۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

سفرنوروزی1

عید هم خوب است برای مسافرت هم بد خوبیش این است که بابا تعطیل است چند روز پشت سرهم و بد از این جهت که همه جا شلوغ است و این شلوغی عالی ترین بهانه است برای اینکه خانه بمانیم ولی ما فکر خوب می کنیم و فردای مهمانی می رویم سفر آن هم چندجای متفاوت
صبح دست و رو نشسته دخل ماشین نشسته که بابا کجا می ریم شمال هتل اداره ولی این مسافرت نه هتل دارد و نه اداره فقط یه عالم وسیله و خرت و پرت های ضروری داخل ماشین و سه نفر آماده برای سفر تمام راه این خسته و کوفته ی همیشگی خواب خواب است شاید همین بود که دست و صورتش را نشست نزدیک دلیجان از یک راه فرعی می رویم خورهه منطقه ایی باستانی با ستونهایی بر جای مانده از زمان های بسیار دور همه چیزنفس گرفته و حس زندگی دارد الا این کورش که تنها حسش تنبلی است که من توی ماشین می مانم و نمی آم دوری می زنیم و نازش را می کشیم که بیا ببین چقدر قشنگه بیا اونجا تنها نشین و این ملایمات کمی جایش را به اخم و طخم می دهد که اگر نیایی دیگه نمی آوریمت مسافرت
می روم سراغش که بیا بازی کنیم من می رم توی این حفره ها و تو از بالا و من از پایین بیا مسابقه بدیم حالا یخش آب شده و دارد از روی تلهای خاکی که شاید زمانهای دور دیوار های این بنای باستانی بوده و حالا شده راهی که بچه ی ما همراهمان شود بازی و کلک و خنده می آید گورهای قدیمی و سرستونهای ریخته حالا می خواهد قطار بازی کند و ما را می کشاند که بابا تو آخر بیا و من وسط و خودش راننده
کنار این بنای قدیمی قبرستانی هست با سنگهای قدیمی که می رویم سراغشان قدیمی ترینش شاید مربوط به صد سال باشد ولی نقش و نگاره دارد از شانه و تسبیح گرفته تا شمشیر و آینه و اسم عامی مثل زبیده خاتون که همه جا امامزاده ایی به این اسم هست هر جای این سرزمین
راه خاکی به سوی کارونسرا می رود اسمش دودهک است و پل قدیمی هم دارد در راه دارکوب می بینیم و می رویم که عکس را بیندازیم که سروصدای کورش فراری اش می دهد پل خیلی ویران است و لی کاروانسرا سرپا مانده
کلی ایوان و حجره از خشت و کلی اسپره ی که نامهای متفاوت را بر روی این بنای به یادگار مانده از دوره صوفیه نوشته و چه منظره وحشتناکی که همه جا هست
می رویم بالای بنا اگر با داریوش باشد که اینهم شبیه همان است که در هشتگرد هست پس لزومی ندارد زیاد وقت بگذاریم ولی با رفتن به پشت بام نظرش بر می گردد چه دشتی در روبرو به آدم سلام می کند چه نسیمی صورت آدم را نوازشگر شده و چه حسی به آدم دست می دهد از اینکه چندین کاروان از اینجا آمده و رفته و مانده و چقدر کالا اینجا جابجا شده و ...
هر سوراخ سنبه ایی تحریک کننده است برای اینکه حداقل یک دفعه سرت را تویش بکنی و چشمهایت را بچرخانی و این عالی ترین حس است حس کشف کردن و خاص بودن این لحظه تا آن زمان که اتفاقی بیفتد مثلن همچین که سرت را کرده ایی توی یکی از این راه پله ها که از اینجا برگردیم یا نه یک پرنده با سرعت باد از آن دالان تاریک بپرد بیرون و تو با وحشت عقب بکشی و فکر کنی خفاش دیدی و فقط گنجشکی را ببینی که پرواز کنان دور می شود و تو احساس ترست را با خنده از بالای بام پایین بیاوری می رویم یخچال روستای نیم ور و همین طور آتشکده آتشکوه داریوش درختی را پیدا کرده با قطر بسیار بالا تنه اصلی از بین رفته ولی شاخه های کناری هرکدام درختی شده اند آدم یاد خانواده دکترارنست می اندازد همان که روی درخت خانه داشتند کورش داخل ماشین خوابیده مجبوریم زود برگردیم از معادن سنگ رد می شویم چه ثروتی دارد این سرزمین ما خدایا نگهدارش باش

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر