۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

دايي عبداله اومده، آخ جون

مادرجون زنگ زده که عبداله اينجاست و تا کورش اينو مي شنوه مي پره پايين که آخ جون دايي عبداله اومده، دايي عبداله خيلي عوض شده کي بود با هم شمال بوديم و خوش مي گذرونديم
اومده سراغ من که مي خوام يکي از ماشينامو بهش کادو بدم تا از طرف من داشته باشه و ياد من بيفته
کادو کورش شده پازل کروي مک کويين که مي ده به عبداله و عبداله بغلش مي کنه و از مهربونيش تعريف مي کنه و ازش مي خواد تا نگه اش داره تا هروقت اينو ديد يادش کنه
براش سخته اينو درک کنه ولي قبول مي کنه و مي ره
کورش: دايي بريم شمال
ولي انگار دايي کاراي مهمتري داره(اومده عروسي کنه!؟) نه بمونه يه وقت ديگه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر