۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

خاک بازی در برغان


هنوز تو تب و تاب کوچه و خاطرات خوشه که جمعه می شه و زنگ می زنیم به راستین و علی که بیایید بریم خاک بازی

اول جاده برغان
اول راستین بعد علی و مامانش می ریم ولی اول برغان می شه بعد از اغشت تو کنار رودخونه سنگ و گله که با سطل می ریزن تو آب و خرچنگ می بینیم و حرف و حدیث من و مامان علی هم هست کجا می خواهید بفرستید علی رو برای مدرسه و چه خبر و ....
قراره مامان و بابای راستین هم بیان
این راستین خیلی ناقلاست می گم داریوش داری می رسی هشتگرد
راستین می گه: پس بریم تنکمان خونه دایی من اونجاست
اولش تو برغان می رن توی درخت حیاط مسجد درخت بزرگ چنار با قدمت چندین صد سال که توش خالی شده فکر کنم چیزی جز شیطنت برای اونا معنی نداره فقط خوشحالن که باهم اند و خوشحالن که می تونن شیطونی کنن
باران و مامان و باباش هم می رسن امیرآقا اهل کوه رفتنه بساط نشستن و چای رو آتیش وبازی بچه ها و کندو کاوهای زمینی تمومی نداره
ولی باید زود برگردیم قرار بی قراری همینه دیگه تا دفعه بعد که با هماهنگی بریم پیکنیک حرفه ایی
اینم عکس باران

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر