ها و مربیا می ریم تو و مشغول خوردن
بچه های دیگه تو آشپزخونه نشستن همشون تا بستنی رو دست کورش می بینن می دوان جلو و چه حالی می کنن با این بستنی بعد مشغول حرف زدن و بستنی خوردن می شم که دیگه باید بریم تو راه کورش تعریف می کنه که: مامان بچه ها دورم کردن و علی و نیلوفر بوسم کردن من اونارو با بستنی خوشحال کردم اونا به خاطر بستنی دوسم می شن
و این دنیای کوچیک بچه هاست پر از محبت و راستی و شادی حتا با یه بستنی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر