۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

شمارش لحظه ها

مدرسه رفتن و صبحونه نخوردن و نشانه یادگرفتن شروع شده و از همه مهمتر بهونه گیری برای اینکه
مامان تو رو خدا راستین بیاد خونه ی ما، من برم خونه ی راستین فقط چند دقیقه
مامان: چند دقیقه
کورش: هشتاد و دویست و پنجاه
با این زمان دادن ها و این کمر درد لعنتی که روز به روز بدتر هم می شد یه قرار برای روز جمعه گذاشتیم و رفتیم عید دیدنی خونه ی راستین من که اصلن راستین و کورش رو ندیدم مارجون(همون مادر جون که راستین اینجوری تلفظ می کنه) هم بود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر