۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

سيزده بدر

روز سیزده بدر رسیده و می ریم پیش دایی بزرگه فامیلای عمو مهدی هم هستن و این وسط ماجرای الو یادگاری می مونه جریان خیلی عادیه منتها برای دختر جماعت نه پسر از همه جا به خبر و کوچولوی من
مائده و فائزه و یاسمن (دختر برادر مهدی) توی اتاق مشغول بازی شدن و من هم به خاطر کمردرد خوابیدم اونجا
یاسی:بچه ها وقتی دوست پسر خواهرم زنگ می زنه ماازش می پرسیم کیه؟ اون می گه الوِ
گفتن این ماجرا همان و خنده ی اهالی همگی همان
بعد که من از کورش می خوام تو اون ماجرا رو تعریف کنه با کلی خنده می گه : ماجرای الو رو
دخترا می خوان خاله بازی کنن و به کورش می گن تو بشو شوهر و برو سر کار(یاد بچگی خودم می افتم که همیشه زهرا زن خونه می شد و من مرد و می رفتم سرکار)
هوا تاریک شده و با فشفشه بازی سیزده بدر هم بدر می شه و برمی گردیم خونه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر